خانم پیرزن، خودش را مثل یک کیسه شن، روی صندلی آهنی ، شل و رها کرد. صندلی تکان تکان خورد، پسر نگاهش کرد. خانم پیرزن هم نگاهش کرد و لبخند زد. دندانهای مصنوعیاش ، خیلی آرام از بین لبهای باریکش به بیرون سرک کشیدند. یکی از دندانهای خانم پیرزن طلا بود. پسر یاد فیلم رابینهود و پرنس جان افتاد. آنجا که رابین هود توی کالسکهی پرنس جان ، دستش را بوسید و انگشتر پرنس جان را دزدید. انگشتر پرنس جان لابهلای دندانهای رابین هود برق میزد. دندان طلای خانم پیرزن هم برق می زد.
پسر با دستههای ساک برزنت آبی نفتی که کنارش بود، بازی میکرد. خانم پیرزن چند دقیقه به روبهرو خیره شد، بعد به پسر نگاه کرد و لبخند زد:«پسرم تنهایی آمدی پارک؟»
پسر نگاه نکرد. فقط سرش را تکان داد یعنی بله. بعد زیپ ساکش را باز کرد، کلاهی را که روی سرش بود برداشت و چپاند توی ساک و زیپش را کشید. باد خنکی آمد. یک برگ طلایی از بالا افتاد روی صندلی.
خانم پیرزن ، عینک ظریف و طلاییاش را، از روی بینی برداشت. تیغهی بینیاش را با انگشت ماساژ داد و دوباره عینکش را زد:«خب پسر گلم تنهایی یا خواهر، برادرهم داری؟»
پسر انگار حوصلهی جواب دادن نداشت. به زور چیزی گفت. شاید گفت دارم شاید هم گفت ندارم.
خانم پیرزن از صدای پسر متوجه شد ناراحت است. شاید خیلی تنها بود. آقایی با یک چرخ از جلوشان گذشت. داد میزد: «بستنی ، آلاسکا ...»
خانم پیرزن برای خودش و پسر، بستنی حصیری خرید. پسر قبول نمیکرد. ولی وقتی خانم پیرزن بستنی را گذاشت روی ساکش، بستنی کمکم شل شد ، پس مجبور شد برش دارد و بخورد.
خانم پیرزن خیلی زود بستنیاش را تمام کرد. پسر زیر چشمی نگاهش میکرد . انگار ساندویچ میخورد. تند تند به بستنی گاز زد و تمام شد. چهقدر حرفها و کارهایش مثل بیبی طوبی بود. باید چیزی میگفت: «ممنون ! دلم بستنی میخواست، خیلی وقت بود نخورده بودم چون...»
خانم پیرزن پرسید : «چون چی؟ بگو پسرم راحت باش!»
پسر سرش را انداخت پایین: «پول نداشتم...»
یکدفعه ابروهای خانم پیرزن رفتند بالا. روی صندلی جا به جا شد. گره روسریاش را مرتب کرد. چه خوب شد که برای او بستنی خریده بود.
-چرا پول نداری؟ پدر مادرت کجان؟
تازه آنوقت خانم پیرزن متوجه شلوار پارهپارهی پسر شد. بالای زانو ... زیر زانو...
-اسمت چیه پسر گلم؟ چند سالته؟
-پسر چشمهایش را به هم مالید. حتماً گریهاش گرفته بود.
-سعید، 31 سالمه. مامانم از بابام جدا شده. الآن من با زن بابام و دو تا پسرش و بابام زندگی میکنم.
سرش پایین بود. به دو تا مورچه نگاه میکرد که دانهای را به طرف چمنها میبردند. اصلاً خانم پیرزن را نگاه نمیکرد. ولی خانم پیرزن همینطور به صورتش خیره شده بود. حتی گوشهای پسرک از ناراحتی قرمز قرمز بود.
-اون خانم ، زن بابات ، کتکت می زنه یا ...
جملهاش را کامل نکرد. سر و صورت و دستهای پسر را نگاه کرد. شاید نشانی از ضرب و شتم و کتک کاری میدید. بله، روی بازوی پسر و کنار لبش کبود بود.
چند تا زن و بچه از جلویشان رد شدند. بچهها با خوشحالی و فریاد به طرف وسایل بازی میدویدند. پسر با نگاهش آنها را تعقیب کرد. حتماً دلش میخواست جای آنها باشد.
-پس دو تا برادر ناتنی داری.
پسر دوباره فقط سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. آب دهانش را قورت داد. سرفهاش گرفت.
-این ساک چیه؟ باشگاه میری؟
عصای خانم پیرزن افتاد. پسر سریع عصا را برداشت و داد دستش.
خانم پیرزن دوباره پرسید: «میخوای بری باشگاه سعید جان؟»
پسر ساکت بود. بعد مِن مِن کنان گفت: «نه! میخوام از خونهمون فرار کنم. وسایلمو جمع کردم. با یکی از دوستام قرار دارم که بیاد ببینیم کجا بریم! چهکار کنیم؟»
دستهای خانم پیرزن مثل یک تکه یخ، سرد و بیحس شد، صورتش شبیه مجسمهها بیحرکت ماند: «نه، منم مثل مادربزرگت، تصمیم خوبی نیست. عاقلانه فکر کن. چرا شما بچههای امروزی تا بهتون میگن بکش عقب، قهر میکنین؟ فرار چیه؟»
صدای زنگ موبایل آمد. پسر موبایلش را از توی جیب شلوارش بیرون آورد. با یک نفر قرار گذاشت و گفت که کجای پارک منتظرش باشد.
به طرف خانم پیرزن برگشت و گفت: «خودش بود. دوستم. داره میآد.»
خانم پیرزن اصلاً نمیتوانست از جایش تکان بخورد. آیندهی پسر را جلوی چشمش میدید. دوستان بد، کارتن خوابی، چاقو، دزدی، خیابان گردی...
- دوستت از شما بزرگتره؟
پسر از جایش بلند شد.
-هنوز ندیدمش. تلفنی باهاش رفیق شدم. از صداش فهمیدم از من باید بزرگتر باشه!
به ساعتش نگاه کرد.
خانم پیرزن میخواست دوباره شروع کند به نصیحت که پسر گفت: «من تصمیم خودمو گرفتم، شما به جای من باشید بهتون فقط یه وعده غذا، اونم نون خالی بدن، بین شما و بچههای دیگه فرق بذارن، نذارن درس بخونی، هی پیش آشنا و غریبه کوچیکتون کنن، چه کار میکنید؟ ها؟ مجبور باشید برید کارگری... ظهر چون دیر جواب زن بابامو دادم بابام حسابی کتکم زد.»
پسر بغض کرد. حق داشت. چهطور میشد کمکش کرد شاید بهتر بود به پلیس زنگ میزد. خانم پیرزن عصایش را روی زمین میکشید، انگار داشت توی ذهنش یک نقشهی جنگی را بررسی میکرد. شاید بهتر بود با خانوادهی پسر صحبت میکرد. دوستان ناباب، ذهن پسر را پر از فکرهای خراب و آلوده کرده بودند. دستهایی از پشت شانههای پسر را گرفت. ناگهان پسر و خانم پیرزن به عقب برگشتند. یک خانم جوان بود!
- سلام پسر گلم؟ خسته نباشی.
پسر یواش جواب داد. آهسته گفت: «مگه نگفتم وقتی آمدی تک بزن میآم جلوی در پارک، چرا اومدی اینجا؟»
خانم جوان خندید: «اشکال نداره، جای پارک پیدا نکردم مجبور شدم! چه خبر؟ باشگاه چهطور بود؟»
خانم پیرزن هاج واج به آنها نگاه میکرد. خانم جوان به خانم پیرزن لبخند زد.
- پسرم اذیتتون نکرد؟ترافیک بود، دیر شد. ببخشید عزیزم!
پسر ساکش را برداشت. انگار عجله داشت. خانم پیرزن را نگاه نمیکرد.
خانم جوان به دست و صورت پسر نگاه کرد: «آرش دست و صورتت چی شده؟ بازم کتک کاری؟ این دفعه باید بیام پیش مربیتون. اینجوری نمیشه!»
خانم پیرزن فقط به صورت پسر خیره شده بود. منتظر حرفی از طرف او بود.
خانم جوان گفت: «شلوارتو درست کن پسرم. خیلی اومده پایین.»
پسر پاچههای شلوار را دوبار تا کرد روی هم.
خانم جوان به خانم پیرزن گفت: «بچه هم، بچههای قدیم. یه لباس میخریدیم خودمونو و خواهر و برادرامونم و چند نسل بعد از ما هم میپوشیدند. حالا چهقدر پول دادیم این شلواره پاره پاره رو خریدیم! چرا خریدیم؟ چون مده! چه میشه کرد؟! خداحافظ خانم!»
پسر اصلاً نگاه نکرد. ساکش را برداشت و جلو جلو رفت. خانم پیرزن، عینکش را برداشت و دوباره آن را جابه جا کرد. پسر و مامانش دور شدند. خانم پیرزن همانجا نشسته بود. همانجا روی صندلی سبز پارک.
پسر به مادرش گفت: «مامان این خانم خیلی شبیه بیبی طوبی بود.» مادرش لبخند زد!
-سر به سرش که نذاشتی شیطون؟
پسر برگشت. خانم پیرزن هنوز نگاهش میکرد.
پسر گفت: «نه بابا! چه کارش دارم؟»
تصویرگری: سمیه علیپور