همهی تولهها منتظر معلم جدید و یک برنامهی هیجانانگیز هستند، اما درست همانموقع که دارند با ذوق و شوق از سر و کول هم بالا میروند، آقای بز (یعنی همان معلم سبز و زرد چشیدهی همیشگیشان) از در وارد میشود.
همه با تعجب بلند میشوند، غیر از زرافه که آخر کلاس نشسته و نمیتواند بلند شود؛ چون سرش به سقف میخورد!
بچهها از دیدن آقای بز جا میخورند، آخر فکر میکنند آقای بز هرچه نوآوری بلد بوده، یادشان داده.
بههرحال آقای بز مثل قبل زورکی میخندد و به بچهها میگوید که بنشینند. همه مینشینند، غیر از زرافه که از همان اول نشسته بود.
آقای بز در همان لحظهی اول، متوجه تغییرخیلی عجیبی در کلاس میشود. آخر بچهها برای تنوع هم که شده، جایشان را با هم عوض کردهاند؛ مثلاً شیر، برعکس همیشه پیش شتر نشسته و جوجهها پهلوی روباه، و گربه کنار موش.
اما آقای بز، از این تغییر اصلاً خوشش نمیآید و همه را مجبور میکند سر جای همیشگیشان بنشینند.
باز همهمه میشود و صدا به صدا نمیرسد. آقای بز، فریاد میکشد تا صدا به صدا برسد و بچهها ساکت میشوند. تولهها فکر میکنند کارشان یکجور خلاقیت بهخرج دادن بوده؛ اما آقای بز زیر بار نمیرود و به ریشش اشاره میکند که یعنی: «من این ریشها را توی آسیاب سفید نکردهام!»
خلاصه همه دوباره سر جای همیشگیشان مینشینند و آقای بز کلاس خلاقیت را هم مثل بقیهی کلاسها شروع میکند. آقای بز یکبند حرف میزند و بچهها مثل همیشه یکبند به ریش آقای بز زل میزنند و با دقت به حرفهای تکراری او گوش نمیدهند!