تاریخ انتشار: ۵ بهمن ۱۳۸۵ - ۰۸:۳۳

نیره سادات دیانه: بیرق‌ها و چادرهای سیاه هر کوچه و خیابان و چهره‌های سیاه پوش مردم که گویی در یک بسیج عمومی موزون و هم انرژی به عزاداری پرداخته‌اند.

 بله من نیز در این عزای عمومی چهره سیاهپوش خود را علم کرده‌ام و ماتمی را در نگاه و رفتار و تفکراتم به سوگ نشانده‌ام.

اما خیلی‌ وقت‌ها از خود سؤال می‌کنم، آیا واقعاً من عزادارم؟ آیا دیگران از من عزادارترند و یا اینکه چگونه باید عزادار بود، یا به معنایی اکنون که سالها و قرن‌ها از این مصیبت می‌گذرد و باتوجه به این همه تحولات فرهنگی و فناوری آیا هنوز آن حال و احوال وجود دارد و قدرت درک و باور آن برای خیلی از جوانان مشکل نشده است؟

چگونه باید به این اسطوره نگاه کنیم، چگونه در وقایع آن تأمل کنیم تا علاوه بر اینکه در زندگی مذهبی، اجتماعی،‌ شخصی،‌ سازنده باشد، بتوانیم آن را صحیح و سالم به نسل آتی نیز منتقل نماییم.

و یا سؤالی جدی‌تر، در این چند روزه،‌ رسانه‌های خبری، ‌روزنامه،‌ رادیو و تلویزیون، هر یک بنا بر رسالت خود شرح این واقعه را به سبکی به تصویر کشیده‌اند. وقتی که هر روز یا هر ساعت یکی از این تفسیرها یا تصویرها را می‌بینم باز هم حس پرسشگرم زبانه می‌کشد که اگر فردا و پس‌فردا دوباره عاشورا و تاسوعا زنده شود من در نقش کدامین دسته از افراد احیاء خواهم شد؟

البته درست است که در این چند قرن زندگی بشر از ابعاد متفاوت تحولات بسیاری را پشت سرگذاشته است اما وقتی با نگاه و بیانی ساده بخواهیم زندگی خود را وصف نماییم متوجه می‌شویم هرچند ظواهر زندگی تغییر کرده است، اما انسان، خواهش‌ها، ‌نیازها، جاه‌طلبی‌ها،‌ ترس‌ها، ‌کمبودها و ارزش‌هایش هنوز که هنوز است تغییر نکرده و فقط در جوامع مختلف رنگ و لعاب و نقاب‌های متفاوتی به خود گرفته است، لذا از خود سؤال کردم اگر اکنون که دهه اول محرم است، تو در زمان واقعی همان دهه زندگی می‌کردی: نکند تو هم در کاخ‌های یزید جزو دسته دولتمردان اشرافی باشی که ثروت آنها حاصل دادوستدها و معاملات نامشروع متعدد است و در زندگی مرفه به تفریحات درباری مشغولی و مذهب را جزء چند رفتار و گفتار کلیشه‌ای در مقاطع مختلف زندگی نمی‌دانی و امام حسین(ع) و پیروان او را افرادی که دائم در جامعه گله و ناله دارند می‌شناختی و با نگاه ترحم از آنها دوری می‌کردی.


نکند تو هم در کاخ‌های مجلل یزید غرق پول و جواهرات و بزم‌های متعدد، روزها و ایام را آنقدر مشغول بودی که وقت کم می‌آوردی تا کدامین لباس یا جواهر را امروز یا که فردا استفاده کنی و از صبح تا شب زرق و برق‌های زیبای کاخ چنان تمام ذهن تو را اشغال می‌نمود که هیچ صدا و خبری خارج از دیوارهای این قصر برایت معنا نداشت.


نکند تو هم مثل خیلی از درباریان که تمام زندگی خود را در جاه و منصب می‌بینند و با هزاران حیله و نیرنگ سعی در حفظ و نگهداری قدرت دارند و حالا که دین و عدالت حسینی پایه‌های این روش‌ها و اعتقادات را سست می‌کند، از ترس از دست دادن پست و منصب به هر دستاویزی سودجسته و به مخالفت با حسین(ع) بپاخیزی، هرچند به ظاهر خودت را صاحب دین و مسلمان بدانی.


نکند تو هم مثل برخی که در  بازار و محله چهره مذهبی از خودشان ساخته‌اند و خودت را از گناه مبرا کنی. اما برای حفظ این اعتبار اسم و رسم‌دار، خبرچین حکام شده و از حرکت‌ها و اقدامات دینداران واقعی کوچه و بازار برای آنها خبر ببری و بدین طریق هم در بازار (مردم) و هم دربار (حکومت) شهر اعتبار داشته باشی.


نکند تو هم نقش آن خدمتگزار دربار را بازی می‌کنی که عشق به حسین و دین را در دل پنهان ساخته‌ای و نمی‌دانی به چه دلیلی در این محیط مانده‌ای. شاید برای اینکه با این کار خدمتی به دوستان و یاران حسین کرده باشی و اخبار و تصمیم‌های کاخ را به گوش آنها برسانی و در پی فرصتی باشی تا بتوانی اقدام جدی برای پیروزی حسین زمانه و یارانش انجام دهی. هرچند این نقش از همه نقش‌ها سخت‌تر است و هوای نفس انسان دائم تحت ضربات شلاق خواهش‌هایش متغییر است.


نکند تو هم برای اینکه بتوانی زندگی رفاهی را برای خود و خانواده‌ات فراهم کنی و از فقر و تنگدستی رهایی یابی، راحت‌ترین و پست‌ترین راه را انتخاب کنی و با جاسوسی رفتار یاران حسین، از پاداش‌ها و تشویق‌های حکومت داران به زندگی‌ات سر و سامان دهی و عذاب‌ وجدان خود را با انجام چند وظیفه دینی و توجیه مسئولیت حمایت از خانواده و سخت بودن شرایط زندگی و حتی خونسردترین آن- اینکه اینها دعوای شخصی دارند و خودشان از پس هم برمی‌آیند، من باید از خانواده‌ام حمایت کنم- پوشش دهی.


نکند تو هم مثل همان انسانهای ترسویی که ابتدا با حسین بیعت کردند، اما به روز واقعه از ترس عقب نشستند و به خانه‌هایشان پناه بردند یا با تمجید یزید بیعت‌ها را شکستند با چهره حق به جانب مذهبی خود تا جایی که مرزهای امنیت مورد تهدید قرار نگیرد به حسین و یارانش لبیک بگویی، اما وقتی زمان عمل رسید وقتی که فضای امنت مورد حمله قرار گرفت و می‌بایست از جان و مال خانواد‌ه‌ات بگذری ترس‌هایت چهره به چهره ظاهر شوند و عذر خود را بخواهی.


نکند تو هم جزو  آدم‌های ساده لوح و بدبختی باشی که فقر و بی‌خردی آنها را زبون و بیچاره کرده و هر روز منتظر رسیدن ناجی افسانه‌ای هستند که بیاید و آنها را نجات دهد. اسم حسین و دین او را ورد زبان می‌کنی، ‌چرا که دستاویز دیگری نداری، مانند حقه و نیرنگ زید که مردم را در مسجد جمع و شایعه کرد که حسین آمده است و مردم را به استقبال مردی که چهره خود را پوشانده بود رفتند و ندیده با او بیعت کردند و خواستند که آنها را نجات دهد اما سپس متوجه شدند زید است که چهره خود را پوشانده و اکنون نیز آنها را به خاطر حماقت‌شان به باد استهزا گرفته است.


 حسین را نه به خاطر حسین بودن و اعتقادات و رسالت خدایی‌اش، بلکه به دنبال رهایی از فقر و بدبختی و بی‌کسی بخوانی و چه بسا همین غفلت و بی‌خردی‌ ترا مانند مردم کوفه به حماقت و اطاعت کورکورانه بکشاند.


نکند تو هم مثل بردگان و فقرای کوفه از شدت فقر معنوی و مادی گیج و منگ از صبح تا شب در بازارهای کوفه تلوتلو خوران به دنبال لقمه نانی که شکم گرسنه کودکانت را سیر کنی. می‌چرخی و آنقدر گیج و غافلی که به هیچکدام از دو طرف حسین و یزید توجه نداری و در جامعه پوچ و بی‌طرف، خنثی و بی‌معنا باشی چه برای خودت، ‌چه برای حسین گونه زیستن یا یزیدی حکومت کردن.


نکند تو هم مثل خیلی از آدم‌های هیجانی و یا به قول جوانها موج گرفته که 12 ماه سال مرام و مسلک خود را پیش می‌گیرند و با قوم یزید و خالدهای زمانه امورات خود را می‌گذرانند، اما دهه محرم  همیشه یک مرهم برای عذاب وجدانشان، یا یک فرصت برای پاک کردن گناه‌هایشان و یا یک نقاب محکم‌تر برای پوشش خطاهایشان پیدا می‌کنند و با افراشتن بیرق و پرچم‌های سیاه و بساط نذر و بخشش، داد می‌زنند یاحسین مخلصتیم، مال ما را حلال کن، خانواده ما را حفظ کن و قدح قدح شربت به سربازان دو طرف می‌دهند تا هم دنیا را داشته باشند هم آخرت را....


نکند تو هم به واسطه این بیان صریح و سلیس،‌ جهل و ترس خود را پنهان سازی و دائم از فضل و کمالات و شجاعت حسین داد سخن سردهی که حسین چه بود و چه کرد و جماعت دور خود را به ستایش بلاغت و فضل و کمال او تشویق کنی و اگر لحظه‌ای متوجه شدی که این جماعت از این همه مدیحه‌سرایی خسته شده‌اند بزنی به صحرای کربلا و برای لحظه لحظه وقایع آن داستان‌سرایی کنی و با ناله‌ای جانسوز،‌ جگر حضار را تکه تکه کنی و قدرت تفکر و اندیشه را از آنها بگیری و فرصت جوانه زدن یک سؤال از رسالت حسین و اینکه آیا حسین و دین او محدود به زمان تاسوعا و عاشورا و مکان کربلا است را هم ندهی، چرا که در این صورت بر همگان شفاف خواهد شد که باید رسالت حسین و دین و اعتقادات و عدالت حسین را در زمان و مکان کنونی لبیک گفت، متعهد شد و برای ادای آن قیام کرد، اما می‌دانم که برای آن، چه عذرهایی که نداریم و چه توجیه‌هاتی که نمی‌آوریم...


نمی‌دانم آیا من هم می‌توانستم چون قیس فرستاده حسین به کوفه، با شجاعت و تدبیر رسالت حسین را به گردن گیرم و با پیش‌بینی لحظات سخت به دل دشمن بروم و در برابر آن همه شکنجه و آزار خم به ابرو نیاورم و بر سرتعهد خویش وفادار بمانم و چه بسا با تدبیر و خرد در فرصتی مردم را آگاه کنم و با انرژی حاصل از ایمان و وفاداری مردم را متوجه حق بودن رسالت حسین زمانه نمایم.


نمی‌دانم آیا من هم می‌توانستم چون حر، فرمانده دشمن، آزاده و دلیر با تلنگری از خواب غفلت بیدار شوم، توبه کنم و آگاهانه و مسئولانه در زندگی برای اعتقاداتم بجنگم و شجاعت و قدرت خویش را در ارزیابی و پذیرش باورهای صحیح و اقدام و اقامه مسئولانه زندگی خویش بجویم، نه اینکه غافل به دنیا بیایم و یک عمر با غفلت و خواب خرگوشی زندگی را سپری کنم و زنجیره بسته باورهایم هرگز فرصت هیچ بیداری و جسارت تغییر را به خود ندهد.
نمی‌دانم آیا من هم می‌توانم همچون ابوالفضل و دیگر یاران حسین(ع) عاشقی آگاه و مخلص بدون هیچ چشمداشت مادی و معنوی باشم، بدون هیچ شرط و شروطی، آنچنان آگاه که بعد از لبیک چون مریدی در رکاب مراد عشق برای ایفای رسالت خویش در محیط اجتماع به پا خیزم و رشد خود را در اطاعت بی‌چون و چرای او بدانم.


نمی‌دانم آیا من هم می‌توانم همچون اهل بیت معصوم و پاک حسین، دور از هرگونه نیرنگ و خدعه، دور از هر گونه عقده و جاه‌طلبی با عشق و محبت، حسین را راهی کربلا کنم و بدانم که بازگشتی برای او نیست و آینده بدون او پر از سرزنش و اذیت و آزار و توهین غاصبان و برندگان این جنگ خواهد بود. نمی‌دانم، نکند نمی‌دانم ای کاش اینچنین بود و یا اینچنین می‌شد.


هنوز هم نمی‌دانم اگر زمان عاشورا بود و مکان کربلا، من بودم و حسینیان، من بودم و یزیدیان با این طینت پر از خواهش و تمنا، پر از نیاز و کمبودها، یک دنیا غفلت و جاه‌طلبی، یک کوه ترس و تردید، پیشکسوت کدامین بیرق انسانی و پرچم چه ارزش‌هایی را علمدار بودم، یا که در حاشیه کدامین قدرت‌ها و با چه نقاب‌ها و پوشش‌هایی به امورات زندگی تمسک می‌جستم یا که در انتهای کدامین صف ارزش‌های پوسیده و پوچ با تاس زمانه قمار بروم یا نروم راه می‌انداختم و با رفتاری شجاعانه پشت نقاب ترس‌هایم دو‌دو تا چهار تا می‌کردم.


 شاید هم چون موجی بی‌تاب و بی‌خرد لحظه‌ای پرخروش به پیش می‌تاختم و تا چند قدمی آرمان‌ها و اهدافم می‌تاختم، اما در آن لحظه در تب شک و تردیدها و ترس‌هایم می‌سوختم، مکث می‌کردم و چون دلقکی لرزان با حرکات رقصان خود را گاه به وسط و میانه جمعیت و گاه برای پناه از بلایا به انتهای صف می‌کشاندم و برای خاموش کردن و پوشاندن هیاهوی ترس درونی با استدلال‌های پشت سر هم مهارت و کیاست جمع را تابع پیشروی و پسروی‌های خود می‌کردم، اما همیشه گریان و سرگردانم که بالاخره کجای این آرمان و رسالت باید سکنا گزینم......