آقای بز در همان شروع کلاس دست به گچ شد و روی تخته، تصویر ظرفی پر از خیار و سیب و طالبی کشید. بچهها هم باید عین آن را میکشیدند تا بتوانند نمره ی 20 بگیرند.
بعضی از بچهها موضوع را خیلی جدی گرفتند و سعی کردند نقاشیشان با آقای بز مو نزند؛ مثل آقای خرگوش که دلش میخواست حتی رنگ خیارش را هم مثل نقاشی روی تخته، سبز خیاری کند.
البته گروهی هم اصلاً بلد نبودند مثل آدم مداد دستشان بگیرند، چه برسد به نقاشی کشیدن؛ مثل آقای اسب که هی مدادهای رنگیاش را این سم به آن سم میکرد و بلانسبت مثل خر، توی گل گیرکرده بود.
بعضیها هم جزو هیچ گروه و دستهای نبودند. مثل آقای خر! آقای خر نقاشیاش قشنگ بود اما مثل بقیه نبود. مثل نقاشی معلم هم نبود. انگار او عشقش کشیده بود کمی کلهخر بازی دربیاورد و طالبیِ گرد را مربع بکشد و خیارسبز را قرمز! به نظر او این کار، نقاشیاش را جالبتر میکرد؛ اما نظر آقای بز را اصلاً تأمین نمیکرد.
وقت تمام شد. آقای بز همهی نقاشیها را روی تابلو چسباند. قرار بود بچهها نظر بدهند و خودشان بهترین نقاشی را انتخاب کنند.
اول فیل جلو آمد. کمی خرطومش را خاراند و به نقاشیها نگاه کرد. بیشترشان عین هم بودند، غیر از نقاشی خر. میخواست نقاشی خر را انتخاب کند اما یکهو قیافهی اخموی آقای بز در نظرش آمد. از انتخابش منصرف شد و نقاشی خرگوش را انتخاب کرد.
نوبت خرس شد. او هم از نقاشی خر خوشش آمد اما از اخم آقای بز اصلاً خوشش نمیآمد. پس نقاشی خرگوش را انتخاب کرد. بقیه هم همینطور. خلاصه خرگوش بهخاطر نقاشی زیبایش اول شد و خر، آخر!