این «مامانجون» است که از سکوتهای آقاجون کلافه شده. دایی منتظر است. سرش را پایین آورده تا در چشمهای آقاجون جواب سؤالش را پیدا کند؛ اینکه میخواهد دراز بکشد یا میخواهد بنشیند؟ دایی دستهای آقاجون را میگیرد و نوازش میکند:
«چیکار کنم آقاجون؟ کمکتون کنم استراحت کنید؟»
دستهای آقاجون نرمترین دستهای دنیاست. پوستش آنقدر ظریف و شفاف شده که به راحتی میتوان مسیر سیاهرگها را زیر آن دنبال کرد.
ـ رگهای آقاجون ترد و شکنندهاند، خیلی باید مواظب بود.
خاله این را میگوید وقتی دارد سرم آقاجون را میزند؛ دوروز است که نمیتواند غذا بخورد.
با این حال گوشهای آقاجون حتی سنگین هم نشده. حواسش هم جمع جمع است. نوهها را با هم اشتباه نمیگیرد، رئیسجمهورها را هم وحتی جای ناخنگیر را فراموش نکرده است. اما دیگر از بابا نمیپرسد خیابانها چه خبر؟ آخر دیگر جانش را ندارد که بنشیند توی ماشین بابا و از تماشای اتوبانهایی که بزرگی تهران را به رخ میکشند ذوق کند. دیگر برایش اخبار ساعت ۹ فرقی با اخبار ساعت هفت ندارد. تلویزیون برای خودش روشن است و آقاجون از همانجا که نشسته ـاز پنجرهی طبقهی پنجمـ شهر را با همهی شلوغی و بزرگیاش میپاید.
مامان رفته سراغ آلبومهای قدیمی. اشک در چشمهایش جمع شده. توی فیلم عروسی مامان، آقاجونی هست که وقتی از در میآید پسرها، دامادها و مهمانها را درآغوش میکشد؛ آقاجون توی فیلم آنقدر زور دارد که با یک حرکت، پاهایشان را از زمین بلند میکند. اصلاً زورخانه دارد. همه باید صبر کنند تا او دعای سفره را بخواند و از هر کسی که مهمان خانهاش باشد با غزلهای حافظ و سعدی پذیرایی میکند؛ با صدایی رسا و بدون اشتباه.
آقاجونِ توی فیلم اینجاست. حالا بیصدا روی تخت خوابیده. برای اینکه ببینی نفس میکشد یا نه باید خیلی دقت بهخرج دهی تا در سینهاش حرکتی احساس کنی. خسته است، خودش که نه، تنش بعد از این همهسال زندگی، از حرف زدن، حرکتکردن و غذا خوردن خسته شده. چینوچروکهای چندین و چند سالهی پوستش هم مارا به اشتباه میاندازد. طوری که انگار یادمان رفته روزی روزگاری پدربزرگی داشتیم که وقتی از درخانهاش میآمدیم تو، برق چشمهایش زودتر به استقبال میآمد و سرحال و بلند سلاممان را جواب میداد. به قول خودش تصدقمان میرفت و دستور میداد زنگ زورخانه که دم در، کنار میل و کبادهاش آویزان بود به احترام میهمانی که آمده به صدا دربیاید.
چشمهای آقاجون اما پرسروصداترین عضو بدنش هستند. چشمهایی که هنوز با همان برق همیشگی به ما سلام میکند حتی اگر صدایی از او نشنویم. یک جفت چشم توسیرنگ دارند حرفهایی را که توی تن ساکتش حبس شده فریاد میزنند. ساز مخالف میزنند و میگویند هنوز از زندگی خسته نشدهاند.
***
«در کرهی زمین بیش از شش میلیارد انسان وجود دارد و بیش از 12 میلیارد چشم و گوش که به شیوههای گوناگونی میبیند و میشنود.
زیباییهایی که ما نسبت به اشیا و انسانها احساس میکنیم بستگی به دلبستگیهای شخصی ما نسبت به این آدمها و وسیلهها دارد.
ما میتوانیم یک ناخدای پیر را که صورتش پر از چروک است زیبا ببینیم چون در چروکها پرتو آفتاب، گذشتن از اقیانوسها ، طعم آب شور، بادبان، ماجراجویی را میبینیم.»*
* از سری کتابهای یک فنجان فلسفه ـ نشر ماهی