مرادي كرماني نويسندهاي است بيادا و اصول؛ ساده و موجز مينويسد و از زندگي و مردم. براي همين است كه در نوشتههايش ميتواند در كنار پرداختن به دلمشغوليهاي خود، دغدغههاي من و شما را هم مطرح كند؛ من و شمايي كه در دوران كودكي «قصههاي مجيد» را خواندهايم و در سالهاي بعد نيز آثار اين نويسنده را دنبال كردهايم؛ نويسندهاي كه فرماليست نيست ولي داستانهايش ساختار روايي خوبي دارند. اهل گرايشهاي مد روز نيست ولي دغدغههاي اجتماعي پررنگي در نوشتههايش به چشم ميخورد و شايد مهمتر از همه اينكه مراديكرماني نويسندهاي است كه خوانندهاش را محرم و دوست ميداند. در روز كتاب و كتابخواني سراغ داستاننويسي رفتهايم كه كتابهايش احتمالا در خانه خيلي از ما هست؛ نويسندهاي از جنس مردم كه هميشه براي همين ولايت و همين كوچهها و خيابانها و آدمهايش نوشته و خوشبختانه همچنان مينويسد و روحيات ما ايرانيها را ثبت ميكند.
- حدود 10 سال پيش شما را در مراسم عروسي يكي از بستگان ديدم. چيزي كه برايم جالب بود سلوك و رفتار شما به عنوان نويسندهاي مطرح بود و آنجا پي بردم كه چرا نوشتههاي شما اينقدر به دغدغههاي مردم نزديك است؛ نويسندهاي كه اصطلاحا خاكي و از جنس مردم است، جوري مينويسد كه همه با نوشتههايش ارتباط برقرار ميكنند.
به من ميگويند بسيار شبيه نوشتههايت هستي؛ يعني همان كه آدم انتظار دارد هستي، در حالي كه بعضي از نويسندهها خيلي از آثارشان جدا هستند. دنيايشان يك چيز است و خودشان در فضاي ديگري مينويسند؛ اين حرفي است كه درباره من زده ميشود. حكايت نويسنده مردميبودن، خيلي ساده به اين دليل است كه من بين مردم كار كرده و زندگي كردهام.
- اين تجربه زيستن در خلق اثر هنري و ادبي خيلي مهم است. فكر ميكنم همه سختيهايي كه در زندگي كشيدهايد سرمايههاي شما در عالم آفرينش ادبي و نويسندگي شدهاند. تصورم اين است كه اگر هوشنگ مرادي كرماني در يك شرايط كاملا ايدهآل رشد و زندگي ميكرد الان ما با چنين نويسندهاي مواجه نبوديم.
احتمالا با يك نويسنده ديگري روبهرو ميشديد. رودخانهاي از ميان روستاي ما سيرچ ميگذرد و ما تابستان كه ميشد جلوي آن سنگ ميگذاشتيم تا آب جمع شود و به چيزي مثل استخر برسيم. آبي كه از لاي اين سنگها رد ميشد آب ديگري بود؛ من آنم. اگر زندگي مرفهي داشتم و نوه فلانالدوله بودم قطعا نوشتههايم يك چيز ديگر ميشد ولي فكر ميكنم به هر حال من نويسنده ميشدم. بعضيها تصور خيلي باطلي در مورد اين قضيه دارند. گاهي از من ميپرسند كه گرسنگي، يتيمي، دربهدري و مواردي از اين دست، هنرمند و نويسنده ميسازد؟ در جواب به شوخي ميگويم اگر اينطور بود اهالي بيافرا همهشان شاعر و نويسنده ميشدند و در كشورهايي كه مردمش رفاه دارند اصلا نويسنده پيدا نميشد! تولستوي، بچه پولدار نويسندهها در تمام دنيا بود. خب، پس با آن همه پول و دارايي نبايد نويسنده ميشد.
- البته از آن طرف، گفته مي شود اگر داستايوفسكي دچار فقر نبود شايد بسياري از داستانهايش را نمينوشت.
براي اينكه هميشه طلبكارها دنبالش بودند او ناچار بود بنويسد تا مشكلات مالياش را برطرف كند ولي بايد آن طرف ماجرا را هم ببينيد كه آدمي مثل تولستوي با آن همه ثروت چقدر كار كرده و نوشته. به نظر من اول نويسنده به وجود ميآيد و بعد حوادث زندگي از او عبور ميكند.
- شما كتابي داريد با عنوان «شما كه غريبه نيستيد» و در آن در قالب رمان، زندگينامهتان را نوشتهايد. معمولا در كتابهاي زندگينامهاي كه در اينجا نوشته ميشود نويسنده خودش را در مقام قهرماني بيعيب و نقص ميبيند ولي شما اين كار را نكردهايد. درواقع خواننده را محرم دانستهايد و اين محرم دانستن و صميميت از همان عنوان كتاب شروع ميشود؛ شما كه غريبه نيستيد!
زندگينامهها در تمام دنيا پرفروشترين و پرقدرتترين به لحاظ رسانهاي هستند كه در آن تصوير دقيقي از يك فرد ارائه ميدهند. رؤساي جمهور خيلي از كشورها وقتي از قدرت كنار ميروند يك زندگينامه مينويسند و كلي پول هم به دست ميآورند. ولي ما ايرانيها به سبب خصلتهاي خاصي كه داريم و مربوط به امروز و ديروز هم نيست و 4-3 هزار سال است كه اين خصلتها را داريم، داستانمان متفاوت است. من جايي روحيه و خصلت ما ايرانيها را به پياز تشبيه كردهام. اينكه ايراني هر پوستي را كه از او بكني باز يك پوست ديگر دارد و تقريبا هيچوقت تمام پوستش كنده نميشود. از آن طرف، زندگينامه فرنگيها را به نارنگي تعبير كردهام. فرنگي فورا پوستش كنده ميشود و عريان در برابر شما قرار ميگيرد و در واقع ديگر هيچ چيز پنهاني ندارد. ما ايرانيها به دليل همين لايهلايه بودنمان و به سبب اينكه مدام به ما گفتهاند تو فلان وقت اين كار را كردي و فلان كار را كه بايد ميكردي انجام ندادي، زماني كه ميخواهيم خاطره و زندگينامه بنويسيم، عملا دفاعيه مينويسيم. مخصوصا روشنفكران سياستمدار ما به شدت اينگونه عمل ميكنند چون در ايران مسئله تحزب مثل بقيه كشورها نيست و همه در سياست دخالت ميكنند؛ از جمله نويسندهها و شاعران.
- و معمولا در مورد شما گفته ميشود كه گرايش سياسي نداريد.
بله و من هميشه ميگويم لزومي ندارد. مثل اين است كه از من بپرسند چرا آهنگر نيستي؟!
- شايد چنين سؤالاتي از اين منظر از شما پرسيده ميشود كه خيلي از نويسندهها گرايش سياسي داشتهاند و اين گرايش مستقيما به آثارشان راه پيدا كرده.
چنين نويسندههايي اكثرا نان سياست را ميخورند و اگر آن را ازشان بگيري هيچ چيزي ندارند. مثلا شخصي رماني نوشته و آمده سوسياليسم را مطرح و از آن دفاع كرده و آرزو و آرمان يك ايراني را در اين ديده كه اگر سوسياليسم رواج پيدا ميكرد به سعادت و خوشبختي ميرسيديم. خب اگر اين سوسياليسم را به مثابه يك آرمان از اين رمان بگيريد ديگر چه چيزي از آن باقي ميماند؟
- در داستانهاي شما سبك به خصوصي به چشم ميخورد كه طعم و ويژگي منحصر به فردي به نوشتههايتان داده است.
زياد از من پرسيدند كه نويسنده چطور ميتواند سبك به دست بياورد. تعريف دمدستي من اين است كه هر كسي كه ميخواهد صاحب سبك شود بايد خودش باشد؛ يعني هيچ كس نميتواند خودش نباشد و سبكي به وجود بياورد. چه خواننده باشي، چه نويسنده يا سياستمدار، خلاصه هر چه باشي بايد اول شكل خودت باشي. هر چقدر به خودت نزديكتر شوي سبك به وجود ميآيد.
- وقتي مينويسيد به مخاطب فكر ميكنيد؟
راستش موقع نوشتن به هيچ چيزي فكر نميكنم. نه به خوانندگان فراوان و نه به اينكه داستانم قرار است ترجمه بشود و يا اينكه از آن فيلمي ساخته يا بر اساسش مقاله دانشگاهي نوشته شود و يا هر اتفاق ديگري. حتي به اينكه چه گروه سنياي ميخواهند داستانم را بخوانند هم فكر نميكنم. فقط سعي ميكنم با صداقت خودم را بيان كنم.
- در واقع هنگام نگارش، طرح و نقشه قبلي براي رسيدن به موفقيت خاصي نداريد؟همه چيز به شكل طبيعي در فرايند نوشتن اتفاق ميافتد.
اصلا بلد نيستم از اين برنامهريزيها بكنم. به من ميگويند از كجا ميفهمي كه داستانت خوب شده يا نه. ميگويم وقتي داستانم را بازخواني ميكنم اگر از آن خوشم بيايد حس ميكنم داستان خوب شده و كمتر پيش آمده كه داستاني را بنويسم و خوشم نيايد و آن را به چاپ برسانم. كلا در پاره كردن داستان يد طولايي دارم.
- يكي از ويژگيهاي نوشتههاي شما رفتن به گذشته است. معمولا هم اين رجعت به گذشته، حس دلپذيري از سنتها و آداب و رسومي را در ذهن مخاطب زنده ميكند؛ حسي برآمده از گذشتهاي كه انگار ديگر نيست. مثلا آن خانه و آدمهايي كه در «مهمان مامان» ترسيم كردهايد نوعي از سبك زندگي آدمهاي جنوب شهري دهه50 است و شما در دل آن فقر، عزت و نوعدوستي آدمها را نمايان كردهايد.
علي حاتميوار سراغ گذشته نميروم... ميتوانم بگويم اين يك نوع نگارشدرماني است. من از آنجاهايي را كه در سيرچ بودم و در «شما كه غربيه نيستيد» هم آوردهام و خيلي هم رنج بردهام، گشتهام و نكات مثبت را پيدا كردهام. آدم وقتي شب بيخوابي به سرش ميزند همه بدبختيهاي زندگي مقابل چشمانش زنده ميشود. نميگوييم چه آفتاب خوبي بود. چقدر فلانجا خوش گذشت و بخت با من يار بود. ميگوييم كجا كتك خوردم، كجا بيچارگي كشيدم، كجا پدرم مرد، كاش اين را فروخته بودم يا آن را خريده بودم و خلاصه تمام چيزهاي منفي به ذهن آدم ميآيد. من در داستانهايم اين را بيان نميكنم. در همين كتاب آخرم «ته خيار» بيشتر داستانها درباره مرگ و قبرستان است ولي در تمام مدت نوشتن، ذهنم از دل همينها هم تكههاي شيريني را ميسازد. اين چيزي نيست كه به خودم سفارش بدهم، ذهنم اين كار را ميكند. به اين جهت كه من وقتي چشم باز كردم، زندگي من بيشتر در هوا و آسمان گذشته تا روي زمين. روي زمين چيز دندانگيري نميديدم. اينقدر حوادث تلخ و ناگوار برايم اتفاق افتاده كه مدام رفتهام به آسمان و از آن بالا نگاه كردهام. براي همين وقتي در كودكي مريض شده بودم نصفه ليمويي كه مادربزرگم به من داده براي من مانده. حالا بدو بيراه بهم گفته، فحش داده، تحقيرم كرده، سرخوريام، بيطالع بودن و بياقبال بودنم را به رخم كشيده، همه اينها را يادم ميرود. همان نصفليمو وقت مريضي برايم ميماند. اساسا نگاهم اين چنين است. رفتن به گذشته و پيدا كردن رگههاي شيرين گذشته برايم خيلي مهم بوده. من در خانهاي مشابه خانهاي كه در «مهمان مامان» بود نزديك به 9-8 سال زندگي كردهام. دوره دانشجويي در اين خانهها بودهام. صبحها توي صف دستشويي ايستادهام و از همه اينها اين مهرباني را نوشتهام كه وقتي يكيشان گرفتار ميشود همهشان ميآيند تا كمك كنند. آدمها در چنين مواقعي خيلي شكل كلاغها ميشوند. دوستي ميگفت براي يك فيلم كلاغي را گرفتيم و با طناب بستيم. آنقدر كلاغ جيغ زد كه گفتم طنابش را باز كنيد برود. آدمهاي طبقات فرودست جامعه هم دقيقا همين حالت را دارند و وقتي بلند ميشوند ديگر هيچ كاريشان نميشود كرد. وقتي كسي گرفتار ميشود با همه وجودشان به حمايتش برميخيزند.
- در كتاب «هوشنگ دوم» از كاراكتر نويسندگيتان به عنوان همزاد خودتان ياد كردهايد، كسي كه هميشه همراه و درون شماست و گويا خيلي هم با شما مهربان نيست. جز در مواقعي كه توافق ميكنيد كه داستاني را بنويسيد! اين ماجراي هوشنگ اول و دوم را كمي باز ميكنيد؟
خب، اولي كه يك آدم معمولي است و درگير مسائل روزمره زندگي و نان و آب و از اين دست موارد. دومي اما نويسنده است و وقتي اين دوتا توافق ميكنند خيلي اتفاق فرخندهاي انگار رخ ميدهد. اين وقتي است كه اولي ميگويد و دومي كه نويسنده است و هوشمندي خاصي هم دارد حرفهاي او را مينويسد. ولي يك وقتهايي هم دلش نميخواهد ماجرايي نوشته و ثبت شود و دعوايشان ميشود. گاهي اولي يادآوري ميكند كه مثلا فلان ماجرا را يادت هست چرا نمينشيني اين را بنويسي؟!
فكر ميكنم هر فردي كه كار هنري ميكند 2شخصيت دارد. زمان خلق اثر، لحظه توافق بر سر نگارش چيزهايي است كه شخصيت اول روايت ميكند و به ياد ميآورد و دومي آن را مينويسد. دليلش هم اين است كه ما هر روز صبح كه از خواب بلند ميشويم با هر انديشه و مرام و تفكري دنبال اين هستيم كه زندگي كنيم. دنبال تعريفكردن براي كسي نيستيم ولي يك نفر در ما هست كه اهل تعريف است. شايد تفاوت آدم عادي با نويسنده در اين باشد كه دومي يك تعريفكن و راوي خيلي قوي در درونش دارد كه اهل داد و بيداد هم هست كه گاهي با تحكم ميگويد اينجا فلاني پدرش درآمد، اينجا بهش خوش گذشت يا اينجا بهش ظلم شد. بنويس اين را، قشنگ است. آن يكي اما ميگويد ولش كن. هر وقت توافق ميكنند سر نوشتن، داستان تازهاي خلق ميشود.
- شما را در دستهبنديهاي معمول و متداول نويسندگان ايران نميتوان جاي داد. نه جزو طيف دگرانديش و روشنفكر محسوب ميشويد و نه از طايفه نويسندگان ايدئولوژيك هستيد، در عين حال جزو نويسندههايي كه كارشان توليد ادبيات عامهپسند است هم محسوب نميشويد. به قول حسن ميرعابديني در كتاب «صدسال داستاننويسي»، هوشنگ مراديكرماني جوري مينويسد كه عوام بفهمند و خواص بپسندند.
بدون اينكه بخواهم اين مسئله را خيلي ريشهيابي كنم، خيلي ساده و سرراست ميتوانم بگويم كه بخشي از نويسندهها ميخواهند طبقه روشنفكر جامعه را متوجه خودشان كنند. من هيچ وقت اين دغدغه را نداشتهام. البته اگر آنها بگويند داستانهايت را پسنديديم خوشحال ميشوم ولي دغدغهام نيست.
- يك نكته جالب هم اين است كه داستانهاي شما را تقريبا همه گروههاي سني ميخوانند. انگار خلقوخوي اين مردم را آنقدر ملموس ترسيم ميكنيد كه نوجوان تا پيرمرد خواننده آثار شما هستند.
به نظرم، من شكل 90 درصد ايرانيها فكر ميكنم. هر چه مردم دوست دارند را من دوست دارم و برعكس. اغلب ايرانيها دغدغه حزب و تشكل سياسي و اينجور مسائل را ندارند. مسائل خانوادگي برايشان مهم است و خانواده اغلب در داستانهاي من هست. منفيبافي و يكجوري دنبال پلشتي رفتن را دوست ندارند و من در داستانهايم سراغ آدمهاي فقير كه ميروم بهجاي منفيبافي سراغ خصلتهاي انساني آنها ميروم. يكجوري انگار روحيات من به عنوان نويسنده با روحيات مردم منطبق است. يكي از ضعفهاي برخي نويسندهها اين است كه خودشان را در يك طبقه خاص حس ميكنند؛ مثلا فقط براي روشنفكرها مينويسند، يا از آن طرف، صرفا در محدوده عامهپسندي ميمانند؛ در واقع لايههاي مختلف و متنوع جامعه را ناديده ميگيرند. اينكه مردم داستانهاي من را ميخوانند و خوانندههايم شامل طيفهاي مختلف و گروههاي سني متفاوت ميشود، به اين خاطر است كه من خودم جزيي از همانها هستم و سعي كردهام در لايههاي مختلف جامعه بروم. عدهاي از نويسندهها از جنس ايراني فرهيخته هستند و برخي هم از جنس ايرانياي كه چيزي را فقط براي سرگرمي ميخوانند و از آن رد ميشوند. فكر ميكنم من از جنس ايراني معمولي هستم.
ترجمه كتابهاي چخوف را زياد ميخواندم. كتابهاي همينگوي را هم خواندم. قبل از آن كارهاي فرانسوا ساگان را خوانده بودم. در اين دوره بسيار جذب روش همينگوي شدم. اگر بخواهم از چند نويسنده خارجي نام ببرم كه روي من خيلي اثر گذاشتند، ميتوانم از چخوف و همينگوي نام ببرم. آثار ديكنز را هم خوانده بودم و تام ساير و اوليور توييست و امثال آن؛ هاكلبري فين، مارك تواين و... يادم هست. آن زمان زياد داستان ميخواندم. به طور كلي تا قبل از آمدن به تهران، كارم كتاب خواندن بود.
نويسندهاي از جنس مردم
نويسندهاي نيستم كه نوشتههايم حاصل تخيل و دانستهها و كلاسها و آموزشهاي خاص و نگاه روشنفكري باشد. همانطور كه شما اشاره كرديد نويسندهاي هستم از جنس مردم. ميتوانم بگويم 80 درصد نوشتههايم حاصل برخورد شخصي و فيزيكي يا لااقل برخورد شنيداري ذهن من با مردم است. اينكه ميگويند مراديكرماني نويسنده خاطرههاست را من ايراد نميدانم. يك دفعه در فرهنگستان من گفتم همه نويسندهها خاطره مينويسند منتهي گاهي در خاطراتشان غرق ميشوند ولي بعضي وقتها هم از كنار خاطراتشان رد ميشوند. حتي آنكه مثلا در مورد كارگران معادن زغالسنگ مينويسد و خودش در خانهاي مثل قصر و در اوج ثروت و شهرت به سر ميبرد، وقتي داستان مينويسد در واقع ذهنش را از بين كارگران زغالسنگ عبور ميدهد و در حقيقت دارد خاطره خودش را مينويسد. اينكه بخواهيم خودمان را محدود كنيم به اينكه من بچه بودم فلان روستا زندگي كردم يا در فلان محل بودم و صرفا اين را خاطره بدانيم، درست نيست.
هميشهخدا كتاب ميخواندم
دوره نوجواني در كرمان سراغ يك كتابفروشي رفتم و با هر التماسي كه ضروري بود، خودم را بند كردم. او هم هرچه كتاب و مجله و روزنامه به دردنخور در انبارش داشت، به من ميداد تا در كنار خيابان بنشينم و آنها را بفروشم. منتها من مينشستم و آنها را ميخواندم! چون بيشتر ميخواندم و گيج ميشدم، جنسهايم را ميبردند. وقتي ميرفتم تو بحر خواندن، يادم ميرفت كه فروشندهام... عشق خواندن داشتم و خيلي ميخواندم.
بيشتر كتابهاي ترجمهاي را ميخواندم؛ مثلا «بينوايان» ويكتور هوگو را به صورت كامل خواندم. ترجمه شعرهاي لامارتين را ميخواندم. داستان هاي حسينقلي مستعان و منوچهر مطيعي و امثال آنها كه در مجلات پاورقي مينوشتند، ازجمله چيزهايي بود كه در اين دوره تمام كردم.
تهران كه آمدم دورهاي در كارخانه نوشابهسازي حسابداري ميكردم و آنجا هم كتاب ميخواندم. يكبار هم جريمهام كردند ولي باز كتاب ميخواندم و آنها نميتوانستند مرا از اين كار بازدارند. هميشه خدا در كيفم يك كتاب بود كه ميخواندم.
نظر شما