تاریخ انتشار: ۶ تیر ۱۳۹۱ - ۰۳:۵۶

همشهری آنلاین-هلن صدیق بنای: در باب آرزو و خواسته های پایان ناپزیرانسانی حکایت ها آمده است. یکی از آن حکایت ها آمده است که...

روزی و روزگاری، در یک روستای دور افتاده ای سنگ تراش فقیری زندگی می کرد. سنگ تراش از کار سخت و پر مشقت خود راضی نبود و شدیدا احساس حقارت می کرد.

یک روز هنگام عبور از نزدیکی خانه بازرگـانی  با حسرت زیاد به درون خانه بازرگان که درش باز بود، سرک کشید. او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و با حسرت و آه گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد، کاش مانند بازرگان قدرتمند می شد.
 
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان... سنگ تراش  با خودش فکر کرد: کاش من یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! و همه به من احترام می گذاشتند...

 
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم بزرگ شهر شد. تا مدتی اوضاع خوب بود تا یک روز... او در حالی که روی تخت روان نشسته بود و مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است...
 
و آرزو کرد که کاش خورشید بود. در همان زمان او تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
 
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که ابر قدرتمند تر از خورشید است و باز آرزو کرد و تبدیل به ابری بزرگ شود.
 
کمی از این آرزو نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که کاش باد می شد که باد از همه قوی تر است ودر آنی تبدیل به باد شد.

آن وقت شروع به وزیدن کرد. وزید و وزید و چرخید و جرخید  تا به نزدیکی صخره سنگی بزرگ رسید. او که همه چیز را به حرکت و جنبش وا می داشت، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت؛ صخره قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و آرزو کرد، صخره سنگی شود و آنی تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.



همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد، در حال فرو ریختن و خرد شدن است. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراش فقیری را دید که با چکش  و قلم به جان او افتاده است...

منبع: همشهری آنلاین