هیچوقت نفهمیدم چهطور پایت به زندگی من باز شد؟ چهطور تصمیم گرفتم بیشتر بشناسمت و هی اسمت را توی اینترنت زدم، هی جستوجو کردم و هی دربارهی تو خواندم... اینکه هیچوقت نمیدانی از کجا شروع میشود خیلی بد است. شروع شدن باید تاریخ داشته باشد تا تو بتوانی پز بدهی که: «آقاجان من فلانی را10 سال است میشناسم!» اما من نقطهی شروعم با تو را، هیچوقت نفهمیدم.
تو متولد زمستانی. در اولین روز از ژانویهی 1919(1297 شمسی)آمدی. اول ژانویه، یازدهم دی ماه تقویم ما بود. چهقدر یازده دی آمده و رفته و تولدت را جشن نگرفتهام. چهقدر تو هر سال و این همه سال به دنیا آمدهای و من نفهمیدهام. چهقدر مردم دنیا هی برای تو و آمدنت خوشحال شدهاند و من نمیدانستم!
با اینکه هنوز هم نمیدانم از کجا شروع شد، اما زمستان که آمد حواسم را جمع کردم و مثل چند سال گذشته گوشهی تقویمم روی یازدهم دی ماه نوشتم:
«تولدت مبارک، جروم دیوید سالینجر!»
عصبانیتر از تمام عصبانی های دنیا
«هولدن» یک روز که به اندازهی کافی عصبانی بودم از توی کتاب «ناتور دشت» درآمد. من عصبانی بودم؟ درسهایم را افتاده بودم؟ یک عالم غُر داشتم که به جان دنیا بزنم؟ از هیچچیز راضی نبودم؟ بله! همهی اینها بودم، اما دیدم در این دنیای هفت میلیاردی کسی هست که از من عصبانیتر است! چهار درس از پنج درسش را افتاده، یک عالمه غُر به جان دنیا زده و از هیچ چیز راضی نیست و هنوز هم تازهنفس است. آن موقع بود که خندیدم و دلم به این خوش شد که حداقل یک نفر را میشناسم که حالش از من بدتر است. بعد تمام چیزهای بد از من دور شدند. چون میخواستم کتاب را هرچه سریعتر تمام کنم.
شب کریسمس بود و هولدن تنها و بیهدف در شهر پرسه میزد. نباید هولدن ناراضی را لابهلای صفحههای کتاب تنها میگذاشتم. همین شد که تا ته ته کتاب، تا جایی که مطمئن شدم او دیگر تنها نیست، همراهش شدم. دوست داشتم داستان باز جلو برود، کش بیاید، اتفاقهای تازه بیفتد اما... وقتی کتاب را بستم به زمستان فکر کردم، به تعطیلات کریسمسی که نامهی اخراج هولدن از مدرسه خرابش کرده بود، به برف و برف و برف! و بعد به آسمان ناخنخشک امسال که تولد سالینجر را بدون اینکه ببارد برگزار کرده بود!
وقتی فرانی به خیابان کریمخان میرود
کسی از زندگی تو چیزی نمیداند. تو دور تا دور خانهات حصار کشیده بودی. از خبرنگارها خوشت نمیآمد و کسی جرئت نمیکرد زنگ خانهات را بزند. راستش تو با غریبهها خیلی خوشرفتار نبودی. کتابخوانها از سال 1965 صبر کردند تا تو دوباره کتاب تازهای چاپ کنی، اما تو کم کار بودی. کمکار و وسواسی. پسرت حدس میزد که خیلی از نوشتههای تازهات را سوزانده باشی و همین شد که وقتی رفتی، حتی در خصوصیترین وسایلت چیز قابل توجهی از داستانهای چاپ نشده پیدا نشد.
کتابهایی که نوشتی خیلی نیستند. شاید محبوبترین کتاب تو همان «ناتور دشت» باشد که هنوز هم خیلی جاهایش بزرگ و کوچک را میخنداند و غمگین میکند. داستانهای کوتاهت را هم خواندهام. مجموعهی «دلتنگی های نقاش خیابان چهلوهشتم» کتابی است که وقتی خواندنش را تمام میکنم دلتنگ نویسندهاش میشوم. نویسندهای که داستان های معرکه تعریف میکند. داستانهایی که گاهی عجیبغریب بودنشان شوکهات میکند.
آخرین باری که به خیابان کریمخان رفتم، «فرانی و زویی» ات را خریدم. قسمت اول زندگی فرانی است. همان دختر جوان دانشجویی که مثل اکثر شخصیتهای داستانت خسته شده و دلش چیزی متفاوت میخواهد. کاش بودی! کاش بودی و من برایت نامه مینوشتم و توی نامه میگفتم که چهقدر من شبیه فرانی داستان تو هستم؛ فرانیای که ماهی چند بار به کتابفروشیهای کریمخان سر میزند!
تکههای دوستداشتنی
«ما حرف نمیزنیم، سخنرانی میکنیم. صحبت نمیکنیم، توضیح میدهیم.»
(بخشی از کتاب فرانی و زویی، برگردان میلاد زکریا، نشر چشمه)
«همهش مجسم میکنم که هزارها بچهی کوچیک دارن تو دشت بازی میکنن و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبهی یه پرتگاه خطرناک وایسادهم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم... »
(بخشی از کتاب ناتور دشت، برگردان محمد نجفی، نشر نیلا)
آن روز که کلمهها از همه غمگینتر بودند
یک روز سرد از روزهای بهمن از خواب بیدار شدم. همین دو سال پیش بود. روز عجیبی بود که حتی چای تلخم شیرین نمیشد. ابروهایم به هم گره خورده بودند و سوز سرد از پنجرههای بسته به اتاقم میوزید. آن روز همان روزی بود که روزنامهها نوشتند: سالینجر پیر رفت. من تمام پردهها را کشیدم و به تختخواب برگشتم. خوابیدم. وقتی بیدار شدم سایتها پر بود از خبر رفتن تو. به این فکر کردم که هیچوقت شروع آشناییام با تو را نتوانستم توی تاریخ و از روی تقویم پیدا کنم، اما میدانم جدا شدنم از تو دیگر تاریخی نخواهد داشت. تو هستی. مثل خورشیدی که هر روز بیدار میشود، بیدار میشوی و با زبان خودت برایم ناتور دشت میخوانی.
هیچکس از سالهای آخر زندگی تو چیزی نمیدانست. هیچکس خبر نداشت تو از کدام مغازه شیر میخری، به کدام آرایشگاه میروی و بیشتر چه کتابهایی میخوانی. میگفتند گوشهگیر شدهای و داری دربارهی فلسفهی ادیان شرقی تحقیق میکنی. تو در خانهات را روی همه بسته بودی. دوربینها با چهرهی تو غریبه بودند و کسی جرئت نمیکرد از تو بپرسد نویسندهی پیر مشغول انجام دادن چه کاری است؟ دلم میخواست به جای کلمهها بودم. کلمهها حتماً از همه غمگینتر بودند. تو رفته بودی و دیگر کسی نمیتوانست به آن خوبی آنها را به کار بگیرد. همین شد که تنها چیزی که برای رفتنت نوشتم بهیاد آنها بود.
تو رفتهای و هنوز
کلمات،
اطراف خانهات
پرسه میزنند