حکایتی ظریف و زیبا از دوران کودکی آوردهاند که سالها پیش یک روز گرم تابستان به همراه پدرم برای خرید به بازار رفته بودم در بین راه مرد جوانی را دیدیم که غش کرده و در پیاده رو افتاده بود. مردم با کنجکاوی به طرف او می آمدند و به رسم همیشگی به محض دیدن او سکه ای به کنار او پرتاب میکردند و می رفتند.
به نظر می آمد کاری جز این نمیتوان انجام داد. سکه را بیانداز و بی آنکه بدانی او کیست بروی. زمانی که به کنار آن مرد رسیدیم، یکی از کسبه بازار در حالی که پولی به سمت آن غش کرده میانداخت به مردی که آن جا بی حرکت ایستاده بود گفت: پول که نمیاندازی، چرا اینجا ایستادهای؟
مرد با حالتی خجل گفت: حاج آقا پول ندارم، اما فکر کردم، حداقل جلوی آفتاب را با تنهام بگیرم تا او برای مدتی در سایه آسوده باشد.
روزگاری که هنوز مهربانی بود، هنوز هم هست ولی گاهی اوقات بعضی از ما زندگی را با زمین فوتبال اشتباه میگیریم. شایدم زندگی گاهی به نوعی شبیه بازی فوتبال میشود.
ما به عنوان بازیکن یاد گرفتهایم وارد زمین که شدیم تنها هدفمان، گل زدن باشد، حالا به چه شکل برای کسی مهم نیست. همه توپ و گلر را می شناسند.
ما برای گل زدن، هول میدهیم، تنه میزنیم، فحش میدهیم، از پشت آویزان رقیب می شویم هیچ فکری به جز نگه داشتن توپ و رسیدن به دروازه گل نداریم. گاهی به بدترین شکل ممکن خشن بازی میکنیم.
با این وجود، با آگاهی تمام سعی میکنیم همهی این بدیها از چشم داور دور نگه داریم. با همهی این ناجوانمردی ها، زمانی که توپ را وارد دروازه میکنیم، میلیونها نفر در هر جا که باشند با شنیدن آن برای ما هورا، فریاد کشیده و شادی می کنند.
شاید هرگز به فکرشان هم نرسد که برای به ثمر رساندن این گل، چند تنه زده شده، چند ساق پا شکسته شده و یا چقدر فحش، بد و بیراه گفته شده است...
به نظر شما، وقت آن نرسیده است، قبل از آنکه دیر شود، بازی جوانمرانه را یاد بگیریم...در بازیهای جوانمردانه سعادتی وجود دارد که در هیچ چیز دیگری وجود ندارد.
سعادت از نظر شما چیست؟ وقتی می گوییم شخصی سعادتمند است، شما به چه فکر می کنید؟
سعادت واژهای برخواسته از سعی و کوشش جوانمردانه است. این تعریف مهم ترین و کلیدی ترین ابزار خوشبختی است. از قدیم و ندیم گفته شده است که هیچ چیز با ارزشی در جهان آسان به دست نمیآید و برای همه چیز باید تلاش کرد.حتی کوچکترین چیز...
خاطره جالبی به یاد آمدم که حکایت آن خالی از لطف نیست. روزی پدرم باب سخن باز کرده بود و می خواست در باره تلاش و کوشش آدمی چیزی به من بیاموزد. ، بعد از یک ساعت تعریف از زندگی و آدمهای موفق، بالاخره چیزی به من گفت که در مغز و قلب من ثبت شد.
گفت: اصلا" خیال کن در خیابان یک بسته پول پیدا کرده ای، یادت باشد حتی برای بدست آوردن آن پول، زانو بر زمین باید بزنی و بعد آن را برداری ، یعنی حتی برای بدست آوردن آن پول هم، باید کاری انجام دهی. یعنی زانو زدن و برداشتن آن است.