یا هرچهقدر هم که از زیبایی پاییز بگویم، گاهی چنان در خودت فرورفتهای که هزار رنگ پاییز بیش از آنکه برایت نقاشیِ هزار قلمموی تغییر باشد، خودنمایی و جلوهفروشی مرگ است که اینطور جلوی چشم همهی ما قد علم میکند.
این، انگار رسم طبیعت است که خودش را، آنطور که تو میخواهی به نمایش میگذارد، اگر روز و روزهای خوبی را از سر گذرانده باشی، اگر حال و هوایت آفتابی باشد و به لبهایت لبخند نشانده باشی، آسمان هم به رویت گشوده است، خورشید از آن بالا برایت دست تکان میدهد و باران دهانش را نزدیک گوشهایت میآورد تا آوازی تکرارناپذیر برایت زمزمه کند، قدمهایت سبک میشود و زمین تنش را زیر پایت میگستراند و با هر قدم که برمیداری، به تو سلام میکند.
اما وای از آن روزی که حالت خوب نیست، وای از آن روزهایی که همهی ما، گاهی تجربهاش میکنیم. گاهی یک دشواری شخصی، یک بداقبالی اجتماعی یا یک اخم روزگار، روزمان را به قفسی تبدیل میکند، که هرطور در آن حرکت میکنیم باز به نردههایی برمیخوریم که جلویمان را گرفتهاند. در روزهای آفتابی، دست آفتاب شبیه تیغ، صورتمان را خراش میدهد، و در روزهای بارانی، سنگینی ابرها را روی شانههایمان حس میکنیم، قدمهایمان سنگین میشوند و انگار کن به زمین چسبیده باشیم، حرکت کردن برایمان سخت میشود. دیگر در چهرهی عابران کوچه و خیابان، هیچ لبخندی نیست که به یک دنیای چند نفره پرتابمان کند. حس میکنیم خودمان هستیم و خودمان، جهان به اندازهی اتاقی یکنفره کوچک میشود و اینطور است که خودمان هم دستهایمان را به کار میگیریم تا پیرامون خود دیواری بلند بنا کنیم.
و بعد، اگر ناخوشی ادامه پیدا کند، اگر سختی دنبالهدار باشد، و روزها را تسخیر کند، اگر چشمهایت را ببندی، آنوقت آجرها، یکی یکی روی هم چیده میشوند و دیوار کوتاه روز اول، سانت سانت و بعد هم متر متر بالا میآید و ناگهان یک روز چشم باز میکنی و میبینی از جهانی که هر روز برایت سبد سبد لبخند و شادی میآورد، دیگر خبری نیست. میبینی دورت را دیواری گرفته است که شاید بتوانی روی آن نقاشی کنی، شاید بتوانی خورشید و ابر را روی آن بکشی، اما دیگر از خورشید واقعی و از لبخندهای واقعی محرومت کرده است.
چه ترسناک است چنین روزی، جهان تنگ میشود به اندازهی یک سلول استوانهای که در مرکز آن، من یا تو، یا هر کس دیگری نشسته است، زانوهایش را به بغل گرفته و نمیتواند به هیچ جا جز آسمان نگاه کند؛ آسمانی که حالا از این پایین شبیه یک سینی گرد با زمینهی ابر و باد به نظر میآید.
انگار دیگر راهی برای فرار از این تنگی نیست، انگار دیگر باید همهی جهان را، با همهی گستردگی و پایان ناپذیریش، آسمان را با وسعت رشکبرانگیزش، ابرها را با شیطنت کودکانهشان و باران را با موسیقی جانانهاش فراموش کنی...
اما نه! اگر یادت باشد که کسی وعده داده است، قول داده است که «با هر سختی، گشایشی نیز خواهد آمد»*، میتوانی هنوز هم، در سختترین سختیها، در تنگترین تنگیها، امیدت را به خورشید حفظ کنی. میتوانی منتظر دستهایی باشی که از میان دیوار به سمت تو میآیند و تو را از تنهاییای که تا پیش از این ناگزیر و پایانناپذیر به چشم میآمد، رها کنند.
ناگهان از آسمان دست خورشید میآید و تو را بالا میکشد، ناگهان دیواری که آجری به چشم میآمد، تبدیل به ستونی کاغذی میشود که با یک تکان دست میتواند فرو بریزد و باز هم جهان، با همان سیمای دوستداشتنی و قدیمی طلوع کند. این است که ناگهان احساس میکنی دوباره میتوان لبخند زد.
در آن لبخندی که دوباره، پس از این همه روز تنگ و تلخ، پس از این همه تنگی و سختی میزنی، وقتی دوباره معجزه رخ میدهد و فردایی پس از امروزِ تنگ و تاریک میآید که باز برایت نوید امید دارد، به یاد داشته باش، این سنت و وعدهی کسی است که برایت آسمانی به وسعت جهان گسترانده و خورشید و ماه را مثل مهر یادگاری، گوشهی آن کاشته است. آن لبخند برای تو، برای من و برای هرکس که یکبار تجربهاش کرده باشد، معجزهای است که به یادمان میآورد هرچهقدر هم که اشک بریزیم، هیچگاه لبخند زدن غیر ممکن نمیشود.
چهقدر زیستن در جهانی که لبخند هیچگاه در آن ناممکن نیست، دلپذیر است! چهقدر بودن در این لبخندها و اشکها میتواند برایمان سرودنی، خواندنی و نوشتنی باشد.
* إن مع العسر یسراً (آیهی 6، سورهی شرح یا انشراح)