فقط احساس میکنی دیگر وقت آن رسیده است که چیزی عوض شود. همه چیز بیاندازه خستهکننده، گرم و خشک به نظر میرسد. دیگر دوست داری پنجرهها را باز کنی و بگذاری باد راهش را پیدا کند. اما حواست هست که تو «وقت» را تعیین نمیکنی. تو تنها میتوانی از آن که همهی «نقاشی»های دنیا را میکشد بخواهی که دنیا را برایت عوض کند!
سفارشی برای برگها
قلمموی درشت و رنگهای قرمز و نارنجی. رگبرگهای قهوهایتر و تُرد. همراه با صدای خشخش، یکوقت جایی، شاعری*، این لحظهها را اینجور نوشته است:
«در ابتدا
یک پچ پچ عجیب
در برگهای به ظاهر جوان و سبز
آغاز شد»
اگر چشمهایت را بسته باشی، این پچپچ عجیب، چیزی میشود شبیه صدای آن قلمموی بزرگ، که برگبرگ درختها را طی میکند، بسته به اینکه چهقدر از کدام رنگ داشته باشد، برگها را زرد، قهوهای و نارنجی میکند. یکهو چشمهایت را باز میکنی، میبینی غروب شده و تو که تا دیروز غروبها را با درختهای سبز، توی هوای نفسگیر و تب کردهی تابستان نفس میکشیدی، حالا دست نسیم را، جور دیگری، جور غمگینی روی پوستت حس میکنی و درختها با برگهای تازهی زردشان جوری برایت دست تکان میدهند که یاد خداحافظی میافتی، خداحافظی با روز، خداحافظی با تابستان، خداحافظی با گرما، خداحافظی با برگهای سبز. باز همان شاعر میگوید:
«عادت به مرگ اینهمه عالم نداشتم
دردی که آدمِ حسی احساس میکند، بیانتهاست»
جهان، آرامآرام پایش را پس میکشد، لااقل جهان را آنجور که میشناختی، آنجور که این شش ماه اول سال پیش رویت گسترده است، خودش را پس میکشد و چیزی دیگر، چیزی شبیه پایان، چیزی شبیه مرگ، جلوی چشمهایت قد علم میکند، زرد جای سبز را میگیرد، سرما جای گرما را و غروبهای دلتنگ پاییزی، جای صبحهای پر سر و صدای تابستان را... جوری که دوست داری سرت را بلند کنی و فریاد بزنی:
«هی قلممو، چهکارشان داری؟ چرا پچپچات را تمام نمیکنی؟» نمیدانم هیچ این کار را کردهای یا نه. اما اگر یکبار هم که شده، به این قلمموی آسمانی، این نقاش نادیدنی، اعتراض کنی، اگر از ته دل باشد، اگر صدایت آنقدر زلال باشد که تا آن بالا برسد، پاسخ عجیبی خواهی شنید...
دانهدانه، نارنجها و پرتقالها سراغت میآیند، با آن صدای نارنجی و هیکلهای گرد و قلنبهشان دورت را میگیرند و میگویند: هی! مگر ما را نمیبینی؟ کجایمان شبیه مردن است؟ چه کارمان داری؟ بگذار زندگیمان را بکنیم.
شبنشینیهای بلند پاییزی، سلانهسلانه میآیند سراغت و میگویند: ما، شبهای طولانی پاییز، بوی مرگ میدهیم؟ دلت برای آفتاب داغ تابستان تنگ شده که توی کوچه و خیابان از گرما عرق بریزی و بطری بطری آب بخوری و باز تشنه باشی؟ شعر و خنده و آسودگی را دوست نداری که اینجور به فصل ما، انگِ مرگ میزنی؟
و بعد نوبت انار است که هیچ نمیگوید، همینطور لبخند به لب، میآید جلویت میایستد، توی چشمهایش که نگاه میکنی، شرمنده میشوی، احساس میکنی، نسبت دادن مرگ به فصلی که شاخهشاخه و سبدسبد برایت انار سوغات میآورد، دورترین و پرتترین نسبتی است که میتوان تصور کرد.
سرت را پایین میاندازی، باز صدای پچپچ و خشخش قلممو، توی برگها میپیچد، انگار که باز صدایت را شنیده است. آرام و سرخوش، مطمئن از اینکه دیگر گله و شکایتی در کار نیست، به خلق بزرگترین نقاشی روی زمین مشغول شده است. تو حالا کمی آرامتر، کمی دلگرمتر، با یکجور لبخند گرمی، انتظار میکشی تا پاییز دوباره، جلوی چشمهایت قد بکشد.
کسی که همهی زندگیها و همهی مرگها در انگشتهای اشارهگر اوست برای تکتک برگها پیغام رنگ به رنگ شدن فرستاده. او را به یاد بیاور وقتی که باد پاییزی تو را میبوسد.
یک پاییزِ دیگر
پاییز امسال
و فکر میکنی، مرثیه خواندن برای درختهای سبز، برای سبزی درختها، چهقدر قابل فهم است
فکر میکنی، دلتنگِ بهار بودن، چهقدر ستودنی است
فکر میکنی، چهقدر طولانی است این شش ماهی که تا طلوع دوبارهی بهار مانده است
اما
پاییز مرگ چیزی نیست
پاییز حتی مقدمهی زمستان نیست
پاییز، خودش است، فصلی است تزیین شده با شبهای طولانی و شبنشینیهای گرم و غروبهای دلتنگ
فصل نارنج و پرتقال و برگهای زرد و سرخی آسمان بهوقت طلوع
فصل بارانهای تند و چترهای رنگی توی خیابانهای شهر
که نُه ماه، از آخرین دیدارش با شما گذشته است
که نُه ماه است، دلت برایش تنگ شده است.
* رضا براهنی