دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۹:۳۹
۰ نفر

ریحانه جعفری دیروز از صبح تا شب علوم خواندم. صبح زود هم دوره کردم ولی باز دلم شور می‌زد. کتاب علوم را برداشتم. دل به دریا زدم و شانسی صفحه‌ای را باز کردم تا ببینم چه‌کاره‌ام. اگر اولین سؤال را بلد بودم امتحانم خوب می‌شد وگرنه... نه! وگرنه‌اش را نمی‌خواستم.

601

فقط می‌خواستم امتحانم خوب شود. از مامان قول گرفته بودم اگر این ترم معدلم بیست شد، تابستان برویم سفر. قربانش بروم مگر مامان خانم راضی می‌شد. خیلی رویش کار کردم. به مامان گفتم: «من همه‌اش درس می‌خوانم ولی شما انگار نه انگار!»مامان که داشت سبزی خرد می‌کرد، گفت: «وظیفه‌ات است. باید درس بخوانی. مگر غیر از درس خواندن کار دیگری هم می‌کنی؟»سبزی‌هایی را که روی فرش افتاده بود توی سینی ریختم و گفتم: «بچه‌های کلاس برای هر بیست از پدر و مادرشان جایزه می‌گیرند، ولی من چی؟»

مامان با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: «والله ما هم درس خوانده‌ایم، نمره هایمان همیشه عالی بود و شاگرد اول می‌‌شدیم، هیچ‌وقت هم کسی جایزه مان نداد!»خودم را به نشنیدن زدم و گفتم: «خب اگر عزیز جان به شما جایزه داده بود حالا برای خودتان یک پا خانم دکتر بودید. آن‌وقت زندگی‌تان یک جور دیگر می‌شد!»مامان اخمی کرد و گفت: «مگر زندگی من چِشه؟»

- چِش نیست، گوشه! آخر مادرِ من زندگی که تویش سفر نباشد مثل کامپیوتری است که مانیتور نداشته باشد. مثل ساندویچی‌است که سس نداشته باشد. پوچ و مسخره است. بی معنی ا‌ست!»

یاد حرف‌های افسانه افتادم. ماه پیش رفته بود مسافرت. وقتی برگشت دیگر افسانة قبلی نبود. یک آدم جدید شده بود. یک بند از سفرش می‌گفت. وقتی هم ساکت می‌شد، خودم سؤال پیچش می‌کردم. آن‌قدر گفت و آن‌قدر پرسیدم که همة سوراخ سُنبه‌های جاهایی را که رفته بود حفظ شدم. هوایی شده بودم. فکر و ذکرم شده بود سفر. از هر فرصتی برای صحبت با مامان استفاده می‌کردم:

- مامان تو خیلی باید به خودت افتخار کنی!

مامان که از چشم‌هایش علامت سؤال می‌ریخت، سرش را بالا کرد و گفت:

- افتخار؟ افتخار واسه چی؟

گلویم را صاف کردم و گفتم:

- چون من بچه‌ات هستم. هر مادری آرزو دارد که بچه اش مثل من درس‌خوان باشد. خب این برای تو افتخار است.

مامان لبخند زد و گفت:

- معلوم است، خوشحالم که تو را دارم!

صورتم را غمگین کردم و گفتم:

- خوشحالی خشک و خالی که فایده ندارد. باید خوشحالی‌ات را نشان بدهی!

مامان مکثی کرد. بعد دست‌هایش را باز کرد و گفت:

- قربانت بروم، بیا تو بغلم عزیزکم!

دیگر داشتم عصبانی می شدم، گفتم:

- وااای از دست تو مامان. چرا نمی‌گیری؟ منظورم این است که باید قدردانی کنی. یعنی باید جایزه بدهی...

مامان لبش را گاز گرفت و گفت:

آهااان پس بگو! این همه صغرا کبرا نچین. برو سر اصل مطلب. حرفت را بزن.

چشم‌هایم برق زد. داشتم به هدفم می‌رسیدم. وقتش بود بزنم توی خال. گفتم:

- ببین مامان جان، خیلی وقت است که سفر نرفته‌ایم. تو خسته‌ای. بهتر است آب‌وهوایی تازه کنی. بیا چند روزی همه چیز را ول کنیم و برویم سفر. اگر برویم سفر...

و هی گفتم و گفتم. از من اصرار و از مامان انکار. از من اصرار و از مامان بی تفاوتی.از مامان وقتش نیست و از من کی وقتش است. از خوبی‌های سفر گفتم. نق هم زدم. آن‌جایی که باید، دعوا هم کردم. پایم را توی یک کفش کرده بودم. یواش یواش مامان نرم شد. بالاخره گفت:

- باشد، قبول. ولی شرط دارد!

از خوشحالی پریدم هوا. دست‌هایم را به هم زدم. هورا کشیدم و گفتم:

- چه شرطی؟

مامان دوباره لبخند شیرینش را تحویلم داد و گفت:

- به شرط این‌که این ترم معدلت بیست شود!

بغلش کردم. محکم ماچش کردم و گفتم:

- همین؟

مامان که انگار سر سفره عقد نشسته سرش را پایین انداخت و گفت:

- بعله!

غش غش خندیدم و گفتم:

- قربان بله گفتنت بروم. چشم، برایت معدل بیست می آورم باقلوا. معدل بیستی که هر جا رفتی حظش را ببری!

***

عاشق سفر بودم. دلم می خواست کریستف کلمب برادرم بود تا با هم دنیا را می گشتیم. جاهایی را که خودش ندیده بود با هم کشف می‌کردیم. هرچه کتاب سفرنامه گیرم آمده بود خوانده بودم. دو بار فقط «دور دنیا در هشتاد روز» را خواندم. زیر و بم زندگی ماژلان را می‌دانستم. مشتری پر و پا قرص فیلم‌های سرزمین‌های دوردست شده بودم. دلم می‌خواست کاشف شوم؛ کاشف سرزمین‌های ناشناخته.برای این سفر هم هزار و یک فکر داشتم. می‌خواستم دوربین دایی را برای عکاسی قرض بگیرم، توی راه سفرنامه بنویسم، قطب‌نما، قمقمة آب و یک عالمه چیزهای دیگر توی کوله‌ام بگذارم. چه‌قدر کار داشتم. برای رسیدن به این همه چیز یک معدل بیست می‌خواستم.

***

امتحان‌هایم همه خوب شده بود. فقط مانده بود علوم. نمی‌فهمیدم چرا هی دلم شور می‌زد. قاتی کرده بودم. کتاب علوم را باز کردم. سؤال چی بود؟ مفهوم توان. مفهوم توان؟ مفهوم توان چی بود؟ ده بار خوانده بودم... توان عبارت است از... عبارت از چی است؟ تا این یکی یادم بیاید رفتم سراغ سؤال بعدی... مزیت مکانیکی اهرم را تعریف کنید. این که آب خوردن بود. مزیت مکانیکی یعنی که... یعنی... تعریف مزیت مکانیکی چی بود؟ وااای خدا، چرا یادم نمی آمد؟

کتاب را تندتند ورق زدم. اختلاف پتانسیل عبارت است از ... عبارت از ... عبارت از چیست؟ صورت‌های فلکی... تعریف‌ها را نگاه کردم. بعضی از قسمت‌ها را که با ماژیک زیرش خط کشیده بودم، خواندم. تنظیم مقدار قند خون توسط هورمونِ ... سوخت و ساز بدن در قسمتِ ...؟ انگار برای اولین بار هر کدام را می دیدم. لپ‌هایم را کندم. بازویم را نیشگون گرفتم. نه، خواب نبودم. سرم گیج می‌رفت. بدنم داغ شده بود. دست روی پیشانی‌ام گذاشتم. تب نداشتم! گلویم هم درد نمی‌کرد. یعنی چه؟ چرا درس‌ها یادم نمی‌آمد؟ انگار نه انگار که علوم خوانده بودم. آهااان، شاید گرسنه‌ام. تندتند صبحانه خوردم.

***

دیرم شده بود. کوچه را دویدم. ساعت 8 امتحان شروع می‌شد. نباید دیر می‌رسیدم. اتوبوس توی ایستگاه آن طرف خیابان بود. تا می‌خواستم رد شوم، یک ماشین سر می‌رسید. انگار همة ماشین‌ها با هم قرار گذاشته بودند که از خیابان ما بروند. وقتی به ایستگاه رسیدم، اتوبوس رفته بود.دهانم خشک بود. شاید اتوبوس بعدی حالا حالاها نیاید. پیاده تا مدرسه دو ایستگاه راه بود. هول کرده بودم. انگار که دنبالم گذاشته باشند، پا گذاشتم به دو. حالا ندو، کی بدو! باد توی مقنعه‌ام می‌پیچید. عرق از لای موها روی گردنم لیز می‌خورد. نزدیک بود زمین بخورم. نفس زنان کنار درختی ایستادم. دلم پیچ می‌خورد. دولا شدم.

مامان گفته بود هول که می‌کنی، نفس عمیق بکش! می‌خواستم نفس بکشم ولی نمی‌توانستم. درس‌ها را قاتی کرده بودم. سنگ‌های آذرین از ماگما بوجود می‌آمد یا سنگ‌های رسوبی؟ نایژه‌ها مال دستگاه گردش خون بود؟ نه بابا، مال گوارش بود! ای وااای، خدا مرگم بدهد! اصلاً مال دستگاه تنفس بود! ویروس‌ها و باکتری‌ها با گلبول‌های سفید توی سرم می‌جنگیدند. یادم نمی‌آمد که محلول سوسپانسیون، جامد در مایع بود یا امولسیون؟ پالئوزوئیک اول بود یا مزوزوئیک... هر چه می‌خواستم بهشان فکر نکنم، ولم نمی‌کردند. جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفتند.پاهایم مال خودم نبودند، کش می‌آمدند. انگار از کوهی که افسانه توی سفر دیده بود صد بار بالا رفته‌ام.

***

باید امتحانم خوب می‌شد. باید! راه دیگری نداشتم. همین یکی مانده بود. آخری بود، آخری! بعدش نوبت سفر می‌شد. وقتی برمی‌گشتم، بچه‌ها دورم جمع می‌شدند. افسانه هم همین‌طور. آن‌وقت برایشان با آب و تاب از سفر می‌گفتم. سفرنامه‌ام را می خواندم. عکس‌ها را نشانشان می‌دادم. گاهی هم مثل افسانه، وسط حرف‌هایم چشم‌ها را می‌بستم و سفر را مزه مزه می‌کردم.مامان قول داده بود. قول مامان قول بود.

***

سالن امتحان ساکت بود. نشستم روی صندلی. مراقب‌ها برگه‌های امتحان را دادند. سؤال‌ها را نگاه کردم. نمی‌توانستم بخوانم. چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. شیشه عینکم را که پاک کردم، دست‌هایم می‌لرزید. کلمات درشت می‌شدند. ریز می‌شدند. از جلوی چشم‌هایم فرار می‌کردند.

خیس عرق بودم. دلم می‌خواست بپرم توی رودخانة سفر افسانه و هی شنا کنم تا خنک شوم. هر چه به مغزم فشار می‌آوردم هیچی یادم نمی‌آمد. نگاهی به دور و برم کردم. بچه‌ها داشتند تند تند جواب‌ها را می‌نوشتند. صدای کفش‌های پاشنه بلند مراقب توی سرم می‌پیچید. دندان‌هایم را محکم به هم فشار دادم. یکی، دو نفر جواب‌‌هایشان را تمام کردند. وقت داشت تمام می‌شد. تا چند دقیقة دیگر باید برگه‌ها را می‌دادیم و من هنوز هیچی ننوشته بودم. دلم بد‌جوری آشوب بود. سرم گیج می‌رفت. خودکار از توی دستم لیز خورد. یک آن نفسم بند آمد. آب توی دهانم جمع شده بود. یکهویی چشم‌هایم سیاهی رفت و بالا آوردم. برگه امتحان بی‌ریخت و کثیف شد. دلم سبک شد. کفش‌های پاشنه بلند می‌دویدند.

کد خبر 134744
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز