شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۷:۳۵
۰ نفر

همشهری آنلاین-هلن صدیق بنای: حکایاتی پند آموز و اندیشه برانگیزی اندر باب غرور و تکبر آورده‌اند از آن جمله حکایت می‌کنند که...

روزگاری در یکی از روز‌های خدا، درختی مغرورانه و با تکبرتمام، شاخه‌های خودش را تکاند. به دنبال آن حرکت غرورآمیز برگهای ضعیف از شاخه‌های درخت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.

درخت نادان حکایت ما چندین بار شاخه‌هایش را با غرور خاصی تکان داد تا اینکه تمام برگهایش از او جدا شده و به زمین ریختند. شاخه‌ها از این کار لذت برده و هر چند یک بار آن را تکرار می‌کردند، بدون آنکه لحظه‌ای به عواقب آن  بیندیشند.

در این میان برگ سبز، درشت و زیبایی به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می‌کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه‌ی خشکی که می‌رسید آن را از بیخ جدا می‌کرد و با خود می‌برد.

باغبان به دنبال هیزم آتش تنور خود بود. وقتی او چشمش به آن شاخه مغرور افتاد با دیدن تنها برگ آن از بریدن و قطع کردن آن شاخه صرف نظر کرد.

بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره شاخه مغرورانه با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می‌داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.

 

حکیمانه

شاخه درخت شاد و مغرور از پیروزی خود، تنه بی برگ و زشت خود را در هوا تکان می‌داد در همین لحظه باغبان در راه برگشت، چشمش دوباره به آن او افتاد.

به سمت درخت و آن شاخه مغرور رفت و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند و به زمین انداخت. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین کنار برگ‌هایش قرار گرفت.

در همین لحظه، ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می ‌گف: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دستان تو بود... ولی آن خیال واهی، پرده‌‌ای از جهل، غرور و تکبری بود بر روی چشمان تو تا فراموش کنی که نشانه حیات تو من بودم ...

کد خبر 180649

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار آسیب اجتماعی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز