حکایت آن که می‌ماند غریب‌تر است. آن که رفت و مرگ را به هزیمت کشاند

و این می‌ماند و باید مرگ او را هضم کند، او که رفته است و شرابه‌های خونش گل به گل شعله‌ آتش جاوید را در دشت غریب برای آیندگان گیرانده است.
یکی در شب عاشورا گفتش: «اگر هزار بارم در پیش پایت بکشند، هزار ویکمین مرگ را باز منم.»

هر سال شهیدان کربلا در ما حلول می‌کنند و صدها هزارمین مرگ خود را باز در کالبد دست‌ها و سینه‌ها زنده می‌شوند، در چرخش مستانه زنجیره‌ها و عربده استخوان فرسای طبل‌ها و سنج‌ها؛این برق دیوانه ای در نگاه زنجیرزنان حسین،تولد دوباره اراده ایست که عاشقانه به مسلخ می رود.

با هر مرگی هزار ها جان دارند
ابرند چو بشکنند باران دارند
انگشتر خون به دست خاکسترهاست
با نام تو جشن «مرگ سوزان» دارند

برچسب‌ها