محمدرضا بایرامی: اوایل که ما نوشتن را شروع کردیم به هر دلیل- و شاید از آنجا که مثل همین اواخر، دست و پا چلفتی بودیم- کارمان را بیشتر می‌سپردیم به یک ناشر دولتی.

 این ناشر چند بررس یا کارشناس- نویسنده داشت که داستان‌ها را می‌دادند آنها بخوانند و بعد از اینکه تصویب می‌شد، تازه نوبت می‌رسید به کسی جهت اظهار نظر از جنبه محتوایی تا مبادا کار مشکل اساسی داشته و با سیاست‌های کلان آن ناشر، هماهنگ نباشد.

ما از این آقا- حسابی می‌ترسیدیم؛ به خصوص آن اوایل. اگر ایشان تشخیص می‌داد که کتابی غیرقابل چاپ است، دیگر هیچ کاری نمی‌شد کرد و بی‌چون و چرا کار می‌خوابید. برای همین هم، همه ما- چون سرنوشتی محتوم- منتظر بودیم که ببینیم پیه ایشان کی به تن‌مان مالیده می‌شود و از این رو، خبرهای مربوط به وی، با حساسیت بین نویسندگان بازگو می‌شد.

مثلاً یکی از دوستان جزوه‌ای نوشته بود درباره اصول داستان‌نویسی و در بخشی که صحبت از تجربه و این‌جور چیزها بود، ترجمه شعری را آورده بود از یک شاعر خارجی که آخرش مصرعی داشت با این مضمون: «زیر باران باید با زن رقصید...» که آن آقا زیر آن را خط کشیده و نوشته بود چشم ما روشن! دیگه چی؟

 و شاید این، تندترین برخوردی بود که تا آن موقع، از حاج آقا می‌دیدیم. اما همچنان منتظر آن اتفاق بزرگ بودیم، یعنی اینکه حاج‌آقا، کتابی را به کلی رد کند، یا سگ را بیندازد جلوی گرگ (برای توضیح، به پاورقی مراجعه شود).

اوضاع چنین بود تا اینکه من، رمانی نوشتم با نام «عقاب‌های تپه 60». فکر می‌کردم متفاوت‌ترین داستان جنگ را نوشته‌ام و بسیار ذوق‌زده شده بودم و مشتاقانه منتظر بودم که چاپ بشود. کار، در دفتر آقا «مرتضی سرهنگی» تصویب شد و بعد رفت پیش حاج‌آقا، اما مدتی بعد، خبر رسید که حاج آقا کارم دارد.

به‌طور طبیعی، حسابی نگران شدم. لابد می‌خواست بگوید چرا در داستانت، چیزهایی را نمی‌بینم که در کار دیگران هست و چرا رزمنده‌ها می‌ترسند یا به جای جنگیدن به نجات حیوان‌ها می‌روند و از کشتن دشمن، به جای اینکه خوشحال بشوند، ناراحت می‌شوند و...

دو سه روزی دیدار حاج آقا را- که سخت به نظر می‌رسید- عقب انداختم تا روحیه‌ام بهتر بشود، اما دست بر قضا، در جای دیگری با او روبه‌رو شدم (همچون دیدار ملک‌الموت و آن مرد که از دست او به هندوستان گریخته بود). بلافاصله گفت: «کارت را خواندم، ولی چیزی که نوشتی، امکان ندارد.»

با چنان عدم قطعیتی گفته بود که فهمیدم هرگونه بحث بی‌فایده خواهد بود. قبل از اینکه از ناراحتی وا بروم، حاج آقا آرنجش را هم آورد بالا و آن هم بی‌مقدمه و ناگهانی. یک لحظه فکر کردم نکند می‌خواهد کاری را بکند که بهش می‌گویند پایین آوردن فک، اما او فقط می‌خواست اشتباهی را توضیح بدهد: «شما رزمنده‌ای را تصور کردین که سینه‌خیز داره می‌ره طرف عقاب‌ها و در همان حال، خاری را که تو آرنجش رفته، با دندان در می‌آره. این امکان نداره.» لحظه‌ای ماتم برد، چرا که خودم را برای چیز دیگری آماده کرده بودم، اما بعد با خوشحالی پرسیدم: «چه‌طور امکان ندارد؟»

حاج‌آقا دوباره آرنجش را به دهانش نزدیک کرد. - «همین‌جور که می‌بینی، امتحان کن!»

این را گفت و رفت طرف نمازخانه. امتحان کردم و دیدم بنده خدا بدجوری راست می‌گفته است. آن وقت بود که فهمیدم ایشان با چه دقتی، متن را می‌خوانند به گونه‌ای که علاوه بر مشکلات محتوایی، اگر مشکل دیگری هم باشد، از جلوی چشم‌شان دور نمی‌ماند.

در دیدار بعد، کلی از حاج‌آقا تشکر کردم که اشکالی از کارم نگرفته و تازه، یک نکته فنی را هم تذکر داده بود که عدم رعایتش، بعدها می‌توانست گزکی باشد در دست منتقدان. با وجود این تجربه، کتاب بعدی‌ام هم که رفت زیر دست حاج آقا، باز کلی مضطرب شدم. این یکی به کلی فرق می‌کرد.

 اصلاً داستان نبود. خاطره‌ای بود بسیار تلخ و عجیب. سرنوشتی رقم خورده در آخرین روزهای جنگ که در یک هفته روی داده و در یک هفته نوشته شده بود. باز هم چیزی نوشته بودم خلاف رویه مرسوم و باز هم وقتی حاج آقا را دیدم، صدایم کرد و می‌دانستم که این بار، اگر هم بخواهد اشتباهی را تذکر بدهد، اشتباه کلی خواهد بود نه لپی.

 اما او فقط به گفتن این جملات اکتفا کرد: «عجب چیزی نوشته‌ای. تا به حال، چنین خاطره‌ای را نخوانده بودم. نتونستم بگذارمش زمین. می‌خواستم کمی ازش بخوانم و بعد بروم نماز جمعه، یک وقت به خودم آمدم و دیدم داره ظهر می‌شه.»

و به این ترتیب، حاج آقایی که در ابتدا اسباب نگرانی بود، به زودی تبدیل شد به نقطه اتکا و حتی امید، چرا که با وجود او، دیگر نویسنده- کارشناسان به‌طور جدی و ریز، وارد مباحث محتوایی اثر نمی‌شدند و می‌دانستند که کارشناسی- مورد اطمینان ناشر- وجود دارد که این وظیفه را انجام می‌دهد. در نتیجه، آثاری فرصت چاپ پیدا کردند که در صورت واگذاری کل روال تصویب به نویسندگان، این مجال برایشان پیدا نمی‌شد، به دلایل مختلف.

شاید یکی از عمده‌ترین دلایل این باشد که وقتی مسئولیت تصویب یک اثر به‌طور کامل به نویسنده‌ای واگذار می‌شود، او به‌طور شگفت‌انگیزی محافظه‌کار می‌شود. چرا؟ شاید از آن روی که می‌ترسد موقعیتش به خطر بیفتد، شاید هم فکر می‌کند وکیل ناشر است و طرف اعتماد او، بنابراین نباید ذره‌ای ریسک کند. یعنی برای اثبات حسن نیت، بسیار سخت‌گیرتر از خود ناشر یا آن نهادی که وظیفه چاپ و نشر کتاب را به عهده گرفته، عمل می‌کند.

 مثلاً اگر ناشر بگوید مواظب ناخن‌های اثر باشید که خراش نیندازد، نویسنده- کارشناس ما به این نتیجه می‌رسد که محض احتیاط، بهتر است اصلاً ناخن‌ها کشیده شوند. نتیجه این رویه غلط آن است که تنها کارهایی فرصت چاپ پیدا می‌کنند که هیچ بو و خاصیتی ندارند؛ کارهایی خنثی و بی‌ارزش.

و این‌گونه است که در سایه‌ این سخت‌گیری‌ها و تنگ‌نظری‌ها، ادبیات فدای مصلحت‌های شخصی می‌شود، آن هم در حالی که ناشر یا نهاد مورد نظر، شاید اصلاً چنین چیزی را اراده نکرده است و در واقع، سخت‌گیران کارشناس، کاتولیک‌تر از پاپ می‌شوند تا راه را بر داستان ببندند. برای روشن شدن بخش اخیر، شاید بد نباشد که یکی دو مثال بزنم:

بنده رمانی نوشته‌ام به نام «پل معلق». در ابتدا قرار بود این داستان توسط ناشری چاپ شود که سعی در حمایت از آثار جنگی دارد. به‌طور طبیعی در مملکتی که تیراژ کتاب دو هزار تا است و برای کارهای جنگی هم به سختی می‌توان ناشر پیدا کرد، از دست دادن این حمایت، معقول به نظر نمی‌رسید. بنابراین، داستانم را به آن‌جا بردم، اما دوستان کارشناس- نویسنده با قاطعیت شگفت‌انگیزی، کار را به اتفاق آرا رد کردند. طبق گفته مسئول آن‌جا دلیل را پرسیدم. مسئول وقت آن مرکز جسته و گریخته، چیزهایی گفت.

 معلوم بود که اصل مطلب را نمی‌گوید. برای این‌که حجت را بر او تمام کرده باشم، برای اولین بار در عمرم، کوتاه آمدم و مواردی را که گفته بود، اصلاح کردم- که متأسفانه باعث شد بسیاری از بخش‌های دوست‌داشتنی کار از بین برود- و کار را دوباره ارائه دادم. باز هم رد شد. دلیل را پرسیدم. هیچ جواب درست و حسابی داده نشد. گفتم اجازه بدهید در جلسه دفاعیه‌ای شرکت کنم و ببینم دلایل چیست. به بهانه این‌که نمی‌شود از اعضا خواست که دوباره برای این رمان وقت بگذارند، قبول نکرد.

گفتم حال که این‌طور است، اقلاً نوار جلسه را به من بدهید. گفتند این کار را هم نمی‌توانند بکنند. فقط بعدها- و در تماسی تلفنی- یکی از اعضای صادق جلسه به من گفت داستانی که نوشته‌ام بسیار بدبینانه و تیره و تار است. او، روشن‌فکرترین عضو جلسه محسوب می‌شد.

 با خود گفتم وقتی او چنین می‌گوید، حالا ببین بقیه چه گفته‌اند. در حالی که او ید طولایی در نوشتن داستان‌های تیره و تار داشت و قطعاً نظرات دیگران را به من گفته بود. به هر حال، پل معلق دو سال روی دستم ماند و وقتی ناشر فعلی‌اش گفت آن را با تأخیر چاپ می‌کند، اصلاً چون و چرا نکردم. این دو سال، برای من سال‌های سختی بود. کارشناس- نویسنده‌هایی که در آن جمع حضور داشتند، از جمله افرادی بودند که من تک‌تک‌شان را به عنوان نویسنده قبول داشتم و فکر می‌کردم وقتی این افراد صاحب‌نظر با این قاطعیت کارم را رد کرده‌اند، لابد چیزی که نوشته‌ام هیچ ارزشی نداشته است. آن همه آدم که نمی‌توانسته‌اند اشتباه کنند!

 کار به جایی رسیده بود که کم‌کم داشتم اعتماد به نفسم را هم از دست می‌‌دادم، طوری که وقتی یکی از دوستان نویسنده- که کاره‌ای نبود می‌توانست نظر منصفانه‌ای بدهد- خواست داستان را بخواند، ندادم. فکر می‌کردم اگر او هم بگوید کارم بی‌ارزش است، حسابی سرخورده خواهم شد. آن‌موقع، هنوز باورم نمی‌شد که دوستان کارشناس- نویسنده، صرفاً به دلایلی دیگر، کار را رد کرده باشند و تصور می‌کردم لابد پای ادبیات هم در میان است، اما خوشبختانه، تجربیات دیگر، شناخت کاملی از این نویسنده- کارشناس‌ها داد.

 مثلاً یکی از این عزیزان- که به اقتضای زمانه گاهی راست افراطی می‌شود و گاهی روشن‌فکر رادیکال و در مراسم برندگان 20 سال ادبیات (در دوره اصلاحات) چنان سخنرانی آتشینی کرد که همه روشنفکران را هم به تعجب انداخت، جسارتش- در زمانی که راست افراطی بود و «دود پشت تپه» مرا رد می‌کرد، فرمود این چه کاری است که شما دویست- سیصد صفحه مطلب نوشته‌اید و یک اعزام به جبهه در آن نمی‌بینیم!

گویا تصور حضرت ایشان، بر این بود که نوشتن رمان هم مثل دستور آشپزی است و مثلاً حتماً باید از مقداری نمک، جهت مزه دادن به دست‌پخت، استفاده شود. یا... اما در این‌جا کاری به این چیزها ندارم و فقط می‌خواهم تضادی را که نویسنده- کارشناس‌ها به‌وجود می‌آورند، توضیح بدهم: هر سه کتاب رد شده جنگی بنده، یعنی «دود پشت تپه»، «پل معلق» و «سایه ملخ»، جوایز متعددی ‌گرفتند که هیچ اهمیتی ندارد، اما نکته در این‌جاست که بخشی از این جوایز را همان مراکزی دادند که پیش‌تر، کارشناسان آنها، با قاطعیت، این کتاب‌ها را رد کرده بودند.

 این تناقض را چگونه می‌توان توضیح داد؟ مثلاً یکی از دلایل عمده رد «سایه ملخ» این بود که گفته می‌شد اثر حاضر،‌ ربطی به ادبیات دفاع مقدس ندارد، اما وقتی کتاب را در جای دیگری چاپ کردم و در سال 1376، از سوی جشنواره «شهید غنی‌پور» به عنوان بهترین داستان دفاع مقدس انتخاب شد، قائم مقام همان مرکزی که کارشناس- نویسنده‌های آن، کتاب را رد کرده بودند، تقدیرنامه‌ای برای من ارسال کرد. متن تقدیر‌نامه، از نویسنده‌ای سخن می‌گفت که با نوشتن کاری جنگی، تلاش کرده است که چنین و چنان کند. یعنی هم بهانه رد کردن کتاب غلط بود؛ (چرا که عده‌ای دیگر، آن کتاب را به عنوان کتاب برتر در رشته ادبیات دفاع مقدس برگزیده بودند) و هم این‌که، کار به‌گونه‌ای بود که بخش دیگری از همان مرکز، نه‌تنها با آن مخالفتی نداشت که حتی می‌توانست به آن، تقدیرنامه هم بدهد.

 جالب‌تر این‌که عین همین اتفاق، برای «پل معلق» هم افتاد. یعنی به دنبال چند جایزه‌ای که کتاب گرفته بود، مرکزی که کارشناس- نویسنده‌های آن با قاطعیت با چاپ کتاب مخالفت کرده بودند، پل معلق را بهترین کتاب سال در رشته داستان اعلام کرد. یعنی یک تناقض‌ دیگر، که مسبب آن، کارشناس- نویسنده‌هایی بودند که به‌راحتی امکانات هرچند اندکی را که برای یک کتاب به‌وجود می‌آمد، از بین می‌بردند تا مباد موقعیت خود را به خطر بیندازند.

 در حالی که اگر مثل همان ناشری که برخی از کارهای اولیه مرا چاپ کرده، بحث محتوایی اثر، کارشناس دیگری- غیر از نویسنده‌ها- داشت، قطعاً نتیجه چیز دیگری می‌شد و در آن صورت، نویسنده- کارشناس‌ها هم راحت‌تر بودند.

 پاورقی:

 در قصه‌های سبلان، مردی هست به نام «عمو اسحق». این عمو اسحق، الهام گرفته شده از یک شخصیت واقعی است که من چند خاطره‌ داستانی از او دارم و بارها نقل کرده‌ام و بعضی‌هایش را هم خرج کرده‌ام- در داستان‌هایم- و برخی دیگر را دیگران خرج کرده‌اند، نوش جان. یکی از خاطرات عمو اسحق درباره سگش است و زمستانی پربرف. من اول خاطره را می‌گویم و بعد شما می‌توانید «سگ» را بردارید و به جایش «داستان» بگذارید، اگر که می‌خواهید:

 سال‌ها پیش که عمو اسحق در روستا زندگی می‌کرد، شبی از شب‌ها، از صدای پارس سگش از خواب پرید. وسط زمستان بود و چنان برفی باریده بود و چنان سرمایی بود که نگو. عمو اسحق خیلی زود متوجه شد که صدای پارس سگ، یک صدای معمولی نیست.

 حیوان، با چیزی درگیر شده بود. در خانواده‌ عمو اسحق، سگ ارزش زیادی داشت (مثلاً همان‌قدر که داستان نزد بعضی‌ها می‌تواند داشته باشد) بنابراین و با وجود سرمای بیست- سی درجه زیر صفر کوه‌های «سبلان»، عمو اسحق پالتویش را انداخت رو‌دوشش (و گویا فرصت هم نکرد که چوبی بردارد) و زد بیرون و دید گرگ‌ها دارند به‌زور، سگش را می‌برند تا بخورند.

 عمو اسحق به کمک سگش شتافت، اما گرگ‌ها زیاد بودند و سگ و عمو اسحق، از پس آنها برنمی‌آمدند. تا نزدیک رودخانه- که حدود پانصد متری روستاست- این مبارزه نابرابر ادامه داشت؛ در حالی که هم عمو اسحق در حال یخ زدن بود و هم سگ خسته شده بود.

سرانجام عمو اسحق دید که یا باید جان خودش را نجات بدهد و یا جان سگ را. بنابراین لگدی کوبید به پشت سگ محبوبش و او را انداخت جلوی گرگ‌ها و شرمنده و شکست خورده، برگشت به خانه، آن هم در حالی که در لحظات آخر، سگ از ترس، خودش را چسبانده بود به پاهای عمو اسحق.