زهرا عزیز محمدی: زلزله،7 صبح شنبه: با صدای گرومپ از خواب پریدم. لوستر‌ها تکان می‌خوردند، شیشه‌ها صدا می‌دادند.

ـ زلزله؟! این موقع صبح؟!

جیغ بلند پسربچه همسایه خیالم را راحت کرد. یک بالش دیگر ‌گذاشتم روی سرم.

ـ ممنون پسرکوچولو! نزدیک بود خواب بمانم و به کلاسم نرسم.

عصر یکشنبه و احوال درس‌ها

بابا امروز احوال درس‌هایم را پرسید. گفتم سلام دارند خدمتتان، ولی نگفتم نزدیک امتحان‌هاست و حالشان هم هیچ خوب نیست. واقعاً چه خوب است که توی دانشگاه، کارنامه را دست اولیا نمی‌دهند!

دوشنبه نمایشگاهی

اخبار دارد نمایشگاه کتاب را نشان می‌دهد. سعی می‌کنم هرچه خاطره از آن دارم مرورکنم: گرما، کیسه‌های سنگین و رنگارنگ و پادرد و کمردرد اولین چیزهایی ‌است که به ذهنم می‌رسد. بعد یاد غایب‌شدن‌هایمان از مدرسه می‌افتم. لیست تهیه کردن‌ها، سردرگمی‌ها و آخرسر لذت پیدا کردن غرفه موردنظر و تیک خوردن کنار اسم کتاب‌ها...

۷ عصرسه شنبه

یعنی الان اگر این پسر بچه بالایی‌ها جیغ نزند احتمال دارد چه کار دیگری بکند؟ خوش به حالش، نه برنامه دارد، نه دغدغه دارد و نه یک عالمه کار مانده و درس نخوانده. فکرهم نمی‌کنم بنشیند یک گوشه و غصه آرزوهایش را بخورد که به‌شان نرسیده. انگار همین جور فقط خودش را به در و دیوار می‌کوبد که بزرگ شود. وقتی من همسن این بچه بودم، موقع دویدن به فرش نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم بزرگ شدن یعنی فاصله گرفتن از گل‌های فرش! آخر وقتی می‌رفتم بغل بزرگ‌‌تر‌ها، گل‌های فرش خیلی دور می‌شدند...

چهارشنبه از دست رفته

نمایش‌نامه «در جست‌وجوی زمان ازدست رفته» را خریده‌ام. هی به خودم می‌گویم بچه جان، یک کم کتاب بخوان. منظره کتاب‌های نخوانده‌ات را در قفسه ببین و خجالت بکش. دیگر کتاب از این نازک‌تر می‌خواهی؟‌

با چه جان کندنی به صفحه ششم رسیده‌ام. پسربچه بالایی‌ها ته مانده انرژی امروزش راهم خالی می‌کند. دارم فکر می‌کنم که یعنی می‌شود من این کتاب را بعد صد سال تمام کنم، ساختمان روبه‌رویی هم ساخته شود که صدای این ژنراتورشان بخوابد؟ اما باز تیرآهن‌ها روی هم فرود می‌آیند و آن رشته معروف افکار را پاره پاره
می‌کنند.

من اصلاً کتاب نمی‌خواهم! من دلم نمی‌خواهد درس بخوانم. فقط می‌خواهم مثل این پسربچه بالایی بدوم و گوش‌هایم را بگیرم و جیغ بزنم.

به‌م نخندید، اما راستش دلم می‌خواهد بازی کنم!

منبع: همشهری آنلاین