توی کلاس کلی حرف و حدیث، پشت و جلوی دماغش بهراه افتاده و طبق معمول همه هم باید اظهار نظر کنند: «شاخ نیست که، جوشِ غروره، رو صورت منم گاهی میزنه!»، «موقع مشقنوشتن، اونقدر خم شدی که قوزت اشتباهی از تو دماغت زده بیرون!»، «یهذره شبیه شاخه! اما نکنه برامون شاخ بشی ناقلا!» و...
بچهکرگدن از این موضوع اصلاً خوشحال نیست و حتی کمی خجالت میکشد. حس میکند با این شاخ، شبیه بزرگترها شده. اگر از دستش برمیآمد حتماً آن برآمدگی را میکند و جایی چال میکرد!
اما یک اتفاق، احساس کرگدن را تغییر داد. دیروز دماغ دراز فیل زیر سُم کرگدن گیر کرد و او مثل آبخوردن، پخش زمین شد. طبق معمول، بچهها قهقههزنان منتظر یک دعوای حسابی شدند. کرگدنِ عصبانی بلند شد و با همان شاخ تر و تازهاش با فیل سرشاخ شد. این هل بده، آن هل بده! اما سر بزنگاه، زمانی که کرگدن میتوانست با شاخ برآمده خرطوم فیل را به خاک بمالد، نمالید و دعوا را ادامه نداد. انگار در درونش صدای جدید و جالبی میگفت: «ادامه نده، تو دیگر بزرگ شدهای!»
بچهها نمیدانند چه اتفاقی افتاد و کرگدن چرا ناگهان پا پس کشید، اما از آن روز به بعد جور دیگری روی او حساب میکنند؛ حتی جناب فیل هم از خجالت تصمیم گرفته قبل از دراز کردن خرطومش پیش سم حیوانات مطمئن شود سمها متعلق به کرگدن نیست!