«هرگز رهایم مکن» تازهترین کتابی است که از او به فارسی ترجمه شده است. همیشه شعبدهبازهای قهاری بین چشم بادامیها پیدا میشوند که چیزی برای غافلگیری در چنته دارند. کافی است تصمیم بگیرند مخترع، محقق یا حتی نویسنده خوبی باشند.
آن وقت است که دستشان را توی جیب جادوییشان فرو میبرند و از داخل آن مثلا شش رمان بیرون میآورند که حداقل پنج تایش برندة جایزة بوکر از آب در میآید.
ایشی گورو و رمانهایش هم جزئی از این غافلگیری محسوب میشوند. واقعیت این است که وقتی او دست به قلم میشود، یعنی یک اتفاق ادبی مهم دیگر در حال شکلگیری است.
همة منتقدها دربارة رماناش حرف میزنند و روزنامهنگارها دَمِ در خانهاش از کنج خلوت و آرام شمال لندن قطار میشوند تا آرامش مردم را به هم بزنند. ولی او فقط لبخند بوداییوارش را تحویل آنها میدهد، دستگاه قهوهجوش را از ته انباری بیرون میکشد و آنها را یکی یکی به خلوتاش راه میدهد.
پدر چمدان به دست گفته بود دو سال بیشتر طول نمیکشد. البته این چیزی بود که قرارداد ما بین اقیانوسشناس و مؤسسة ملی اقیانوسشناسی میگفت.
او که به بهانة یک پروژة تحقیقاتی دو ساله به انگلستان آمده بود، هیچ فکر نمیکرد دریای شمال انگلستان بیشتر از این حرفی برای گفتن داشته باشد. ایشیگوروی پدر، دست همسر و پسر شش سالهاش را گرفته بود و به هوای اینکه دو سال دیگر به ژاپن برخواهند گشت، وارد انگلستان شد.
اما چهل و هفت سال از آن دو سال کذایی میگذرد و آنها همچنان ساکن انگلستان هستند.
زندگی به سبک سامورایی
هنوز هم آن پسر بچه شش ساله که حالا چیزی بیش از پنجاه سال سن دارد، صدای کشیده شدن شاخههای درختان روی سقف اتوبوسهای دو طبقه و خارپشتهای له شدة وسط خیابان را خوب به یاد دارد.
او میگوید: «این چیزها برای من که از خارج آمده بودم ناشناخته بود و احساس میکردم تمام اینها باید به طریقی به هم مربوط باشد.» اما پسربچه، خوب با دنیای ناشناختة اطرافاش کنار آمد؛ طوری که هیچوقت احساس یک مهاجر را در انگلستان نداشت.
حتی وقتی به مدرسه میرفت، همکلاسهایش به خاطر چشمهای کشیده و پوست گندمگون آسیاییاش خیلی بهاش پیله نمیکردند. شاید چون فکر میکردند با یک متخصص ورزشهای رزمی سر و کار دارند؛ هر چند ایشیگورو هیچوقت چیز زیادی از ورزشهای رزمی نمیدانست و لنگ و لگدهایش همیشه در حد همان پسربچههای دور و برش بود.
اما ماجرای ماندگار شدن آنها در انگلستان از شانزده سالگیاش شروع شد. اول فقط دوستان صمیمیاش دوست داشتند اینطور صدایش کنند، ولی بعدها در همه جای دنیا با این نام شناخته شد.
زمانی که کازوئو شانزده ساله بود، آنها تصمیم گرفتند برای همیشه در انگلستان بمانند. ایشی گورو که در تمام این ده سال در حال به وجود آوردن نوعی ژاپن در ذهناش بود در اعماق وجودش خوب میدانست که خواهند ماند.
چون «نمیتوانستم باور کنم که والدینام من را از زندگی در بریتانیا خارج خواهند کرد. فکر کنم والدینم شهامت انجام این کار را با من نداشتند.» اما پدر نگفت که شهامت این کار را نداشته. او فکر کرده بود حالا که کیلومترها از آن مکان آرام در حومه ناکازاکی و باغ معمول ژاپنیاش فاصله دارد، بهتر است چند صباحی در حومة ساکت ولی همیشه آلوده لندن بمانند. ایشی گورو پس از دبیرستان به دانشگاه «کنت» رفت. آنجا زبان انگلیسی و فلسفه خواند. بعد در دانشگاه «ایست انگلیا» کارشناسی ارشد در «نویسندگی خلاق» گرفت. او در مدت تحصیل و بعد از آن – تا قبل از اینکه نویسندهای مشهور شود – هم کار ترانهسرایی میکرد و هم مددکار اجتماعی بود.
اما بالاخره شعبده باز کار خودش را کرد و از داخل جیب جادوییاش «منظرة پریده رنگ تپهها» را بیرون آورد. ایشی که در دوران کودکی سودای شهرت نوازندگی راک را داشت، با منظرة رنگ و رو رفتهاش توجه منتقدان را به خود جلب کرده است. با وجود اینکه او در جایی میگوید نویسندگی دقیقا آن چیزی نبوده که میخواسته انجام دهد، کارنامهاش نشان میدهد خوب از پس کاری که نمیخواسته انجام دهد، برآمده است.
نوشتن به سبک سامورایی
هیچوقت نمیتوانید حدس بزنید این آدمِ به شدت شرقی که در ابتدای داستان دارد از خاطراتاش برایت حرف میزند، باطنی آشوبزده داشته باشد. در داستانهای ایشی گورو معمولا همه چیز اینطور شروع میشود که شخصیت اصلی داستان روی کاناپة اتاق پذیراییاش در جایی ساکت و خلوت در حومة یک شهر، لم داده است و دارد با خونسردی تمام گذشتة نکبتبارش را برایت تعریف میکند.
ایشی گورو عاشق گذشته و به یادآوردن خاطره است. انگار او اصلا کتاب مینویسد تا شخصیتهای داستانهایش را در گذشتة خودشان غرق کند؛ گذشتهای که با حال غیرعادی و نامعلومشان چندان هم تفاوت ندارد.
درست مثل مستخدم مفلوک «بازماندة روز» که با لحن مضحکی شروع به تعریف کردن خاطراتاش از سرای دار لینگتن (خانة لرد) میکند؛ خاطراتی که خودش هم دقیقا نمیداند در کجای آنها قرار دارد. او فقط میداند بخش ناچیزی از شرافت و غرورش که باید آنها را با چنگ و دندان حفظ کند، جایی در لابهلای همین خاطرات لعنتی است.
به نظر میرسد این بازگشت به گذشته و مرور خاطرات، به شخصیت خود ایشی گورو ربط داشته باشد؛ گذشته و خاطراتی که او در پنج سالگی در ناکازاکی جا گذاشت و حالا دوست دارد چند سال یک بار به بهانة چاپ یک رمان جدید، در آنها قدم بزند.
درست مثل «منظرة پریدهرنگ تپهها» که میگویند از روی خاطرات قدیمی خود ایشی گورو از ناکازاکی برداشته شده است. در اینجا هم راوی – عضو جدا نشدنی داستانهای ایشی گورو – در خانهای خارج از شهر با «سکوتی که آن را در بر گرفته بود» نشسته و اعتراف میکند که شوهرش با انتخاب اسم نیکی با تهمایة ژاپنی برای دختر کوچکشان، در هر لحظه او را به گذشته پرتاب میکند.
شوهری که در طول داستان هیچ معلوم نیست چه بلایی سرش آمده و انگار خیلی هم مهم نیست؛ مهم گذشتة کج و کولة «اتسوگو» است که هر طور شده باید تعریف شود.
مکان و زمان به سبک سامورایی
ایشیگورو میگوید: «بزرگترین مشکل من موقع نوشتن، انتخاب مکان و زمان داستان است.» برای ایشی زمان و مکان یک داستان فقط بخشی از تکنیک نویسندگی است که او آنها را در پایان داستانهایش هم میتواند انتخاب کند.
خب، آقای نویسنده به اندازة کافی، گذشتههایی با خاطرات جور واجور دارد که بخواهد آنها را تعریف کند. او داستان را تمام و کمال مینویسد و بعد: «کتابهای تاریخی را میگردم و زمان و مکان موردنظرم را انتخاب میکنم.»
مکان اغلب داستانهایش انگلستان و حومة لندن است؛ انگلستانی که داستان به داستان، تفاوتهای خاص خودش را دارد. مثلا استیونز در «بازماندة روز» (1989) بیشتر در انگلستان مناطق روستایی و خارج از شهر چرخ میزند، یا برای «منظره کمرنگ تپهها» (1982) همان حومة دنج و ساکت اطراف لندن را انتخاب کرده.
در «وقتی یتیم بودیم» (2000) ماجرایش را بین لندن و شانگهای دهة 30 تعریف میکند و در آخرین رماناش «هرگز رهایم مکن» (2005) به سراغ یک انگلستان تخیلی میرود.
اما ایشی گورو در چهارمین اثرش «تسلیناپذیر» (1995) سنتشکنی میکند و مکان را در یک شهر اروپایی بدون نام انتخاب میکند. داستان «تسلیناپذیر» (که به فارسی هم ترجمه نشده) دربارة سفری است تمام نشدنی با یک اتومبیل به سوی یک کنسرت؛ کنسرتی که هیچوقت اجرا نمیشود. منتقدها که چندان از این اثر متفاوتاش خوششان نیامد، آن را بیشتر شبیه یک هاراگیری (خودکشی به سبک ژاپنی) تلقی کردند.
حرفهای آقای نویسنده
ایشی گورو بعد از چاپ هر رماناش تقریبا به تعداد صفحات همان رمان مصاحبه کرده است. او در مصاحبههایش علاوه بر دنیای داستان رماناش، از دنیای شخصی خودش هم حرف زده است.
نوشتن میتواند به نوعی تسلای آن چیزی باشد که در درون شکسته و اکنون هزارپاره شده است.
نویسندگی دقیقا آن چیزی نبود که میخواستم انجام دهم. خلق دنیایی نوین به گنجایش چندین صفحه کاغذ و حتی جستوجو در عوالم دیگر میتواند مرهمی بر زخمهای کهنه باشد؛ زخمی که هیچگاه درمان نمییابد.
من دوست دارم قهرمانانی خلق کنم که در نهایت دوست دارند از خود نشانی به جا بگذارند. موضوع، نیاز همه جوامع انسانی به ادای سهم خود است. داشتن یک جاهطلبیِ بیشتر اخلاقی تا مادی؛ و فکر میکنم تلاش در راستای تحقق این مهم برای همه لازم باشد!
ژاپنیها فکر میکنند من نسخة تمام عیار یک بچه ژاپنی هستم که در خارج بزرگ شده؛ تویوتا مدل 1960! همة این حرفها به خاطر این است که من از مانع بزرگی که همان آموختن زبان انگلیسی بود، عبور کردم! و این در نظر ژاپنیها، تحقق مخوفترین کابوس آنها بود. من آن چیز بکر، یعنی اصالت ژاپنیام را از دست داده بودم.
هیچوقت این نیاز را احساس نکردم که بخواهم با سرعت بیشتری کتاب منتشر کنم. هیچوقت زیاد بودن تعداد کتابها برایم مطرح نبوده است. به نظر من نوشتن کتابی که حتی اندکی متفاوت باشد، مهمتر است.
وظیفة من و همنسلانم زنده نگاه داشتن خاطرات است؛ نسلی که اگرچه در جنگ شرکت نکرده اما زیر سایة آن بزرگ شده است. حال بیش از هر زمان دیگری خطر فراموشی این خاطرات در کمین نشسته است. میهراسم از این که خاطرات جمعی افرادی که از نعمت زیستن در گوشه آسودهای از تاریخ برخوردارند به فراموشی سپرده شود؛ گوشة آسودهای که از جنگ و خونریزی در امان است.
بازماندهای از دیروز
«بازمانده روز» داستان سفر شش روزه استیونز – پیشخدمت سرای دارلینگتن - به غرب انگلستان است.
باوجود اینکه لرد دارلینگتن او را بعد از سیسال خدمت به چیزی شبیه یک مرخصی میفرستد، او اصرار دارد این سفر را یک سفر کاری قلمداد کند.
استیونز داستان را در دو لایه تعریف میکند. لایه اول داستان عشق نافرجامی است که سالها پیش بین او و سرخدمتکار خانه به وجود آمده بود و لایه دوم وقایع مهم تاریخی است که در سرای دارلینگتن در سالهای قبل از جنگ جهانی دوم رخ داده است.
لرد در خانهاش از سران حزب نازی گرفته تا اشراف انگلستان را پذیرایی میکند تا بلکه روابط بین دو کشور بهبود یابد. ولی بعد از شروع جنگ جهانی دوم، این لرد است که یک خائن بزرگ محسوب میشود و همه او را تا زمان مرگاش طرد میکنند.
استیونز در هر دوی این ماجراها فقط ناظر است؛ چه در عشقاش به «میس کنتن» که هیچوقت به زبان نمیآورد، چه در تالار پذیرایی خانه لرد در حضور مهمانان. او انگار در تمام داستان در گوشه تاریک همان تالار پذیرایی دست به سینه ایستاده و ماجرای آدمهای خانه را – که خودش هم جزئی از آنها است – فقط تعریف میکند.
منظره رنگ و رو رفتة ناکازاکی
«من میتوانم وسط ترافیک دراز به دراز بگیرم بخوابم، عین خیالمم نیس. ولی دیگر یادم نیس چه جوری میشه تو سکوت خوابید.» این را نیکی همانطور که روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده است، در جواب مادرش که به او میگوید اگر اتاقات به اندازه کافی آرام نیست،
نیکی دختر مادری ژاپنی و پدری ظاهرا انگلیسی است که از خواهر ناتنی ژاپنیاش چندان دل خوشی ندارد و حتی حالا که سالها از مرگاش میگذرد از حرفزدن درباره آن طفره میرود.
اما داستان «منظرة پریده رنگ تپهها» داستان نیکی نیست. این کتاب به عنوان اولین اثر نویسنده آغازگر همان سبک روایی و خاطرهوار آثار ایشی گورو است. «اتسوکو» سالها قبل به انگلستان آمده و حالا در بعدازظهر یک روز بارانی همانطور که از پنجره به بیرون نگاه میکند، یک دفعه به نیکی میگوید: «یاد کسی افتادم که یه وقتی میشناختم؛ زنی که یه وقتی میشناختماش. وقتی تو ناکازاکی بودم...»
وقتی کسی نبود
پنج سال بعد از «تسلی نیافته» و هجوم منتقدهای معترض، ایشی گورو دوباره دست به قلم شد و «وقتی یتیم بودیم» را نوشت.
کتاباش پرفروشترین رمان در سال 2000 شد، جایزه بوکر گرفت و منتقدهایی که بعد از «تسلی نیافته»، ایشی را محکوم به هاراگیری کردند، حالا دوباره زندهشدن آقای نویسنده را با آن قیافه عینکی و لبخند همیشگیاش جشن گرفتند.
«وقتی یتیم بودیم» سه بخش دارد؛ لندن، هتل کاتای شانگهای و دوباره لندن. ماجرای داستان هم درست بین لندن و شانگهای آشوبزده میگذرد. «بنکس» یکی از مشهورترین کارآگاهان لندن است و مردم همانطور که با هیجان سریالهای پلیسی را دنبال میکنند، طرفدار پروندههای کارآگاهی بنکس هم هستند.
اما یک پرونده هست که او هیچوقت نتوانسته حل کند؛ ماجرای گمشدن پدر و مادرش در زمان کودکیاش در شانگهای چین. ولی ظاهرا بنکس اصلا وقتشناس نیست و درست وقتی به سرش میزند دنبال پرونده پدر و مادرش را بگیرد که چین و ژاپن در حال جنگیدن هستند.
میخواهم رهایت کنم
اصلا دوست نداشتم آخرین رمان نویسندة محبوبم اینقدر تاریک، سرد و غمانگیز باشد. اگر راستش را بخواهید، اصلا هم تصور نمیکردم موضوع لعنتیای که همیشه دغدغة ذهن آشفتهام است، دستمایة داستان او باشد؛ انسانهای شبیهسازی شده.
قسمت نچسب قضیه، زیادی رئال نگاه کردن به این ماجرا همراه با تصور ورود این نوع آدمها به زندگی روزمرهمان است.
آن وقتی که توی صندلی راحتیات فرو رفتهای و داری با طرف مقابلات از بیرمقی زندگی حرف میزنی و از این که هیچوقت فکر نمیکردی زندگی یک همچین چیز کسالتآوری از آب دربیاید. و درست همه چیز، آنجایی بدتر و بدتر میشود که یک لحظه شک کنی این آدمی که روبهرویت نشسته، یک انسان واقعی نباشد.
حس ضربة داستان «هرگز رهایم مکن»، وقتی میفهمی شخصیتهای اصلی موجودات شبیهسازی شده هستند، درست مثل همان لحظهای است که شکات به یقین تبدیل میشود؛ یقینی که کمکم صندلی راحتیات را به جهنمی از چوبهای سفت و محکم تبدیل میکند که تو چارهای جز بیرون کشیدن خودت از آن نداری.
با همة اینها با همة این افکار صد تا یه غاز و مالیخولیایی، نمیتوانیم طرف مقابلمان را نادیده بگیریم؛ چون او خیلی شبیه خودمان است و اصلا بعید نیست که او هم، همین فکر را دربارة ما بکند. از کجا معلوم، شاید طرف مقابلمان از ما مالیخولیاییتر باشد.
«هرگز رهایم مکن» درباره چند شخصیتی است که به طور مصنوعی در آزمایشگاه و به روش کلونینگ به دنیا آمدهاند و به زودی میفهمند هدف به وجود آوردنشان، استفاده از اعضای بدن آنها است و این که همه محکوم به مرگی زودرس هستند. کتی به همراه روت، تومی و خیلیهای دیگر در مؤسسة هیلشم (مؤسسهای مرموز در انگلستان) به وجود آمدهاند و همانجا هم بزرگ شدهاند. حالا داستان را «کتی اچ» سی و یک ساله برایمان تعریف میکند. او از لابهلای خاطرات وحشتناکاش، بدترینها را انتخاب و به بهترین شکل ممکن برایمان تعریف میکند.
ایشیگورو که با این رمانش یک بار دیگر برندة جایزة بوکر شد، در جایی میگوید: «از همان اول میدانستم نمیخواهم رمانی دربارة طبقهای که مورد سوءاستفاده قرار گرفته و به بردگی گرفته شده و بعد هم شورش میکند، بنویسم. موضوع مورد علاقة من این است که بدانم ظرفیت بشر برای پذیرش سرنوشت مشخص و بیرحمانه چقدر است.» شاید بد نباشد جواب موضوع مورد علاقة ایشی گورو را خیلی رک بدهیم: «هیچی.»