تاریخ انتشار: ۴ بهمن ۱۳۸۵ - ۰۹:۳۷

مرضیه قاضی‌زاده- ایثار قنواتی: ادبیات چک به‌جز میلان کوندرا و جوزف کنراد، نمایندگان دیگری هم دارد. نمایندگانی که فقط با یک کتاب می‌توانند در بین خوانندگان ایرانی جایی بازکنند.

بله، مثل این که «تنهایی پرهیاهو» دارد جای خودش را باز می‌کند و این روزها با رسیدن به چاپ چهارم، کم‌کم دارد بین ما کشف می‌شود.

اولین و آخرین کتابی از «بهومیل هرابال» که در ایران، ترجمة فارسی شده. «تنهایی پرهیاهو» همان‌طور که از اسمش هم معلوم است، دنیای تضادهاست. دنیای چینش رؤیا و واقعیت، لودگی و جدیت، اجبار و انتخاب، گذشته و حال، پیشرفت و پسرفت، عشق و مرگ، در کنار هم است.

دنیای حرکت خطی همه این چیزهای متضاد، که سرانجام در نقاطی با هم تلاقی می‌کنند و به هم تبدیل می‌شوند و به قول راوی قصه «در جهت مخالف مسیر قبلی خود به حرکت در می‌آیند». درست مثل همان صحنه‌هایی که همة ما داریم توی زندگی‌های واقعی، تجربه‌اش می‌کنیم. دنیاهای «تنهایی پرهیاهو» آن‌قدر خوب و ماهرانه از کار درآمده‌اند که حیفمان آمد، این‌جا حرفی از آن‌ها نزنیم.

تا حالا شده بیرون خودت ایستاده باشی و به خطایی که دارد به وسیله خودت انجام می‌گیرد نگاه کنی؟ آن وقت‌هایی که حس تضاد کارهایی که صورت می‌دهیم، با ندای درونی‌مان فرق دارند. این‌جور وقت‌ها این‌قدر در آن کار غرق شده‌ایم که ابعاد عریان واقعیت، دیگر به چشممان نمی‌آید.

انگار آن ندای درونی، با چیزهایی که سفت دورمان را گرفته، خفه شده باشد. اما به محض این‌که آن را برای کسی یا حتی برای روح خودمان تعریف می‌کنیم، آن واقعیت به کابوسی بدل می‌شود که قسمتی از زندگی ما بوده. حس آگاهی ما بر جنایتی که در آن سهم داشتیم، درست همان حسی است که «هانتا» راوی تنهای «تنهایی پرهیاهو» به آن دچار شده.

دنیای دوگانه هانتا
«تنهایی پرهیاهو» داستان تک‌گویی‌های مردی است که در زیرزمین تاریک و نمور یک کارگاه بسته‌بندی کاغذ باطله، با دستگاه پرس کاغذها کار می‌کند. کاغذهایی که بینشان آثار بزرگی است که دور ریخته‌ شده‌اند؛ و تمام دلخوشی «هانتا» جمع‌آوری آن کاغذها و کتاب‌ها و دست‌نوشته‌ها است.

و... بنگ! از این‌جاست که آن حس‌های دوگانه شروع می‌شوند؛ و شغل راوی را به کار جنون‌آمیز نابودی کتاب‌ها تبدیل می‌کنند. مرد، کتاب‌ها را طی مراسمی شکوهناک، روانة دستگاه پرس می‌کند. بعضی از آن‌ها را بعد از بسته‌بندی، با تابلوهای نقاشان بزرگ قاب می‌گیرد، تا شاید بتواند دین خود را به آن‌چه نابود می‌کند، ادا کند.

در همین زیرزمین است که مردان بزرگ تاریخ، پیش چشم «هانتا»، از سطح کاغذها برمی‌خیزند، و صحنة مواجهة «مسیح» و «لائوتسه» روبه‌روی هم پیش می‌آید. در زیرزمینی که موش‌ها در آن لانه کرده‌اند و گروه گروه همراه کتاب‌ها زیر دستگاه پرس له می‌شوند، و فکر توطئه پنهانی، کتاب‌ها و موش‌ها را به جان کارگر تنها می‌اندازد.

این‌گونه است که کارگاه متروک «هانتا» به عرصة رؤیا و کابوس تبدیل می‌شود. تضادها ادامه پیدا می‌کنند، و دو حرکت موازی عشق و جنایت با مهارت نویسنده نشان داده می‌شوند.

دنیای روزمره مردم چک


اما به موازات جنون عاشقانه‌ای که «هانتا» با آن دست به گریبان است، زندگی روزمره هم جریان دارد. زندگی ملتی که در عصر نظام کمونیستی حاکم بر سرزمین چک نفس می‌کشند.

در جامعة آن زمان، فاصلة طبقات تا جایی بود که تحصیل‌کرده‌های کشور به مشاغل کارگری روی می‌آورند و کارگرهای آن هم در ارتباط با فضاهای روشنفکری – فرهنگی بودند. حکومت دست و پای بسیاری از نویسندگان و روشنفکران از جمله خود «بهومیل هرابال» نویسندة «تنهایی پرهیاهو» را بسته و ممنوع‌القلم‌شان کرده بود.

به همین خاطر می‌شود گفت زیرزمین تاریک و گرفتة «هانتا» استعاره‌ای برای همان خفقان است.

می‌گویند ادبیات داستانی برای زنده ماندن در چنین کشورهایی که شکل حکومت‌هایشان دچار سانسور وسیع و همه‌جانبه شده، دست به تغییر شکل می‌زند؛ یا به سراغ فرم‌های پیچیده می‌رود تا دستگاه سانسور نتواند به عمق روایت پی ببرد، یا با استفاده از مفاهیم پارودیک، فضایی می‌سازد که با قطعیت نمی‌شود حد و مرزهایش را تعیین کرد. اما «هرابال» از جمله نویسندگانی است که با تلفیق هر دو روش، به ساختاری نو رسیده.

هنر «هرابال» آن طنز لوده‌وار و در عین حال سیاهش است که عمیق‌ترین اندوه‌های فلسفی و زندگی آدم‌های جوامع روزمره را به تصویر می‌کشد. «تنهایی پرهیاهو» رمانی است که نویسنده‌اش درک عمیقی از تاریخ معاصر سرزمین خود و سرنوشت انسان دارد و انسان‌هایی که در این سیستم زیاد می‌دانند را روایت می‌کند.

 بیراه نیست که منتقدین می‌گویند: «هرابال دست به نبض هستی مردمش دارد.» و «تنهایی پرهیاهو» را بعد از رمان «شووایک سرباز پاکدل»، به عنوان دومین اثر متمایز ادبیات نیمة دوم قرن بیستم چک برگزیده‌اند. مقامی برای نویسنده‌ای پرکار و توقف‌ناپذیر که آثارش سال‌ها به صورت دستی، تکثیر و پخش می‌شدند.

دنیای شخصی هرابال
«هرابال» در جایی گفته بود که آثارش را در واقع ابداع نمی‌کند و کارش صرفا جمع‌آوری دیده‌ها و یادها و تجربه‌هایش از آدم‌ها و اتفاق‌های جالب و ساختن کولاژی از آن‌ها است.

برای همین شاید «تنهایی پرهیاهو» در شخصی‌ترین حالت، حاصل تجربیات «هرابال» از کار در کارگاه جمع‌آوری و بسته‌بندی کاغذ باطله باشد؛ و به روایتی، تجربه‌ای باشد از جمع‌آوری و خمیر شدن کتاب دیگرش «چکاوک‌های پای‌بسته» که همه باعث شدند تنهایی پرهیاهوی زیرزمین «هانتا» را به خوبی تبدیل به فضای مالیخولیایی رمان کند.

فضایی که در آن، موش‌ها و کاغذهای خون‌آلود و آثار کلاسیک و دختران کولی در یک مکان گردهم می‌آیند و وسیله‌ای می‌شوند برای بیان ذهن چند پارة راوی. «هانتا» در لابه‌لای روایت این مراسم آیینی، خاطرات و رؤیاهایش را به یاد می‌آورد.

خاطرات عاشقانه و حسرت‌باری که مثل حرکت موج‌دار بادباکی که «هانتا» برای دخترک کولی می‌سازد، در بین صفحات داستان در پیچ و تاب‌اند و ما را هم با خود به دنیای راوی تنهای قصه می‌برند. ولی تازه از نیمه کتاب است که حدس و گمان‌های ما برای پایان‌بندی شروع می‌شوند و این تعلیق، ما را با نیرویی مضاعف به سمت آخر قصه پرتاب می‌کند؛ و سرانجام «هرابال» نقطة پایان را می‌گذارد.

نقطة پایانی برای زندگی دوگانة آدم‌هایی که انگار ساخته نشده‌اند برای دوره‌های جدید، با آن ماشین‌آلات و ابزارهای جدیدتر که تباهی را در ابعادی گسترده‌تر منتشر می‌کنند؛ و باز یک پایان و یک شروع دیگر، با هم مصادف می‌شوند.

چک‌ترین نویسندة چک

هیچ‌وقت کسی نفهمید در صبح روز 3 فوریه1997 وقتی هرابال ‌گفت می‌خواهد به کبوترهای داخل بالکن اتاقش در طبقة پنجم بیمارستانی که در آن بستری بود، دانه بدهد، تصمیم‌اش را گرفته بود یا پرت شدنش از بالکن فقط یک اتفاق بود. اتفاقی که برای بسیاری از نویسندگان و خوانندگان او در سراسر دنیا خیلی گران تمام شد.

هرابال مرده بود. و حالا همه افسوس می‌خوردند که مردی با این همه ذوق نویسندگی چرا این‌قدر دیر به فکر نوشتن افتاد و چرا حالا که همه را شیفتة خودش کرده، تصمیم گرفت به کبوترها دانه بدهد.

هرابال نویسندگی را از چهل سالگی شروع کرد ولی شروع نویسندگی او، همراه بود با اشغال چک به وسیلة روس‌ها. آن‌ها که به اسم آزادی، تانک‌ها و سربازهایشان را روانة چک کرده بودند، کاملا برعکس رفتار کردند و آب پاکی را روی تمام برنامه‌هایی که برای آزادی بیان ارائه شده بود ریختند و به دوران طلایی چک که بعدها به «بهار پراگ» معروف شد، پایان دادند.

به همین علت هم آثار هرابال فقط «گاه‌گاهی» اجازة چاپ می‌گرفت. اما میلیون‌ها نفر در داخل و خارج چک، کتاب‌هایش را می‌خواندند. کتاب‌های هرابال در داخل چک به صورت دست‌نویس تکثیر می‌شد و بین مردم دست به دست می‌چرخید و در خارج هم توسط سازمان‌های ضدسانسور در کانادا چاپ و حتی به زبان‌های مختلف ترجمه می‌شد.

آن‌ها در مقدمة کتاب‌هایش تأکید می‌کردند که کتاب بدون اجازة نویسنده چاپ و توزیع شده تا برای او دردسری درست نشود.

هرابال اواخر دهة پنجاه به خاطر «چکاوک‌های پای‌بسته» ممنوع‌القلم شد. کتاب را توقیف و جمع‌آوری کردند و تا دانة آخرش را به شکل خمیر در نیاوردند، خیالشان راحت نشد. هرابال هم بقیة کتاب‌هایش را در کشوی میزش گذاشت تا سال 1963 که «مرواریدهای اعماق» اجازة چاپ گرفت. خبر اجازة چاپ کتاب جدید هرابال، چنان در پراگ صدا کرد که از چندین ساعت قبل از باز شدن کتابفروشی‌ها، مردم جلوی آن‌ها صف کشیده بودند.

آن‌ها از این‌که بالاخره درست و حسابی می‌توانستند یکی از کتاب‌های هرابال را از کتابفروشی بخرند، تقریبا ذوق‌مرگ شده بودند؛ چون تنها یکی دو ساعت بعد از آن، کتاب کمیاب شد. ذوق زدگی طرفداران هرابال، خیلی طول نکشید و او درست در همان سال، دوباره ممنوع‌القلم شد؛ ممنوعیتی که این بار، دوازده سال طول کشید.

«تنهایی پرهیاهو» هم در همین سال‌ها چاپ شد و به مدت سیزده سال به صورت زیرمیزی بین مردم می‌گشت. حالا کتاب‌های او به زبان‌های اسپانیایی، ایتالیایی، فرانسوی، مجارستانی و لهستانی ترجمه می‌شد. هرابال کتاب می‌نوشت و مردم از هر ملیتی آن‌ها را می‌خریدند، می‌خواندند و درباره‌اش با هم حرف می‌زدند. و بیهوده نبود که آدم تأثیرگذاری مثل میلان کوندرا حرف‌های جاودانه‌ای دربارة او زد.

 کوندرا به او لقب چک‌ترین نویسندة چک را داد و دوران ادبیات چک را به دو دورة قبل از هرابال و بعد از هرابال تقسیم کرد. یوزف اشکورتوسکی – نویسنده معاصر چک – هم حضور هرابال را در ادبیات معاصر چک، یک «انقلاب» می‌دانست.

هرابال معروف شده بود، آدم‌های مهم درباره‌اش حرف‌های مهمی می‌زدند و حالا دیگر مردم می‌خواستند بدانند این آدم لاغر مردنی با اسم عجیب و غریب «بهومیل» از کجا سر و کله‌اش پیدا شده.

بهومیل هرابال در 28 مارس1914 در برنوی جمهوری چک به دنیا آمد. کودکی‌اش را در نیمیورک گذراند و قبل از جنگ جهانی دوم با مدرک دکترای حقوق در دست، از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد.

او در دانشگاه، دوره‌های فلسفه، ادبیات و تاریخ را هم گذارنده بود، اما به علت خفقان دوران اشغالگری کمونیستی شوروی، و قانونی که می‌گفت همه باید مشاغل کارگری داشته باشند، هیچ‌وقت نتوانست از مدرکش استفاده کند.

او مجبور بود به قول خودش فقط «برخی مشاغل جنون‌آمیز» مثل سوزن بافی، کارگری ذوب‌آهن، حمال کاغذ باطله و دستفروش دوره‌گرد اسباب بازی داشته باشد. تنها شغل فرهیخته‌ای که هرابال داشت، کارگردانی تئاتر پراگ بود که آن هم خیلی طول نکشید و او دوباره مجبور شد برگردد سر همان کارهای جنون‌آمیزش.

هرابال یک نویسندة سیاسی نبود. او فقط یک کارگر روشنفکر بود که بنا به شغل‌های به شدت دم‌دستی‌ای که داشت، زندگی مردم را از نزدیک می‌دید و فقط دربارة همان زندگی‌ها می‌نوشت؛ زندگی‌ای که در دوران نکبت‌بار چک، چندان نمی‌توانست خوش باشد.

او نوزده تا کتاب نوشت، از روی چند تا از رمان‌هایش فیلم ساختند، چندین بار نامزد جایزة نوبل شد و دست آخر، بهترین نویسندة چک برای تمام دوران نام گرفت؛ دورانی که شاید دوباره برای چک و ادبیاتش اتفاق نخواهد افتاد.

نمونه‌هایی از متن کتاب

تنها با خواندن چند تا از جملات «تنهایی پرهیاهو» متوجه نثر متفاوت نویسنده می‌شویم؛ نثری فاخر با درون‌مایة طنز که شاید بهتر باشد بگوییم تحت تأثیر ترجمة متفاوت مترجم کتاب «پرویز دوایی» شکل گرفته. عبارت‌های زیر به خوبی این نثر را نشان می‌دهند:

 هر آن‌چه در این دنیا می‌بینم، حرکتی توأمان به پیش و به پس دارد، مثل دم آهنگری، مثل دیوارهای طبلة من. همه چیز با فشار یک دکمة سبز یا سرخ، در جهت مخالف مسیر قبلی خود به حرکت در می‌آید، و این است آن‌چه چرخ این جهان را به حرکت وا می‌دارد.

 ... وقتی صدای دسیسة کتاب‌ها را بالای سرم می‌شنوم، مرا به وحشت می‌اندازد که نکند این آوار کتاب بر سرم سرازیر شود و اول مرا بر بسترم له کند و بعد کف اتاق را سوراخ کرده به طبقة پایین و از آن‌جا تا خود زیر زمین، مثل آسانسور فرود بیاید.

 باید به زور هم که شده، خودت را مجبور کنی که به میان مردم بروی، سر خودت را گرم کنی و برای خودت تیارت در بیاوری، آن‌قدر که از دست خودت به تنگ بیایی. چون که از این جا به بعد، دیگر یک مدار به هم پیوستة اندوه است، اندوهی پس از اندوه دیگر. از این‌جا به بعد، معنی پیشرفت، پسرفت است. درست است: پیشرفت به مبدأ، یعنی پسرفت به سوی آینده.

 نگاهش را صاف در چشم من انداخت و من بار دیگر به لرزه درآمدم، چون که در چشمان این موش به چیزی بیش از آسمان پرستارة بالای سرم و قوانین اخلاقی درون خودم رسیدم.
 اگر کسی می‌خواست کتابی را خمیر کند، باید سر آدم‌ها را زیرپرس می‌گذاشت، ولی این کار فایده‌ای نمی‌داشت، چون که افکار واقعی از بیرون حاصل می‌شوند و مثل ظرف سوپی که با خودمان به سر کار می‌بریم، آن‌ها را مدام به همراه داریم.

 تفتیش‌کننده‌های عقاید و افکار در سراسر جهان، بیهوده کتاب‌ها را می‌سوزانند، چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خنده‌ای آرام شنیده می‌شود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد...

 سی و پنج سال است که دارم کاغذ باطله روی هم می‌کوبم، کاری که نه فقط معلومات کافی کلاسیک، بلکه دیپلمی در الهیات را اقتضا می‌کند، چون که در حرفة من، دایره و مارپیچ تطابق دارند و پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدأ در جایی با هم تلاقی می‌کنند...

 ... هر وقت که دستگاه پرسم در آخرین مرحله، کتاب‌های زیبا را با فشار بیست اتمسفر خرد می‌کرد، صدای درهم شکستن اسکلت آدمی را می‌شنیدم و احساس می‌کردم که دارم جمجمه و استخوان کلاسیک‌ها را خرد می‌کنم. به یاد آن تکه‌ای از کتاب‌مقدس می‌افتادم که می‌گفت: «ما همچون دانه‌های زیتونی هستیم که تنها هنگامی جوهر خود را بروز می‌دهیم که درهم شکسته شویم.»