یکشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۵:۳۳
۰ نفر

لیلی شیرازی: تو مرا با دریا امتحان کرده‌­ای. امتحان عجیبی بود. امتحانی آبی رنگ و سبک.

هفته‌نامه‌ی همشهری دوچرخه شماره‌ی665

می­‌خواستی ببینی وقتی دریا را می‌­بینم، وقتی صدای دریا را می­‌شنوم و از آن مهم‌­تر وقتی به دل دریا می‌­زنم به چه فکر می‌کنم؟ به آب؟ به آبی شدن؟ به تنهایی؟ به نامحدود؟ به شعر مارگوت بیگل که می‌گفت می‌خواهم آب شوم در گستره­‌ی افق*، آن­‌جا که دریا به پایان می‌­رسد و آسمان آغاز می‌شود؟ به خودم؟ یا به تو؟ تو؟تو؟ تو؟تو؟

من کی به تو فکر می­‌کنم؟

* * *

تو مرا با دریا امتحان کرده‌­ای. امتحان عجیبی بود. ساعت‌‌ها روی آب بودم و چشم­‌هایم با دریا تماس داشت. گوش‌­هایم صدف بود و ماهی‌‌ها داشتند اسم کوچکشان را به من می­‌گفتند. من به تر شدن فکر کردم. به طلوع فکر کردم. به غروب فکر کردم. به بی‌کرانگی فکر کردم؛ کلمه‌­ای که خیلی وقت بود نشنیده بودم. به نیمه‌­ی ماه فکر کردم که عکسش توی دریا افتاده بود و تو می‌­خواستی ببینی کی به تو فکر می­‌کنم؟ کی یاد تو می‌­افتم؟ یاد تو...یاد تو...یاد تو...من واقعاً کی به یاد تو می­‌افتم؟

* * *

تو مرا غرق نکرده بودی. تو مرا در آب نینداختی که دست و پا زنان با درد فریاد بکشم و قلپ قلپ آب، وجودم را پر کند و آن‌وقت تازه تو را صدا کنم. حقیقت این بود که تو اصلاً نمی‌­خواستی مرا به دردسر بیندازی. نام تو را توی دردسر بردن برایت عادی بود. تو را توی سختی صدا کردن برایت تازگی نداشت. این کار را که همه می کردند. تا دچار مشکلی می­‌شدند یاد تو می­‌افتادند. تا اسیر دست کسی می‌­شدند، امتحان داشتند، دشمن داشتند، رازهای مگو داشتند یا دم مرگ بودند، یاد تو می‌‌افتادند.

تو مهربان بودی. بسیار مهربان. و کمکشان می­‌کردی. بی هیچ منتی. با من هم هزار بار این کار را کرده‌­ای. از وقتی که قرار بود کارنامه‌مان را بدهند تا وقتی که بابا مریض شد و وقتی که منتظر تلفن کسی بودم. این تو بودی که اسمت را می­‌گفتم. این تو بودی که دستم را می‌­گرفتی. با مهربانی و سکوت. آخ از سکوت و مهربانی تو که آتشم می­‌زد. من خسته­‌ی سکوت­‌ها و مهربانی­‌های تو بودم. اما این برای تو عادی بود. این که در آرامش و سکوت دست کسانی را بگیری که داد و بیداد می‌­کردند و آرام بلندشان کنی و آرامشان کنی. حقیقت این بود که آن روز، امتحان تو فرق داشت!

* * *

آن روز آسمان آبی بود. دریا آرام بود. بادی نمی‌­وزید. شب‌پره‌­ای نمی‌پرید. صدایی از کسی در نمی‌آمد. عجیب‌­تر این که من دلشوره نداشتم. دلتنگ نبودم. بی‌حوصله نبودم. درد نداشتم. نه سردرد. نه دل­‌درد. نه پادرد. نه منتظر تلفنی بودم و نه نامه‌­ای. نه خبر بدی به من رسیده بود و نه قاصدکی برایم پیام آورده بود. من آرام بودم و دریا هم آرام بود. گرهی به کار هیچ‌کدام از ما نبود و امتحان تو این شکلی بود. امتحانی بسیار ساده و بسیار سخت. مثل شعرهای سعدی. امتحانی که تنها خدا می‌تواند از انسان بگیرد.

 وقتی که در آرامش کامل روی قایقی از برگ بر چین موج دریا نشسته باشی و میهمانی گنجشک‌­ها باشد و همه­‌ی برگ‌ها و پرنده­‌ها برای سلام کردن به تو آماده باشند، تو به چه فکر می‌کنی؟ تو به که فکر می‌­کنی؟ خوب امتحان را ساده‌­تر می­‌کنم. بین تمام آن چیزها که بهشان فکر می‌کنی، او هم هست؟ بین تمام کسانی که بهشان فکر می‌کنی، او هم هست؟ یک لحظه یاد او هم می‌­افتی؟ با لبخند یا با بغض؟ یا نه اصلاً معمولی؟ مثلاً اسمش را ببری. مثلاً صدایش کنی. مثلاً فکر کنی که مدت­‌هاست یادش نبوده‌­ای. مثلاً فقط فکرکنی که او هست! او هست! او هست! او هست که دریا هست و تو هستی و ماهی‌‌های عشق نور هستند و قایق‌های بادی هستند و جت اسکی­‌های کوچک تیزرو هستند و کف­‌های روی آب هم هستند. او هست که امتحان هست!

* ترجمه‌­ی سطری از اشعار مارگوت بیگل، شاعر آلمانی

کد خبر 183053
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز