تاریخ انتشار: ۵ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۳:۴۱

لیلی شیرازی: آن که کوه را آفریده، بزرگی را می‌دانسته. بزرگی را می‌فهمیده. آسمان را هم بلد بوده، آن که کوه را آفریده است.

آن که کوه را آفریده، معنی بالا رفتن و دست به سنگ ساییدن را می دانسته. معنی میل صعود به قله را. کم آوردن را. ناامید شدن در بین راه و دوباره امید بستن را. معنی تلاش‌های دوباره و چندباره را. و لذت رسیدن به قله‌ای که چشم انداز را تغییر می دهد!

آن که کوه را آفریده، معنی نگاه کردن به بالا را می‌دانسته. فقط تا نوک بینی را ندیدن. عادت نکردن به راه‌های هموار و ساده. پیاده گز نکردن تا ماه را و درد کشیدن از بلندی‌ها و هم‌چنان با شوق نگاه کردن به آن جایی که افق و قله در هم آمیخته‌اند.

معنی زخمی شدن را می‌دانسته. بعدها این سطر را به شاعر الهام کرده که «گاه زخمی که به پا داشته‌ام، زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است.»

او زیر و بم‌های زمین را می‌دانسته و وقتی کوه‌ها را بر زمین استوار می‌کرده معنی بزرگی و کوچکی را در ذهن زندگان زمین جای می‌داده است. معنی چه‌قدر کوچکم در برابر تو. چه‌قدر ناتوانم در برابر تو. و معنی تو چه شکوهی داری. تو چه قدر بزرگی. تو چه دست‌های توانایی داری. تو چه قدرتی داری. معنی تو خداوند بودن که تمام این‌ها هستی و من بنده هستم که هیچ کدام این‌ها نیستم. به قول شاعری دیگر «هیچیم و چیزی کم!»

***

آن که دشت را می‌آفریده، معنی وسعت را می‌دانسته. آآآآه، معنی رفتن و نرسیدن را. هیچ قله‌ای نداشتن. هیچ انتهایی نداشتن. بی‌کرانگی و فقط تا چشم کار می‌کند بوی علف، بوی علف، بوی علف.

آن که دشت را آفریده صدای باد را می‌دانسته و الفبای سکوت را بلد بوده و شعر زمانه را از بر بوده و هوای ملایم رو به خنکی را در شقیقه‌های فاخته می‌شناخته. آن که دشت را آفریده، سبکی را هم آفریده است و قدم‌های کوچک را و سلانه‌سلانه رفتن تا به چشمه رسیدن را، و کشف گل‌های صورتی را، و پروانه‌ها را دنبال کردن و تخم بلدرچین‌ها را روی درختان خسته‌، درختان بسیار خسته و پیر پیدا کردن.

آن که آواز دشت را آفریده و به برگ‌ها یاد داده که چه‌طور تسبیح بگویند به آدمی فرصت داده که تا بی انتها برود، و هیچ‌وقت خسته نشود از رفتن. به آدمی فرصت داده تا جایی که می‌خواهد بالا برود. اول از تنه‌ی درخت. بعد از تپه‌های شنی. از کوه‌های اطراف. از قله‌های تسخیرناپذیر. نشسته در سفینه‌های جادو و خارج شده از جو. بالا، بالاتر و تبدیل شدن به نقطه‌ای بسیار کوچک و هم‌چنان هیچ بودن. بنده بودن. کوچک بودن.

به آدمی فرصت داده تا جایی که می‌خواهد جلو برود. تا ته دشت‌ها و تا ته دریاها. تا عمق اقیانوس‌ها و در تمام گودی‌ها. در تمام پیچ‌های حلزونی و در تمام بزرگ‌راه‌های دیجیتالی غریب صفر و یکی به شکلی بی‌پایان. به شکلی حریص. به شکلی اغواگر و دربرگیرنده. و تبدیل شدن به دکمه‌ای ساده. به چراغی روشن. به حالتی آف‌لاین. و کم‌کم دیده نشدن. و تبدیل شدن به نقطه‌ای بسیار کوچک و هم‌چنان هیچ بودن. بنده بودن. کوچک بودن!

***

آن که کوه و دشت را در کنار هم آفریده، حال انسان را می‌دانسته. حالت انسانی را درک می‌کرده. خودش آفریننده‌اش بوده. این حال غریب بالا و پایین را. این حالت عجیب شکوهمند و وسیع را که مدام در نوسان و در تغییر است. این شکل عجیب خوب و بد شدن را. رفتن و رسیدن. رفتن و نرسیدن را. این مدام در مسیر بودن و چشم به قله داشتن و میل حرکت به جلو را. میل به فتح. خالی شدن از غرور و یا مثل بادکنک پر باد پر شدن از هیچ و با سرعت رفتن به سمت تیزترین شاخه‌های درختانی که بسیار خسته‌‌اند، بسیار پیر و خسته.

آن که این دو را آفریده و این حال انسانی عجیب را، خودش استواری تمام کوه‌ها و وسعت تمام دشت‌ها را دارد تا وقتی که بسیار خسته و تنها هستی، می‌دانی چه‌قدر کوچکی و هیچ کسی تو را به مهمانی خورشید نبرده است، به سمت او بروی و در آرامش بی‌پایان بودنش قدری بخوابی. قدری بخواب. گاهی قدری آرام بخواب.

منبع: همشهری آنلاین