نویسنده سعی بر این دارد که شخصیتهای باورکردنی را تاجایی که میتواند در وضعیتهای قابل باور قرار دهد.
اهمیت این موضوع چندبرابر میشود وقتی داستان درباره جنگ باشد. جنگ واقعهای است که اتفاق افتاده یا در حال وقوع است. عده زیادی این واقعه را ساختهاند. عدهای هم درباره آن ذهنیت دارند.
در جنگ علاوه بر انسانها که نقش اصلی را ایفا میکنند، زمینههایی دیگر هم وجود دارد؛ زمینه اجتماعی، سیاسی و اقتصادی. جغرافیای جنگ را هم باید به این شاخصها اضافه کرد.
یکی از شاخصههای درک درست وقایع وقتی است که ما بفهمیم داستان در چه موقعیتی اتفاق افتاده. اگر داستانمان داستانی بود درباره موضوعی غیر از موضوع جنگ، موقعیت جغرافیایی اینقدر اهمیت نداشت.
زمینه اجتماعی نیز بسیار مهم است. شاید لازم نباشد همهچیز در داستان منعکس باشد اما بدیهی است که باید به سؤالهای مخاطب پاسخ داد.
روزهای اول جنگ، خرمشهر حالوهوای دیگری داشت؛ حال و هوایی که در یک کتاب مستند چنین تصویر شده است.
«اغلب مردم با هر وسیلهای که گیر میآوردند شهر را ترک میکردند. پمپ بنزینها محشر کبری بود. صف اتومبیلهایی که میخواستند بنزین بزنند و با خانوادههایشان از شهر فرار کنند و خود را به جای امنی برسانند، سرسامآور بود.
بیمارستانهای شهر از انبوه مجروحان نمیتوانست نفس بکشد. مردم با هر وسیلهای مجروحان را به بیمارستانها میرساندند. شهر در بهت، وحشت و اضطراب فرو رفته بود و کاری از دست کسی ساخته نبود. عده زیادی در شهر مانده بودند و تصورشان این بود که جنگ یکی، دوروزه تمام میشود و آنها از آن کابوس هولناک رها میشوند. پناهگاه امنی هم برای حفظ جان مردم وجود نداشت».
«... در یک هفته اول، اغلب مردم، شامل زنها و خردسالان که از اتمام زودهنگام جنگ نومید شده بودند، با هر وسیلهای که میشد از شهر خارج میشدند. حتی عدهای با پای پیاده شهر را ترک کردند...» راوی این خاطرات عبدالحسین بنادری، فرمانده سپاه آبادان بوده و در روزهای وقوع جنگ در منطقه جنگی حضور داشته است.
فرض کنید قصهای بنویسیم که در خرمشهر میگذرد؛ روزهای اول جنگ. دغدغه شخصیتهای داستان ما این باشد که پیانویی را از شهر جنگزده بیرون ببرند. پیانو به جای چند انسان؛ تصویری ساختگی که با واقعیت جنگ مغایر است. معلوم است که مخاطب حرفمان را باور نمیکند و واقعنمایی خدشهدار میشود.
آنچه در فیلمهای مستند از روزهای اول جنگ موجود است و آنچه در خاطرات رزمندگان و مردم آمده میگویند که مردم دستهدسته از شهر میگریختند. به این روایت از کتاب «سرباز سالهای ابری» توجه کنید:
«در یک هفته اول، اغلب مردم، شامل زنها و خردسالان با هر وسیلهای که میشد از شهر خارج شدند. حتی عدهای با پای پیاده شهر را ترک کردند... مسئولان هم برای جلوگیری از تلفات جانی بیشتر، افرادی را که نمیتوانستند کمک کنند، از شهر خارج میکردند».
ادبیات بهترین قالب برای ثبت وقایع تاریخی، سیاسی و اجتماعی است اما باید مبتنی بر واقعیت باشد چون بعدها براساس همین داستانها و رمانها درباره خصوصیات مردم آن دوره قضاوت میکنند.
آیا حکایت رزمندگانی که داوطلبانه به جبهه میرفتند واقعیت ندارد؟
آیا بچهها شناسنامههایشان را دستکاری نمیکردند که اعزامشان کنند؟
آیا داستان فرماندهی که تمام شب را توی برجک، نگهبانی داد تا افرادش بخوابند واقعی نیست؟
آیا ما در هیچ عملیاتی شکست نخوردیم؟
آیا ما با دست خالی نمیجنگیدیم؟
اگر اینها و صدها نشانه دیگر واقعی هستند پس باید نشانیهایی که میدهیم منطبق بر واقعیت باشد.
داستانهایی که در واقعنمایی لَنگ میزنند و حقیقت را وارونه جلوه میدهند در واقع تصویر رزمندگان و مردم را مخدوش میکنند و این بهدلیل عدمرعایت واقعنمایی در داستانهای جنگ است.
داستان آدمآهنی با این مضمون منتشر شده است؛ «پدر بدنی پر از ترکش دارد، زخمی و با عصای زیر بغل به جبهه میرود. این پدر که به او آدم آهنی میگویند به پسرش قول میدهد که اگر خوب درس بخواند جایزهای درخور برایش میگیرد. پسر برای بازگشت پدر روزشماری میکند، درحالیکه پدر جایزه او را که دوچرخه است خریده و توی انباری گذاشته».
امروز میتوانیم به جرأت بگوییم 75درصد ایرانیان، جمعیتی هستند که در زمان جنگ نزیستهاند. در سال1440(50سال بعد) چه خواهد شد؟ اگر امروز کسانی که جنگیدهاند هنوز حضور دارند، آنروز از جنگ فقط آثارش میماند و براساس آنها قضاوت میشویم. در آن روزگار ما نیستیم اما آثارمان تحلیل میشود. تحلیلگران آن روزگار میتوانند فکر کنند که ما مردان مجروح را به جبهه اعزام میکردیم، مگر اینکه توضیح بدهیم مردی که مجروح است و با عصا راه میرود چرا باید به جبهه برود چراکه بهطور طبیعی کسی که با عصا راه میرود در میدان کار زار، کاری از او بر نمیآید. باید بگوییم چرا رفت، چگونه رفت و چه کرد.
واقعنمایی در داستانهای جنگ اصل اساسی است و کسی حق ندارد آن را نادیده بگیرد؛ حتی به بهانه نوشتن داستانی برای کودکان؛ حتی برای نوشتن داستانی که ایده خوبی هم دارد.
آمبرتو اکو، نویسنده رمان «نام گل سرخ» میگوید: «هرگاه کتابی مینویسم ولو اینکه درباره نظریه روایت باشد همیشه کسی را درنظر دارم. آدم برای خودش که نمینویسد».
وقتی ما بپذیریم که برای مخاطب مینویسیم، وقتی بپذیریم که در جنگ آدمهای واقعی ایفای نقش میکنند، وقتی بپذیریم در جهان چیزی وجود ندارد که بهخودی خود یک نشانه نباشد، پس میپذیریم هر چه که میگوییم یک نشانه است. بنابراین وقتی داستان جنگ مینویسیم تلاش میکنیم که داستانمان منطبق با واقعیت باشد. دقت میکنیم که نشانیهای غلط نداده باشیم.
باید بدانیم نشانههایی که در داستان بهکار میبریم هر خوانندهای را هر چند سالها بعد، هرچند نسلها بعد به تردید و گمراهی نمیاندازد.
متأسفانه هرچه از جنگ فاصله گرفتیم، واقعیتها را رها کردیم و ره افسانه زدیم. در زندگینامههای داستانی که اینروزها مینویسیم شخصیتهایمان از مردم عادی نیستند. این در حالی است که در روزهای جنگ آدمهای عادی میرفتند و شهید میشدند؛ بچههای محل، کتابفروش یا سبزی فروش، بردار من یا تو که هیچکدام آدمهای غیرواقعی نبودند، هیچکدام موقع تولد با دیگران فرق نداشتند یا هر چیز دیگری!
رزمندهای در نقل خاطرات خود میگوید: «خمپاره بین رزمندگان میخورد و کسی طوریش نمیشود».
آیا ما حق داریم رزمندگانمان را مردانی ماورایی معرفی کنیم یا باید تصویری واقعی از جنگ ارائه بدهیم؟ مگر کاربرد خمپاره در این جنگ با خمپاره در جنگهای دیگر فرق دارد؟
هیچ ملتی نیست که مقاومتش را در برابر اشغالگر فراموش کند. 60سال پس از پایان جنگ جهانی دوم فرانسویان به یاد کسانی که تیرباران شدهاند نمادی میسازند تا یاد آنان را زنده نگهدارند. ما 20سال پس از جنگ آنچنان مینویسیم تا مخاطبمان فکر کند افسانه میخواند و همه را یکباره کنار بگذارد. به این خلاصه داستان که نام کشورها به عمد حذف شده توجه کنید.
«کشور الف به کشور ب حمله کرده. گروهبان به خانهای در کشور اشغال شده میرود. دختر خانه را در چاه میاندازد و هرچه دستش میآید غارت میکند و با خود میبرد. پسر هشتساله خانه التماس میکند روتختی را نبرد. گروهبان توجه نمیکند.
14سال بعد کشور ب به کشور الف حمله میکند. شهر را تسخیر میکنند. سرباز جوان به خانه پیرزنی میرود. سرباز جوان روتختی پدر و مادرش را آنجا میبیند. پیرزن میگوید که روتختی را از گروهبانی خریده که دیگر پیر شده. سرباز جوان میرود سراغ گروهبان. گروهبان که بسیار ترسیده التماس میکند که او را نکشد. سرباز جوان گروهبان را نمیکشد، فقط آرزو میکند که خداوند بهخاطر خواهرش که کشته شده او را ببخشد».
پس از خواندن این داستان، عمل انسانی سرباز جوان خواننده را تحتتأثیر قرار میدهد بدون اینکه فکر کنیم یک کار عجیبی انجام داده، بدون اینکه نویسنده سعی کرده باشد به کشورش قداست تزریق کند.