تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۳۹۱ - ۰۸:۵۷

همشهری آنلاین-هلن صدیق بنای: چگونه می‌توان در دنیای امروزی که همه چیز با سرعتی وحشتناک در حال تغییر است، من و شما با تفکر و تصاویر ذهنی دیرین زندگی کنیم. آیا تا به حال به مسئله نگاه کرده‌اید؟

آنچه که در خبر‌های رسانه‌ها هر روز می‌خوانیم، به گونه‌ای نشان دهنده این واقعیت است که نسل جوان جهان، بین دو باور کهن و مدرن گیر افتاده‌ است. شرایط و وضعیت که برای تغییر نیاز به تلاش و مطالعه بسیار همه‌گیر و همه جانبه دارد.

یکی از موارد تغییری که در باره آن می‌خواهیم صحبت کنیم، تغییر تصویر ذهنی و دیدگاه در امر ازدواج و تشکیل خانواده است.

هیچ از خودتان پرسیده‌اید؛ چرا نسل جوان و فرهیخته جهان از زندگی مشترک و ازدواج احساس رضایت نمی‌کنند؟ چرا از ازدواج و تشکیل زندگی مشترک گریزانند؟ چرا آمارمجرد‌ها بیشتر و بیشتر می‌شود؟ چرا اکثر ازدواج‌ها رو به شکست می‌رود؟ و...

تمامی سوال‌های مطرح، سوال‌های هستند که زندگی و تشکیل خانواده جوانان دنیا را تحت شعاع خود قرار داده است. بهتر نیست نسل جوان جهان خود نیز بر این امر تعمق کرده و بیندیشند؟ به جای گذر کردن از کنار آمار و ارقام طلاق و جدایی‌ها و به جای سر تکان دادن‌های خالی در مقابل خواندن خبری‌های چون؛

  طلاق همچنان حرف نخست را می‌زند

  چرا طلاق؟

افزایش طلاق و سن ازدواج در پایتخت

زنان 25 تا 29 ساله بیشترین متقاضی طلاق

۳۰ درصد از ازدواج‌های شهر تهران منجر به طلاق می‌شود

رشد 10درصدی طلاق و 3 درصدی ازدواج

  کار مردان در خانه و افزایش 50 درصدی احتمال طلاق

در هر سه ثانیه یک دختر وادار به ازدواج می‌شود

 

باید به دنبال علت و دلایل قابل تغییر آن باشیم. چرا با وجود اینکه، حجم انبوهی از خبر‌های جهان در رابطه با مسائل زندگی مشترک و ازدواج نسل جوان است.

و نیزمراکز تحقیقات و مطالعات آسیب‌های اجتماعی جهان در این زمینه فعالیت می‌کنند. ولی کاری از پیش نمی‌رود ؟ تغییری در این آمار حاصل نمی‌شود؟ و همچنان ساعت به ساعت این نسل جوان بر گودال شکست ازدواج بیشتر فرو می‌روند؟!

به راستی چه باید کرد؟ پاسخ این مسئله در این داستان طنز گونه، است. داستانی که واقعیت بسیار حقیقی در دل خود جای داده است. این داستان را باید بارها با تعمق و درک خواند. شاید، باعث تغییری هر چند اندک در تصویر ذهنی ما و بعد در رفتار، اندیشه و تصمیم‌گیری ما شود.

این داستان به صد هزار سال پیش، یعنی زمانی که پرنسس قصۀ ما برای پوشاندن بدن خود به جای لباس از پوست خرس استفاده می‌کرد، بر می‌گردد...

در فصل اول این داستان آمده است، روزی از روز‌ها پرنسس قصه ما که  تازه بالغ و بزرگ شده بود، برای چیدن سیب‌های وحشی به جنگل می‌رود. همین طور که مشغول چیدن سیب‌ها بود، متوجه پلنگی که قصد داشت به او حمله کن، می‌شود.

پرنسس از ترس، جیغی بس رعد آسا می‌کشد. از آن دسته جیغ‌هایی که نزدیک بود پرده گوش شاهزادۀ قصه ما که دست بر قضا در همان نزدیکی‌ها مشغول شکار گوزن بود، پاره شود!

شاهزادۀ قصه که بسیار عصبانی شده بود رفت تا عامل این صدای ناهنجار را بکشد و از شرش راحت شود که بر سر راه با پلنگی بسی درنده و خطرناک روبرو می‌شود.

شاهزادۀ عصبانی درنگ نکرده و تیری در چله کمان گذاشته و با سرعت بسوی قلب پلنگ نشانه می‌رود و او را می‌کشت. بعد برای رفع عصبانیت کامل،  لگدی هم به پهلوی پلنگ بیچاره می‌زند.

در همین حال، متوجه پرنسس قصه ما که با چشم های پر از "تحسین و قدردانی" او را می نگرد، می‌شود.

شاهزاده که از این نگاه  سرتا پا غرور و هیجان شده بود به سوی پرنسس رفت. تعظیمی کرد و گفت؛ دیگر جای نگرانی نیست. نترسید... شما در امان هستید...بعد هم  او را بر اسبش سوار کرد و به سوی قصر روانه شد...

پرنسس و شاهزاده قصه ما در این قصر با هم ازدواج کرده و سالیان سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنند. حاصل این ازدواج سعادتمند چند دختر و پسر کوچک بود که تصویر " ازدواج" در ذهنشان با داستانی که از پدر و مادرشان شنیده بودند به صورت " نجات زن" توسط "مرد" و مورد "حمایت" قرار گرفتن او برای همیشه  "حک" شد.

قرن‌های بسیار این تصویر راهگشای زندگی جوانان بود. تصویری مردی که از راه می‌رسد و زنی را از چنگ "پلنگ" (نماد ترس و ضعف برای زن و نماد شجاعت و مردانگی برای مرد) نجات می‌دهد. بعد او را به قصر یا خانه‌ای می‌برد و داستان همین جا با این جمله که " آن دو سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند"، تمام می‌شد.

در آن زمانها یعنی قرن‌ها پیش همه جوانان از این وضع یا " تصویر ذهنی " راضی و خشنود بودند... اشعار و داستانهای بیشماری در وصف نجات دادن زن از دست پلنگ که "مردانگی" نامیده می‌شد و مظلومیت و قدرشناسی زن که "زنانگی" نامیده می‌شد، نوشته و نقل شد.

دیگر همۀ زنان و مردان باور کرده بودند که راه دیگری برای رسیدن به یک زندگی مشترک سعادتمند و دلپذیر وجود ندارد. حتما باید مرد قدرتمندتر و در نقش ناجی زن باشد و زن قدرشناس  و ضعیف به او تکیه کند...

اما به مرور "پلنگها " تغییر شکل دادند. آنها به شکل مشکلات مالی و مشکلات فکری، روحی و حتی فلسفی در آمدند. زنان نیز در طی سالها به دلایل شرایط موجود اجتماعی چون جنگ، مرگ همسر و... شیوه مقابله با این پلنگها را یاد گرفتند.

حتی گاهی بهتر از مردان با "پلنگ" یعنی همان مسائل مالی و فکری کنار آمده و آن را رفع می‌کردند. آنها توانستند به تنهایی زندگی خود را تامین کنند و از لحاظ مالی و فکری استقلال یابند...

اما همچنان "تصویر" مردی که از راه می‌رسد و زنی را از چنگ پلنگ نجات می‌دهد، به قوت خود باقی بود...طی قرن‌ها، نگرش و تصویر ذهنی تغییر نکرد و هنوز هم تغییر نکرده است...

هنوز هم زنان با تمام روشنفکری که دارند، تصویر مردی را در ذهن دارند که باید از راه برسد و آنها را از چنگ پلنگ نجات دهد، همان شاهزاده‌ رویایی با اسب سفید و...

با این وجود، وقتی این تصویر به واقعیت در می‌آید، یعنی وقتی مرد مورد نظر یا همان شاهزاده از راه می‌رسید تا آنها را نجات دهد، آنها شروع به اظهار نظر می‌کردند: بهتر نیست، بهش سنگ پرت کنی؟ یا بهتر نیست با آن یکی تیر پلنگ را بکشی؟ اصلا صبر کن من خودم تیر بیهوش کننده دارم! تو اصلا بلد نیستی از این کارها کنی و...

اینگونه شد که... مردان احساس سرخوردگی کردند. آنها دیگر نمی‌توانستند "زن" را نجات بدهند. زن دیگر با چشمهای سرشار از "تحسین و قدردانی" به آنها نمی‌نگریست. و آنها دیگر سرشار از غرور و هیجان نمی‌شدند.

حتی به نظر می رسید، این زن "خودش" را یک صاحب نظر و کارشناس در شکار پلنگ می‌داند و گویا در بعضی مواقع حتی از آنها هم بهتر عمل می کند و...

به همین علت کم کم، زن و مرد هر دو غمگین و افسرده شدند. گاهی، وقتی بر طبق علاقه، نیاز، غریزه و.. به ازدواج  تن در می‌دادند. با شروع زندگی مشترک، افکار ناراحت کننده به ذهنشان هجوم می آورد...

مرد با این افکار که این زن مرا نجات دهنده خودش نمی‌داند. مرا قبول ندارد و... عصبانی می‌شود. حتی به جای لذت بردن از زندگی مشترک در تلاش برای اثبات قدرت، لیاقت و برتری خود، دست به کار‌های ناهنجار و خشونت بر علیه او یعنی "زن" می‌زند.

گاهی با فریاد کشیدن بر سر او تمام تلاش او را در مبارزه با "پلنگ" نمادین مورد انتقاد وتمسخر قرار می‌دهد و..

 زن هم با این افکار که این مرد اصلا، لیاقت "نجات" دادن مرا ندارد. من خودم بهتر از او بلدم خودم را نجات بدهم. باید بگردم  و مردی قوی‌تر، تواناتر و شجاع‌تر پیدا کنم ... و چون آنچه را که می‌خواست، پیدا نمی‌کرد، سرخورده، غمگین و تنها می‌شد.

اما هیچیک از زن و مرد نمی‌دانستند که وقت آن رسیده است که "تصویر ذهنی" خود را عوض کنند.

یعنی باید آن تصویر ذهنی "حک" شده از قرن‌ها پیش به طریقی تغییر و یا پاک شود. شاید در آن زمان " زن و مرد" با تصویر ذهنی جدید، بتواند زندگی مشترک بهتر، زیباتر خلق کند. آنها می‌توانند...کافی است این تصویر ذهنی و نگرش تغییر کند.

منبع: همشهری آنلاین