تاریخ انتشار: ۲۲ اسفند ۱۳۸۵ - ۱۱:۰۰

چارلز بوکوفسکی متولد 16 آگوست 1920 در آندرناش آلمان است؛ تنها فرزند سربازی آمریکایی و مادری آلمانی.

در سه سالگی به همراه خانواده‌اش به آمریکا مهاجرت کرد و در لس‌آنجلس ساکن شد.

تحصیلاتش را نیمه‌کاره رها کرد و برای نویسنده شدن به نیویورک رفت ولی آثارش با استقبال ناشران روبه‌رو نشد و او به کارهای مختلفی همچون ظرف‌شویی، رانندگی کامیون و لودر، نامه‌رسانی، نگهبانی، کار در پمپ بنزین و نگهبانی آسانسور مشغول شد.

اولین داستان خود را در بیست و چهار سالگی به چاپ رساند و  در حدود  سی و پنج سالگی، سرودن شعر را آغاز کرد. 

کارنامه ادبی‌اش شامل 59 کتاب اعم از شعر و نوشته است. بوکوفسکی در سال 1994 بر اثر سرطان خون در سن‌پدرو درگذشت.

او در داستان‌هایش از زبان شاعری به نام هنری شینانسکی صحبت می‌کند و در تمام داستان با طنز و طعنه،  شعر، فمینیسم، سیاست و زندگی مدرن را توصیف می‌کند.

مجموعه داستان کوتاه موسیقی آب گرم  با ترجمه بهمن کیارستمی که چند سال پیش منتشر شد، به دلیل زبان تازه‌اش با استقبال بسیار زیادی از طرف مخاطبان ایرانی مواجه شد.


چارلز بوکوفسکی:

ماشین تحریر
بد نمی‌شد اگه پشت این ماشین تحریر می‌مردم...
بهتر از اینه که گیر کرده باشم
تو تخت مریض‌خونه
که مثه سنگ سفته...
رفتم عیادت یه دوست نویسنده
که تو مریض خونه و بدترین وضع
داشت ذره ذره آب می‌شد...
هر وقت که می‌رفتم دیدنش
اگه بی‌هوش نبود گپ می‌زد
نه از توفیقات ادبی‌اش
از جنونش واسه نوشتن
بدش نمی‌اومد که برم دیدنش
می‌دونس که حرفاش حالیمه...
انتظار داشتم تو مراسم تدفین
یهو از تابوت بزنه بیرون و بگه:
شینانسکی!!!


یه‌دفه به‌اش گفتم:
خدایان دارن تو رو
به خاطر خوب نوشتن مجازات می‌کنن
آرزو می‌کنم هیچ‌وقت به این خوبی ننویسم
من می‌خوام بمیرم
وقتی که سرم افتاده رو ماشین تحریر
سه خط مونده به ته صفحه
با سیگاری که تا ته سوخته و
مونده لا انگشتام
و رادیویی که روشنه...
من می‌خوام نوشتنم
واسه یه همچی مردنی مناسب باشه
نه بیشتر...

عاشق باش
و اگر می‌توانی عاشق باش
در درجه اول عاشق خودت
اما اگر همیشه شکست را حتمی می‌دانی
جدا از این که دلیل شکست
قابل قبول به نظر برسد یا نه
مزة مرگ، لزوما چیز بدی نیست
از کلیساها، بارها و موزه‌ها بیرون بمان
و مثل عنکبوت، صبور باش
زمان اندوه آدم‌هاست
به اضافة تبعید، شکست، خیانت
همة این تفاله‌ها
عاشقی مداوم
ماشین تحریر بزرگی بخر
و با ریتم گام‌هایی که کنار پنجره‌ات بالا و پایین می‌رود
خردش کن
انگار که در رینگ بوکس و در سنگین وزن مبارزه می‌کنی
و سگ‌های قدیمی را به یاد بیاور
که به خوبی جنگیدند: همینگوی، سلین، داستایفسکی، هامسون
اگر فکر می‌کنی که آن‌ها مثل تو
در اتاق‌های کوچک
دیوانه نمی‌شدند
بدون غذا
بدون امید
پس آماده نیستی
وقت هست
اگر هم نبود
باز هم خوب است

 مرگی آسان 
شاید تو به اینی که می‌گویم، اعتقاد نداشته باشی
اما وجود دارند مردمانی که
زندگی‌شان با کمترین تنش و آشفتگی می‌گذرد
آن‌ها خوب می‌پوشند
خوب می‌خوابند
آن‌ها به زندگی ساده خانوادگی‌شان خرسندند
غم و اندوه زندگی آن‌ها را مختل نمی‌کند
و غالبا احساس خوبی دارند
وقتی مرگشان فرا رسد
به مرگی آسان می‌میرند
معمولا در خواب
 
شما ممکن است باور نکنید این را
اما مردمانی این‌گونه زندگی می‌کنند
اما من یکی از آن‌ها نیستم
آه... نه... من نیستم یکی از آن‌ها
من حتی به آن‌ها نزدیک هم نیستم
آن‌ها کجایند و
من کجا  

این‌که چه؟
کلمات آمدند و رفتند
مریض‌حال، نشسته‌ام
تلفن زنگ می‌زند، گربه‌ها خواب‌اند
لیندا جارو می‌زند
من در انتظار زندگی‌ام، در انتظار مرگ
آه، آری
چیزهای بدتری هم
از تنها بودن هست
اما اغلب سال‌ها طول می‌کشد
تا به این موضوع پی ببری
و اغلب اوقات
وقتی که به آن پی می‌بری
بسیار دیر است
و هیچ چیز بدتر از
بسیار دیر بودن نیست.

سؤال و جواب
یه شب تابستون نشست توی اتاق
تیغة چاقو رو می‌کرد زیر ناخن‌هاش، لبخند می‌زد
به نامه‌هایی فکر می‌کرد که گرفته بود و به‌اش گفته بودن
شکل زندگی‌اش و اون چه که درباره‌اش می‌نویسه
وقتی همه چیز لاعلاج به نظر می‌رسیده
باعث شده باز هم ادامه بدن
تیغه‌رو که روی میز می‌ذاشت
با انگشت به‌اش تلنگری زد و چاقو
زیر نور یه دایرة نورانی زد
فکر کرد:
کدوم لامسّبی من‌رو نجات می‌ده؟
وقتی چرخیدن چاقو تموم شد
جواب اومد:
تو مجبور می‌شی خودت‌رو نجات بدی
هنوز با لبخند

الف: یه سیگار روشن کرد
ب: تیغه‌رو یه چرخ دیگه داد
من اشتباه کردم
بعدش رفت و دیگه از اون موقع
ندیدمش، توی خونه‌اش نیست.
دائم اون‌جا می‌رم، یادداشت‌هایی به درمی‌چسبونم
برمی‌گردم و یادداشت‌ها هنوز همون‌جان
صلیب چهارپَر رو می‌گیرم و از آینة ماشین می‌کنم
با بند کفش می‌بندم به دستگیرة درش، یه کتاب شعر هم می‌ذارم
وقتی شب بعد برمی‌گردم همه چیز هنوز همون‌جاست
دائم خیابون‌ها رو می‌گردم
دنبال اون کشتی جنگی شرابی ـ خونی که سوارش می‌شد
با یه باتری ضعیف و درهای آویزون از لولاهای شکسته
خیابون‌ها رو گشت می‌زنم تا لب مرز گریه کردن
شرمنده از احساساتی‌گری‌‌ام و عشق احتمالی
یه پیرمرد آشفته که توی بارون رانندگی می‌کنه
و از خودش می‌پرسه، بخت خوب کجا رفت

شروع...
اون وقت که زن‌ها
 آینه شونو با خودشون نبرن
هر جا که میرن
شاید بتونن با من
راجع به آزادی
گپ بزنن...