یکشنبه
برای برگشتن به خانه مسیری را انتخاب کردم که خیلی وقت بود از آن نمیرفتم. عین آدمهایی که از خارج آمدهاند و با تعجب به خیابانها نگاه میکنند، بولوار کشاورز را برانداز میکردم. فکرمیکردم در مدتی که من از این خیابان عبور نکردهام تمام این ساختمانها و درختها اینجا بودهاند و مردمی که اینجا کار یا زندگی میکنند، روزهایشان را خیلی عادی با همین خیابان گذراندهاند.راستی، تمام مدتی که من داشتم بزرگ میشدم خانه مادربزرگ هم همانجا مانده بود، دست نخورده، پیش دوتا آدمی که کمی پیرتر شدهاند.اصلاً این بچگی از دیروز ولم نمیکند.
دوشنبه سر درد
ساعت 12:15 شب است. سرم درد گرفته. فردا دوتا امتحان دارم. باید بیدار بمانم و درس بخوانم. اما درد تمام وقتم را اشغال کرده، تمام جزوه هایم را. استامینوفن میخورم و دراز میکشم تا اثر کند. سرم را به «قهوه تلخ» گرم میکنم. چشمهایم را بازمیکنم. مستشار از دست بابا اتی کلافه شده. سرم آرام گرفته اما حالاخوابم میآید. الان نه میفهمم درد چیست نه بیداری!
روز امتحان!
آن دو امتحان را که حسابی بد دادم. میلهایم را چک میکنم. بیشتر از یکماه از سونامی ژاپن گذشته و هنوز عکسهایی جالب و باورنکردنی از این حادثه برای آدم میفرستند! ولی من میخواهم بعداز یک ماه و خردهای از حال آن دخترک ژاپنی که توی یکی از عکسها بین خرابهها گریه میکند، خبر بگیرم.
چهارشنبه ۱۷فروردین
من میگویم ساعتها از زلزله ژاپن خبر داشتند اما به ژاپنیها نگفتند. تقویمها هم از همه چیز خبر دارند. ولی به ما نمیگویند اتفاق بعدی کی میافتد. من نمیفهمم توی سونامی مردن یا حتی زنده ماندن چه شکلیاست؟ من نمیتوانم وضع ژاپنیها را در آن طرف کره زمین درک کنم؛ اینکه در این مدت به زندگی برگشتهاند یا نه. فقط میتوانم عکس ببینم، وحشت کنم و دلم بسوزد. بعد روی زمان سانت بزنم که مثلاً چند روز پیش، این موقع خانه این ژاپنیها سالم بود.
یاد حرف نگار افتادم. روزی که هوا گرم بود و سرما را از یاد برده بودیم. یادم به دوشنبه شب افتاد که درد را نمیفهمیدم.