قدش زیاد بلند نیست و اصلا موهای خاصی ندارد. او خوشگل نیست. او رابرت دنیرو است. یکی از آخرین نامهای زنده و فعال نسل غولها: براندو، جیمز دین، پل نیومن و... اینکه چرا دنیرو اینقدر گنده است، چیزی نیست که بتوان دربارهاش نوشت.
اگر هم بشود، کتابی میشود که این هوا قطر خواهد داشت. اما این بزرگی را میشود حس کرد. وقتی که روی پرده نفس میکشد، واقعی است، خیلی واقعی. این تصادفی نیست. او برای هر نقش، پدر خودش را درمیآورد. مطالعه میکند، چاق میشود، لاغر میشود، چند ماهی را وسط خلافترین خلافکارها میگذراند و دست آخر وقتی که برمیگردد میشود خود خود نقش.
برای آقای بازیگر هیچ چیز مهمتر از بازیگری نیست. «همه توی کلاسهای بازیگری میخواهند شبیه دنیرو بشن. او کمال مطلوب همه است. همون احساسی که همه در مورد براندو داشتند. هنرپیشههای جوون، دوست داشتن دنیرو بشن، درست مثل کارگردانهای تازهکار که دلشون میخواد یه اسکورسیزی از آب در بیان!» این را تارانتینو گفته، کارگردان خورة فیلمی که از موهای سر همة ما بیشتر فیلم دیده.
کافی است؟ نه! این برانکسی خلاق (برانکس محله ایتالیایینشین نیویورک است که دنیرو و اسکورسیزی در آنجا بزرگ شدهاند) دو تا فیلم هم کارگردانی کرده است. سال93 «داستان برانکس» را ساخت و «چوپان خوب» هم الان روی پرده است. دو تا فیلم آبرومند که نشان داده او سینما را خوب میشناسد.
هم وقتی که روبهروی دوربین عربده میکشد و هم موقعی که آرام روی صندلی کارگردانی نشسته و دارد با فیلمبردارش گپ میزند.
دنیرو مثل ساعت کار میکند و بدنش را توی هر فیلم تا مرز متلاشی شدن پیش میبرد. خسته نمیشود. بارها گفته که بعد از مرگ وقت برای استراحت زیاد دارد. دنیرو با سینما نفس میکشد و با سینما خواهد مرد. این را براندو مغرور هم فهمیده بود: «به گمان من حتی خود دنیرو هم نمیداند که تا چه حد مهارت دارد.»
1976راننده تاکسی : تراویس بیکل
اواسط دهه70 است. دهه اعتراض و باروت. دهة ویتنام. دنیروی جوان که با قیافة لاغر مردنیاش توی فیلم «طبل را آرام بنواز» (1973) حسابی دیده شده، (با این فیلم جایزة منتقدان نیویورک را برد) رسید به یک سری آدم کله خرابتر از خودش. دار و دستة اسکورسیزی کارگردان، پل شریدر فیلمنامهنویس و هاروی کایتل بازیگر که همگی کلهشان بوی قرمهسبزی میداد.
اول خیابانهای پایین شهر را ساختند. کاری که مطرحشان کرد. بعد دار و دستة ایتالیاییها توی کافة کوچکی در برانکس (یکی از محلههای نیویورک) که به آن ایتالیای کوچک میگفتند، فیل دومشان را هوا کردند. یکی از بهترین فیلمهای دهه هفتاد و یکی از نمونهایترین فیلمهای معترض تاریخ سینما: «راننده تاکسی».
شخصیت عصبی، حساس و شورشی تراویس بیکل (قهرمان فیلم) آنقدر استثنایی است که عمرا کسی را نمیتوان غیر از دنیرو جایش گذاشت.دنیرو میگوید: «تراویس کابوس سیاه منهتن بود. او و تاکسیاش عین خرچنگ بودند. برای اینکه بفهمم دنیای یک خرچنگ چه جوری است باید زیر آب میرفتم! به زندگی دریایی نگاه کردم. به حیوانات مختلف، به گربه، گرگ، خرگوش، مار، جغد و...»
دنیرو اینجور آدمی است. آن موقعها برای در آوردن درست یک نقش، پدر خودش را درمیآورد. مثلا تراویس موقع ورود به خانه باید سیگار دستش بود. اما صحنة سیگار خریدن در فیلمنامه نبود، اما او کارش را میکرد. به دکه میرفت و سیگار میخرید، تا با خودش این حس را به خانه بیاورد و برای تماشاچی خالی نبسته باشد.
همین است که تراویس را با تمام خشونتاش اینقدر دوست داریم، مخصوصا وقتی که جلوی آینه ایستاده و یکی از معروفترین دیالوگهای تاریخ سینما را میگوید: «با من حرف میزنی؟ با من؟». تراویس بیکل یعنی رابرت دنیرو،یعنی محبوبترین ضد قهرمان تاریخ سینما (به انتخاب مجلة معتبر پریمیر).
1978شکارچی گوزن: مایکل وروفسکی
راننده تاکسی توی جشنواره کن حسابی ترکاند و همة منتقدها را میخکوب کرد. رابرت دنیرو هم یکهو چهره شد. همگی روی این نظر مشترک بودند: «دنیرو جان میدهد برای عصیان و شورش.» استاد خودش هم به همین نتیجه رسیده بود.
همین شد که یک مرخصی کوچولو از دار و دستة ایتالیاییها گرفت و رفت تا در فیلم «شکارچی گوزن» مایکل چمینو بازی کند. قصه کارگر سادهلوح پنسیلوانیایی که به جنگ ویتنام میرود و بدون به دست آوردن هیچ کوفتی با از دست دادن همة رفقایش، له و لورده به خانه برمیگردد. این همان چیزی بود که دنیرو میخواست.
او توی این فیلم یک بازی دوپارة استادانه رو میکند. در تکة اول، شاد و شنگول و احمق است و در تکه دوم، افسرده و درب و داغان. در بهترین فصل فیلم، رابرت دنیرو مثل عادت دوران اسارتاش در ویتنام کنار دیوار چمباتمه زده و با آهنگ استثنایی جان ویلیامز (یکی از نوابغ موسیقی فیلم) خاطرات ویتنام را دوره میکند.
بازیاش توی این فصل نقص ندارد. تمام آن بدبختیها را توی آن چشمهای ریز و خندههای هیستر یکاش میشود دید، تمام دورة طولانی خرد شدن یک مرد را. هر چند که خیلیها فصل نفسگیر رولت روسی فیلم رابرگ برندة آن میدانند اما بدون شک، بازی دنیرو تکخالی است که فیلم رو میکند.
دنیرو برای بازی در این نقش حدود 70 جور کتاب مختلف دربارة اسرای جنگی خواند و چند ماهی را هم در پنسیلوانیا به عنوان دستیار نجار کار کرد. اما نهایتا خودش چندان از کار راضی نشد. میگوید: «بازی من توی این فیلم ریتم ندارد. آن رولت روسی لعنتی گند زد به بازی من!»
1980گاو خشمگین: جیک لاموتا
دو سال بعد از شکارچی گوزن، باب (لقب دنیرو) در حالی به میان رفقای ایتالیاییاش برگشت که اسکورسیزی پشت و رو شده بود. زخم معده گرفته بود و وزنش شده بود 48کیلو! کلافة کلافه بود و میخواست فیلمسازی را کلا ببوسد بگذارد کنار و برود کالیفرنیا هواخوری! توی این هاگیر واگیر دنیرو پروژهای را به او پیشنهاد کرد و او هم وقتی انگیزة عجیب و غریب دنیرو را دید، با بیمیلی قبولاش کرد.
دنیرو میگوید: «بهاش گفتم، مارتی اگر قبول کنی حاضرم تو فیلم، خودم را راستی راستی بکشم.» اینطوری بود که گاو خشمگین، کلید خورد. بهترین فیلم دهه هشتاد به نظر منتقدان آمریکایی . دنیرو به قولی که به اسکورسیزی داده بود عمل کرد.
او برای اینکه بتواند شخصیت جیک لاموتا، بوکسور فروپاشیدة فیلم را خوب از آب در بیاورد پرید توی رینگ و آنقدر تمرین مشتزنی کرد که به جرأت میتوان گفت صحنههای رینگی فیلم، بهترین صحنههای بوکسوری تاریخ سینماست. دنیرو آن قدر توی این تمرینات از خودش مایه گذاشته بود که وقتی جیک لاموتای واقعی یک روز سر صحنة فیلمبرداری حاضر شد، قسم خورد که دنیرو یکی از بیست بوکسور گندة دنیاست! اما غیر از اینها دنیرو یک حرکت محیرالعقول هم کرد .
او برای بازی در نقش جیک لاموتای پنجاه و چند ساله نیاز داشت که به شدت چاق شود. حاضر نشد گریم شود. استاد در یک رژیم غذایی باورنکردنی ظرف کمتر از دو ماه، خودش را بیشتر از 37 کیلو چاق کرد و تبدیل شد به یک توپ متحرک، طوری که امکان ندارد قیافهاش را تشخیص بدهید.
اسکور سیزی میگوید: «او دو ماه تمام به یک همبرگر فروشی میرفت و در طول مدتی که بیدار بود به طور مدام همبرگر میلمباند!» اما خودش چیز دیگری میگوید: «من فقط صبحانه و ناهار و شامم را به موقع خوردم!» او معتقد است: «وقتی که وزنتان زیاد است حرکتهای شما مبتنی بر وزن اضافه شده بروز میکند و ادایی در نمیآورید. اما با گریم، فقط یک بازیگر لعنتی هستید!»
جیک لاموتای بوکسور در طول فیلم نابود میشود؛ همسرش ترکش میکند، برادرش او را قال میگذارد و او از سکوی قهرمانی با مغز زمین میخورد و تبدیل میشود به یک رستورانچی معمولی که برای مشتریهایش آواز میخواند. با این همه تغییر، این همه بالا و پایین در قصه، کس دیگری غیر از دنیرو میشود به جای لاموتا گذاشت؟ او برای این فیلم اسکار گرفت.
1990رفقای خوب :جیمی کانوی
باز هم اسکورسیزی. در دهه نود که دیگر یواش یواش غولها منقرض شده بودند، دنیرو در فیلم «رفقای خوب» اسکورسیزی نقشی را بازی کرد که یک کارستان مطلق بود. فیلمی با همان پس زمینة گنگستری که رابرت دنیرو بعد از بازی در فیلمهای روزی روزگاری آمریکا، پدر خوانده، تسخیرناپذیران و... توی آن حسابی جا افتاده بود و استخوان خرد کرده بود. اما نقش جیمی کانوی توی رفقای خوب یک تفاوت عمده با همة آنقبلیها داشت.
او ایتالیایی نبود. دنیرو تبدیل به یک گنگستر ایرلندی خونسرد شده بود که اصلا آن واکنشهای انفجاری قبلی را نداشت. آن مهربانی دوست داشتنی دیگر توی چهرهاش نبود و قیافة سنگی اش خیلی ترسناکتر به نظر میرسید.
مثل آب خوردن آدم میکشت و سرش را راحت میخاراند. پوست انداخته بود. دنیروی رفقای خوب، ترکیبی بود از دنیروی «روزی روزگاری آمریکا» و «تنگه وحشت». همة اینها را از همان اولین برخورد میفهمیم، آنجایی که تو ماشینی که مثل برق از جادهای خالی عبور میکند، هنری (ری لیوتا) جیمی (رابرت دنیرو) و تامی (جوپشی) را میبینیم.
از صندوق عقب ماشین سر و صدایی بلند میشود. بر و بچهها ماشین را کنار میکشند و دنیرو با خونسردی از آن پیاده میشود و سه تا گلوله به آن مادر مردهای که توی صندوق عقب ماشین است شلیک میکند به همین راحتی. شاهکار اسکورسیزی حالا دیگر یکی از بهترین فیلم های گنگستری تاریخ سینماست. اسکورسیزی میگوید که بدون حضور دنیرو هرگز فیلم را نمیساخت.
«او فقط میتوانست عمو جیمی باشد. عمو جیمی همه را میکشت! چگونه؟ آنقدر مسخره که همگی شروع به خندیدن کنیم.» یک دیوانه جنتلمن که آدمها را میکشت و در همان حال بچهها را هم غسل تعمید میداد. یک جنایتکار بالفطره و یک مرد خانواده. یک تضاد مطلق!
1994فرانکشتاین: هیولا
از اواسط دهه نود به بعد دنیرو شروع کرد به فرار کردن از خودش. دیگر نمیخواست گنگستر، شورشی یا آدم بده باشد. در فیلمهایی بازی کرد که انگار فقط برای در رفتن از سایة دنیرویی، آنها را قبول کرده بود. او که در گاو خشمگین تحت هیچ شرایطی قبول نکرده بود زیر بار گریم برود و خودش را به طور دیوانهواری چاق کرده بود، توی فیلم فرانکشتاین زیر یک گریم 15 میلیون دلاری رفت و یکی از متفاوتترین نقشهای زندگیاش را بازی کرد.
نقش یک موجود عجیبالخلقه که هر کدام از اعضایش از یک نفر گرفته شده و ترکیب همة آنها با هم تبدیلش کرده به یک غول بسیار وحشتناک. نقشی که طبق معمول باز هم آن تضاد عجیب و غریب کارهای دنیرو را داشت. هیولای ترسناک با قلبی مهربان که به خاطر همین مهربانی در نهایت نابود میشود.
1984روزی روزگاری در آمریکا: نودلز
ماجرای آشنایی سرجیو لئونه و رابرت دنیرو برمیگردد به فیلم «1900» ساختة برناردو برتولوچی. دنیرو را آنموقع فقط با نقشهای تراویس بیکل در «راننده تاکسی» و ویتو کورلئونه در «پدرخوانده 2» و اسکاری که این دومی نصیباش کرده بود میشناختند، همین دو نقش کافی بود تا لئونه همانجا قول نقش بزرگی به او بدهد.
8 سال بعد لئونه برای نقش نودلز خبرش کرد، دنیرو هم آب دستش بود گذاشت زمین، بیخیال بازی توی فیلم بعدیِ رفیق شفیقاش، مارتین اسکورسیزی شد و یکراست رفت ایتالیا!
دنیرو برای درآوردن نقش این گنگستر نیویورکی، میخواسته یکی از گنگسترهای حرفهای و واقعیِ آنموقع را به اسم مایر لنسکی (که نقشش را توی «پدرخوانده 2» لی استراسبرگ بازی کرد) محرمانه ملاقات کند که لنسکی تقاضایش را رد کرد. دنیرو برای بازی در این نقش، نه باید چاق میشد و نه این که کار عجیبی میکرد، لئونه همین شمایل سادة دنیرو را که مخلوطی از همة پیچیدگیهای ذاتیِ آدمها بود میخواست که بهاش رسید، لبخند چند منظورة دنیرو را در آخر فیلم یادتان هست؟
1987تسخیر ناپذیران: آل کاپون
این نقش بلافاصله بعد از پایان فیلمبرداریِ «قلب آنجل» پیش آمد. موقعی که دنیرو برای بستن قرارداد پیش برایان دی پالما و تهیهکنندة «تسخیرناپذیران» رفته بود، آنها به خاطر موهای بلند و ظاهر لاغر دنیرو، در انتخابشان شک کردند، چون کاپون مردی خپل و کم مو بود! اما دنیرو برای مدتی به ایتالیا رفت وبه قول آرت لینسن (تهیهکننده):«ده هفته بعد وقتی برگشت، حدود سی پوند چاق شده بود، رفت تو اتاق گریم و دماغشو پهنتر و موهاش رو درست کردن، از اتاق اومد بیرون، نفسم بند اومد، شده بود خود کاپون!»
دنیرو شخصیت کاپون خبیث را به یک خپل شوخ طبعِ بذلهگو و تنپرور تبدیل کرد و برای همین نقش کوتاه، رد تمام آرایشگرها و خیاطِ لباسهای آل کاپون واقعی را گرفت. موقع فیلمبرداری حتی لباسهایِ ابریشمیِ مخصوص کاپون را که جلوی دوربین پیدا هم نبود، میپوشید!
1991تنگه وحشت: مکس کیدی
اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 برای رابرت دنیرو مساوی است با شکستهای تجاریِ پی در پی فیلمهایش، حتی در 1990 برای اجرای نقش یک معلول جسمی در «بیدارگری» نامزد اسکار شد، اما خبری از موفقیتهای قبلی نبود.
اینطور شد که دنیرو دوباره سراغ رفیق قدیمیاش، اسکورسیزی رفت تا در بازسازیِ تریلر قدیمیِ «تنگه وحشت» با او همکاری کند. نقش تبهکار خفنی به اسم مکس کیدی که از زندان آزاد میشود و میخواهد وکیلی را که باعث گرفتاریاش شده تا سرحد مرگ آزار دهد.
دنیرو برای درآوردن نقش مکس، همراه مربی دیالوگش مدتها در زندان واقعی ماند و صدای تبهکاران را ضبط کرد تا بالاخره به صدای دلخواهاش برای مکس رسید. 5 هزار دلار خرج کرد تا دندانهایش مثل دندانهای یک سابقهدار زشت شود و بعد از پایان فیلم 20 هزار دلار داد تا آنها را درست کنند!
1995مخمصه: نیک مک کالی
هنوز چیزی از موفقیتاش در «کازینو» به کارگردانی اسکورسیزی نگذشته بود که قرار شد در «مخمصه» مقابل رفیق و همتای بازیگریاش، آل پاچینو، ظاهر شود. مایکل مان، کارگردان فیلم هم به وجد آمده بود و برای همین، سکانس رویاروییِ پاچینو و دنیرو ، به تکخال ارزشمند مان تبدیل شد.
این سکانس با چند دوربین و سیزده برداشت، چیزی شده که ما دیدیم، به حرفهایی که مان در این باره زده توجه کنید، انگار دارد دربارة اسباببازیهای خوشگلش حرف میزند: «لابهلای برداشت نهم با خودم گفتم این خودشه... بعدش چهار تا برداشت دیگه هم گرفتم تا بعضی جاها رو یه تغییراتی بدم... بابی (دنیرو) نگاهش روبه یه طرف میانداخت انگار که داره نگاهشرو از آل میدزده، اما بعد یکهو پرخاشگرانه بهاش نگاه میکنه و آل به جای این که جا بزنه، غیظ میکنه، همین کنشها و واکنشها اونارو شبیه به دو نوازنده کرده بود که دوئت میزدن و این میون، من اصلا دوست نداشتم حتی یه نت رو از دست بدم.»
1999تحلیلش کن: پل ویتی
ماجرای نقشهای کمدی اخیر دنیرو اصلا چیز جدیدی نیست. او خیلی قبلتر از اینها تواناییهایش را برای خنداندن بینندهها توی سینما نشان داده. اگر از طنز تلخی که توی بیشتر اجراهایش (حتی در «راننده تاکسی») موج میزند، بگذریم تازه به کمدیهای موفقی مثل «فرار نیمه شب» یا «ما فرشته نیستیم» میرسیم.
مسأله این است که او در کمدیهای جدیدش با شخصیتهای جدیای که تا حالا بازی کرده شوخی میکند، مثل همین نقشاش در «این را تحلیل کن» که رئیس گنگسترها است. دنیرو به شوخی دربارة تفاوت بازی در فیلمهای درام و کمدی گفته: «بعضیها میگویند فیلم درام ساختن ساده است و کمدی سخت.
اینجوری نیست، این چند سال کمدی زیاد کار کردهام و خیلی خوب بود. وقتی فیلم درام کار میکنید مدام باید یکی را تا سر حد مرگ با چکش بزنید یا چنین کاری، یا باید صورت یک نفر را با دندان بکنید! اما از آن طرف توی کمدی، یک ساعت سر بیلی کریستال (همبازیاش در «تحلیلش کن») داد میزنید و بعد میروید خانه!»