زمان: صبح یک روز زمستانی (دی 1391)
مکان: پارک ملت
بارها با مرادیکرمانی دربارهی زندگی و آثارش گفتوگو شده. خودش هم بهطور جدی ماجراهای دورهی کودکی و نوجوانیاش را در کتاب «شما که غریبه نیستید» نوشته و ما سعی میکنیم چیزهایی بپرسیم که کمتر از او پرسیده شده. هوا آنقدر سرد است که جوهر خودکار هم انگار یخ زده، ولی با انجیر خشکها و مویزهایی که مرادیکرمانی به ما میدهد، بهقدر کافی برای گفتوگو انرژی میگیریم.
سرابی: هر روز ورزش میکنید؟
بله، حداقل از 40 سال قبل هر روز به پارک میآیم و هر پنجشنبه به کوه میروم. دوران دانشجویی ساعت پنج عصر با دوستان راه میافتادیم و از کوه بالا میرفتیم. شب به پناهگاه میرسیدیم و میخوابیدیم تا فردا که از کوه پایین بیاییم.
سرابی: چرا کتاب «شما که غریبه نیستید»، با رسیدن به تهران تمام شد؟
«برتولد برشت» میگوید که بهترین جا برای تمام کردن داستان، جایی است که در ذهن خواننده شروع میشود. من به لحظهای رسیدم که «هوشو» سوار اتوبوس به تهران میآید و باد، ماسهها را به شیشهی اتوبوس میزند. بقیهاش را در چند صفحه خلاصه کردم.
مولوی: وقتی اولین داستان شما به اسم «کوچهی ما، خوشبختها» در مجلهی «خوشه» چاپ شد، چه حسی داشتید؟
سال 47 بود و من 24 ساله بودم. چندبار آن را برای چاپ دادم، ولی هی گم میشد! روزی که این داستان در مجله چاپ شد، سر راه هرچی مجله میدیدم میخریدم و به همه هدیه میدادم.
مولوی: اولین کتابتان چهطور چاپ شد؟
«معصومه» زمانی منتشر شد که دانشجو بودم و برای مجلات مینوشتم. درآمدم از این راه بود. استاد «سیروس ملکزاده» که استاد من بود، گفت از همینهایی که مینویسی یک مجموعه داستان جمعآوری کن. بریدهی مجلاتی را که داشتم جمع کردم و خودش هم سرمایهگذاری کرد و در چاپخانهی فیروز در خیابان جمهوری به چاپ رسید. آن موقع کتابها را بعد از چاپ، برای نظارت میخواندند!
مولوی: وقتی «قصههای مجید» را برای برنامهی رادیوییتان مینوشتید، حدود 140 قسمت شده بود، اما در کتاب تعداد کمی از آنها را چاپ کردید. چرا در کتاب، تعداد قصهها کم شده؟
سعی میکنم هیچچیز تکراری در کتابهایم نباشد. بعضی از نویسندگان وقتی یک کتاب پرفروش دارند کتاب بعدی را مثل همان یکی مینویسند و فقط اسمش را عوض میکنند. من میخواهم از دیگری یا از خودم تقلید نکنم. الآن هم دنبال موضوعهایی هستم که مغایر با همهی این سالها باشد.
موضوع بعدی ایجاز است. بعد از حروفچینی، هربار که «شما که غریبه نیستید» را بازنویسی میکردم، 20 صفحه یا بیشتر از آن خط میزدم.
مولوی: در اقتباس سینمایی قصههای مجید در قصهها تغییراتی هم داده شد، مثل اصفهانی شدن مجید یا تغییر ماهی به میگو در آن قصه که مجید میخواهد فسفر مغزش زیاد شود.
زمانی که من داستان را نوشتم، واقعاً ماهی در کرمان کمیاب بود؛ ولی در اصفهان زمانی که فیلم ساخته شد، فراوان بود. «کیومرث پوراحمد» به من زنگ زد و گفت اینکه مجید در اصفهان ماهی نخورده باشد، خیلی دور از ذهن است. برای همین آن را تبدیل به میگو کردند و من برای اینکه واقعیتر باشد درخواست کردم که با اسم «ملخ دریایی» کار شود. برای اولینبار «داریوش فرهنگ» قصههای مجید را برای فیلم شدن پیشنهاد کرد. ولی آن موقع میگفتند آموزشی نیست، چون مجید درسخوان نیست و دروغ میگوید! آخرش راضی شدند فیلم فقط برای پرکردن برنامهها ساخته شود.
دنبال کسی بودند که با قیمت هرچه کمتر آن را بسازد. «عباس کیارستمی»، «منوچهر عسگرینسب»، «سیفالله داد»، صدا و سیمای شیراز، رشت، گرگان و... همه در مقاطعی قصد ساخت این فیلمها را داشتند. اما در نهایت «کیومرث پوراحمد» آن را درست کرد. محل فیلم هم ابتدا قرار بود همان کرمان باشد که راهش دور بود و مشکلاتی برای تولید داشت و بعد به اصفهان تغییر کرد.
حسنزاده: پس از اخلاق مجید راضی نبودند.
انتقاد میکردند که چرا به بیبی میگوید «تو» نه «شما». بعد از پخش فیلم هم مدام از آموزش و پرورش نامه میآمد. من نمیخواستم و البته نمیتوانستم یکشبه همهی جامعه و دانشآموزان را اصلاح کنم. نگاه من به بچههای فقیر خیلی متفاوت است. حدود 20 سال این کتاب توی مدرسهها نرفت. البته از در نرفت، ولی از دیوار رفت. بعضی از مسئولان آموزش و پرورش هم موافق کتاب بودند و میگفتند که اتفاقاً شخصیت دانشآموز ما همین است که شیطنت میکند و دروغ میگوید، ولی در عین حال صادق و پاک است و هنر را دوست دارد.
سرابی: برخوردی هم پیش آمد؟
نه، ولی چندبار با اعتراض شدید مواجه شدم. پیش آمد که کتابهایم هم جمعآوری شود یا پس فرستاده شود. در مراسمی که برگزار شده بود، خانمی بلند شد و با جیغ و داد گفت که با این کتاب در حق بچهها جنایت کردهاید و بدآموزی دارد. من ترسیده بودم ولی یک معلم دیگر بلند شد و گفت من سر کلاس میخوانم و اتفاقاً خیلی برای بچهها جالب است.
سرابی: با گذر از اینهمه سال و الآن که بسیاری از آثارتان به زبانهای گوناگون ترجمه و منتشر شده، کدامیک از نوشتههایتان را موفقتر میدانید؟
من در نقاط مختلف فقیرنشین تهران زندگی کردهام. جعبههای نوشابه پخش کردهام. کارشناس وزارت بهداشت شدم. تنهایی رفتم خواستگاری، زن گرفتم و بچهدار شدم. بالأخره کتابهایم چاپ و ترجمه شدند. به کشورهای خارجی دعوت شدم و در آنجا سخنرانی کردم. اما هنوز هم در حسرت اینکه یک داستان خوب بنویسم، باقی ماندهام و حس نمیکنم کامل شدهام.
عکس: رضا رواسیان