تاریخ انتشار: ۲ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۵:۰۷

بیرون دنیا به مِهی بی‌شکل و چرخان تبدیل شده بود که هیچ شکل و سایه‌ای نداشت.

خود خانه هم انگار چرخیده و کشیده شده بود. به نظر کورالاین این‌طور آمد که خانه کمین کرده و به او زل زده است، انگار واقعاً خانه نبود، فکر خانه بود، و مطمئن بود صاحب آن فکر، آدم خوبی نبود. یک تکه تار عنکبوت به دستش چسبیده بود که سعی کرد کاملاً پاکش کند. شیشه‌های خاکستری خانه زوایای عجیبی داشتند.

بعضی ترس‌ها برهنه هستند. مثل ترس و دلهره در خون‌آشام‌ها، در سرزمین اشباح و خیلی دیگر از کتاب‌ها و فیلم‌ها. پرده‌ها کنار هستند و پوستی بر تن ترس‌ها کشیده نشده. تأثیر این ترس‌ها و دلهره‌ها و تعلیق‌هایی که در پی آن می‌آید، شدید هست اما عمیق نیست. برخی از ترس‌ها پوشیده‌اند و پنهان. زیرپوست داستان جریان دارند. مثل نبض زیر پوست می‌تپند. تأثیر این ترس شدید نیست. شوک وارد نمی‌کند. آرام راهی برای خود باز می‌کند. آرام، عمیق و ماندگار. خلق این لحظه‌ها در داستان برای نویسنده، هم خیلی پیچیده است و هم خیلی خیلی دشوار. اشتباه بزرگی است اگر فکر کنیم خلق وحشت‌های عریان کار ساده‌ای است. شاید یک ماجرا یا ایده‌ای را وقتی تعریف می‌کنیم، به نظر خیلی وحشتناک برسد یا حتی کابوس‌هایمان یا ماجرایی واقعی که در خیابان دیده‌ایم، اما وقتی همین حس یا واقعیت را ‌می‌خواهی با کلمات شکل بدهی، خیلی دشوار است. نیل گیمن می‌گوید:

«ایده» از من «نویسنده» نمی‌سازد. یافتن ایده، سخت‌ترین قسمت نوشتن نیست. ایده‌ها جزء کوچکی از کل داستان هستند. خلق شخصیت‌های باورپذیری که هر چه به آن‌‌ها بگویید انجام بدهند و خواننده نیز باورشان کند کم و بیش سخت‌تر است. و سخت‌تر از آن، ‌نشستن و کنار هم قرار دادن کلمات یکی پس از دیگری است تا آن چه را که می‌خواهید بسازید، جالب، گیرا و نو از کار دربیایند.

او می‌گوید کلمه به کلمه باید ساخت و خودش در هر کتابش چنین می‌کند. حرکت تدریجی و کند ترس در کورالاین، ‌خیلی ظریف، شکننده و پر ابهام است. از این که به چشم تو که خواننده‌اش هستی بیاید، می‌گریزد. گیمن خیلی ماهرانه توانسته وحشت را با طنز درآمیزد. نه طنزش را می‌بینی نه وحشت. آنها را رفته رفته حس می‌کنی. نویسنده یک عنصر دیگر را هم به این دو موقعیت داستانی‌اش اضافه کرده و آن هم اندیشه‌های بلندی است که با ذهنش کلنجار می‌روند.

گیمن مثل سرآشپزهای ماهر و خیلی خاص، این عناصر جدا افتاده از هم را طوری با هم ترکیب کرده که تو فقط می‌توانی طعم خاص و خوشمزه‌ آن را زیر زبانت احساس کنی.

اصل ماجرا در کورالاین از آن جا شروع می‌شود که او در یک روز بارانی به قول خودش: «پوف، باران می‌آید» و به قول پدرش: «بله، مثل دم اسب» حوصله‌اش حسابی سررفته. از دست این خانه، از دست تنهایی، از این که هیچ هم‌بازی‌ای ندارد، از پدر و مادرش که همه‌اش در خانه و بیرون کار می‌کنند و از همسایه‌هایی که همه پیرند و حتی بلد نیستند اسم او را درست بگویند. هر چه هم کورالاین می‌گوید: «من کارولین نیستم، کورالاین هستم. باز هم غلط می‌گویند.» و از دست غذاهایی که پدر می‌پزد که همه‌اش آب‌پز است و سبزیجات، هیچ چیز در این خانه‌ اصلی به دلخواه کورالاین نیست.

او در همان بعد از ظهر بارانی،‌کلیدی پیدا می‌کند برای دری که او را به خانه‌ای دیگر می‌رساند. خانه‌ای دیگر با پدر و مادری دیگر که شکلِ شکلِ پدر و مادر اصلی‌اش هستند. پدر و مادری که همیشه با او هستند. اسباب‌بازی‌های عجیب غریب و ترسناک دارد. خانه‌ای که هر چه بخواهد و آرزو کند، دارد. چه بهتر از این. فقط یک اشکال خیلی کوچک دارد. اشکالی که زیاد به چشم نمی‌آید. راستش، به چشم که می‌آید. اما این اشکال مشکلی ایجاد نمی‌کند. چون فقط یک دکمه است دیگر. من که هر چه فکر می‌کنم می‌بینم می‌شود با دکمه کنار آمد. دکمه‌ها روی زمین نریخته‌اند. زیر دست و پا هم نیستند. توی جعبه سوزن‌ها و نخ‌ها هم نیستند. لابد فکر می‌کنید دکمه‌ها ریخته‌اند روی چمن‌ها و شده‌اند گل‌های دکمه‌ای. نه، دکمه‌ها این‌جا هستند. همین جا: «مادرِ دیگر فقط به جای چشم دکمه دارد. او با همان چشم‌های دکمه‌ای‌اش می‌گوید: «این جا بمان. هر چه بخواهی هست. فقط باید این دکمه‌ها را به چشم‌هایت بدوزی».» اما کورالاین روی دنده‌ چپ افتاده و می‌گوید: «منظورم را نمی‌فهمی، نه؟ من هر چیزی را که بخواهم نمی‌خواهم. هیچ کس از چنین دنیایی خوشش نمی‌آید. چه دنیای مسخره‌ای می‌شود دنیایی که من در آن هر چیزی را که بخواهم، داشته باشم. هیچ معنایی ندارد، که چه؟» فعلاً کورالاین را با افکارش همین‌جا تنها بگذارید و برای تعقیب افکار او وارد کتاب شوید.

من هنوز جناب گربه را معرفی نکرده‌ام تا از نزدیک ببینید که چه جوری گیمن، ترس، طنز و اندیشه‌های مرموزش را به هم بافته. یکی از موقعیت‌هایی که ظرافت‌های خاص گیمن را نشان می‌دهد گفت‌وگوی گربه و کورالاین است. همان وقتی که کورالاین اسم گربه را می‌پرسد، گفت‌وگوی جالبی اتفاق می‌افتد که حتماً خودتان باید آن را پیگیری کنید.

یکی دیگر از این صحنه‌های عجیب زمانی است که مادرِ دیگر از توی پاکتی بزرگ دانه دانه سوسک‌های زنده را درمی‌آورد، دست و پایشان را می‌کند و مثل باقلوا آنها را می‌خورد. خیلی دلم می‌خواهد آن قسمت را بیاورم تا نشانتان بدهم که چه جوری گیمن سه عنصر ترس، طنز و اندیشه را با هم ترکیب کرده و یک معجون جدید و خوش‌طعم ساخته. همین طوری هم معرفی‌ام قد و پهنایش حسابی پت و پهن و دراز شده، شاید مثل همیشه، سر و ته و وسطش را بزنند. معرفی بخت‌برگشته‌ مرا می‌گذارند آن وسط، عکس‌ها و نقاشی‌ها را هم دور تا دورش، و بعد هر چه جا نشد، برمی‌دارند؛ و من هم تا الان صدایم درنیامده. بنابراین خودتان «در» را باز کنید. کورالاین وقتی «در» را باز کرد وارد آن جهان دیگر شد. شما هم بازش کنید. اگر پشت در را نگاه کنید، فیلیپ پولمن را هم می‌بینید. آن جا ایستاده. او به شما می‌گوید: «بلند شوید، دست بزنید. کورالاین اصل جنس است.» پس شما هم مثل کورالاین «در»‌را باز کنید.

کورالاین
نویسنده: نیل گیمن
مترجم: مهسا ملک‌مرزبان
ناشر: کتاب‌سرای تندیس
چاپ اول: 1389

منبع: همشهری آنلاین