نوشتههای او، زاویه نگاهش به زندگی و قهرمانان شیرینی که میآفریند، همه و همه بذری از طرب و ابتهاج را در روح و روان آدمی جاری و ساری میسازند.
قهرمانان او دلنشینند. یعنی به دل مینشینند وتوی ذوق نمیزنند. ما با آنها احساس راحتی میکنیم و گویی بخشی از وجود ما هستند که در کتابها و قصههای مرادی کرمانی بروز و تبلور بیرونی پیدا کرده اند. در زمانهای که هم به هم میپرند و هر کسی قصد دارد به قول مولوی دیگری را بدرّاند، و به قول اخوان «پشک بنهای پلیدی» از هر سو در حال رویش اند،نوشتههای مرادی کرمانی آب سردی است بر عطش سیری ناپذیر خشکی و یبوست روزگار ما. طنز نهفته در تار و پود قصه های او ضمن آنکه فضایی واقعگرا از زندگی دور و برمان را به ما نشان می دهد ، ما را با فراز و فرود زندگی همنوعان و هموطناننمان آشنا می سازد و آرمان گرایی کورکورانه و آرزوهای دور و دراز را اگرچه در ذهن کودکانه مان پذیرفتنی می کند،امادر کنارش ما را با دنیای واقعی زیست و زمانه مان نیز مواجهه میدهد و بی رحمیها و نداریها و ساختن با این نداریها را به ما میاموزد و ذره ذره در وجودمان به یادگار میگذارد.
تصویری که او حتی از مرگ و بیماری که خشنترین و بیگذشتترین رخداد زندگی هر فردی است ارائه میکند نیز باز طنزی را به همراه دارد. به یاد دارم زمانی را که او در بیمارستان بستری شد. تماسی گرفتم تا جویای احوالاتش شوم. نمیخواهم بگویم که با مرادی دوست صمیمی هستم، اما دوستی ما آنقدر هست که نان و نمکی باهم خوردیم و پای صحبتهای هم نشستیم. پسر عموی دکتری دارد که دوست مشترک ماست (دکتر فرخ فرزانفر) که او هم انسان نازنینی است و هنگام بیماری قلبی مرادی بسیار کمک حالش بود. دکتر حاذق و تیزهوش و البته اهل ادبیات و فرهنگ. بعد از احوال پرسی داستان کشیده شدنش به بیمارستان و مواجهاش با مرگ را این گونه تعریف کرد: چند روز قبل که برای ورزش به پارک رفته بودم، ناگهان قلبم گرفت. روی صندلی نشستم و گفتم دیگر مردم. لحظاتی بعد که صدای گنجشگ بالای سرم را شنیدم، فهمیدم که نه! زندهام و گنجشگ به من نگاه میکند و میگوید: مرادی زندهای پاشو برو خونه. به هر مکافاتی بود خودم را به منزل رساندم و با پسرم به بیمارستان آمدم.»
خلاصه کنم. همزمان با سالروز تولد هوشنگ مرادی کرمانی از دوست اهل فرهنگم، امیر حاجی صادقی که دست اندرکار چاپ کتابی است خواستم بخشی از کتابش که گپی است با استاد مرادی کرمانی را برای زادروز این مرد بزرگ در اختیار ما قرار دهد که از نظر شما گرامیان میگذرد. بخشی از این گفت وگو در نشریه نگاه پنج شنبه این هفته منتشر شد و متن کامل این گفتوگو باکسب اجازه از این دوستان در همشهری آنلاین و همزمان با زاد روز مرادی کرامی منتشر میشود.(سید ابوالحسن مختاباد)
-
در میان آثارتان عقیدهی خیلی از کارشناسان بر این است که قصههای مجید متمایز از بقیه است.
خب. شما هم وقتی بچه دارید یک بچه بالاخره شیرینتر و جذابتر از بقیه میشود. اگر قصههای مجید موفق شد یک دلیلش فراگیر شدن آن بود. صبحهای پنجشنبه هر هفته مجید از رادیو پخش میشد و بسیار فراگیر بود. آنطور که میشنیدم موفقترین برنامهی رادیویی آن زمان بود.
-
پس حتماً خاطرات جالبی از این قصهها دارید.
بله. میتوانم چند خاطرهی جالب برایتان تعریف کنم. مثلاً دکتری بود که پنجشنبههایش را وقف ویزیت بیماران فقیر میکرد و پولی نمیگرفت. بنابراین پنجشنبهها مطباش پر از انواع بیماران سرماخورده و اسهالی و... بود. از صبح شروع میکرد به مریض دیدن ولی ساعت 10:30 تا 11، نیم ساعت در را میبست و کسی را ویزیت نمیکرد و از یازده دوباره شروع میکرد. این موضوع باعث کنجکاوی بیماران شده بود که دکتر این نیم ساعت چه میکند، صبحانه میخورد، استراحت میکند و... خلاصه غر میزدند تا اینکه یک بار دستیار پزشک به آنها گفت دکتر هر هفته در این ساعت باید قصههای مجید گوش دهد و مریضها هم گفتند که هر هفته گوش میدهند و این هفته به خاطر مریضی آنجا آمد و نتوانستهاند گوش دهند. نتیجه این شد که از هفته بعد دکتر ساعت ده و نیم به میان مریضها میآمد و تا نیمساعت با هم قصههای مجید گوش میدادند. و دوباره از ساعت یازده کار ویزیت مریضها را ادامه میداد.
یا مثلاً اتفاقی که برای خود من رخ داد. یک روز پنجشنبه مهمان داشتیم و من رفتم ماست بخرم. رفتم دکان محمودآقا و گفتم محمودآقا ماست. محمودآقا به رادیو چسبیده بود و قصههای مجید گوش میکرد. گفت «تا این تمام نشود هیچچیز نمیفروشم.» هرچه گفتم ماست، او گوش نکرد و گفت میخواهد رادیو گوش کند. یا مثلاً یکی از دوستانم میگفت. پنجشنبهها برای دیدن مادر و خواهرش به کرج میرفتند. از وقتی رادیو قصههای مجید پخش میکرد اینها بیچاره شده بودند. چون ماشینشان رادیو نداشت و بچهها هم تا قصه را گوش نمیکردند از خانه بیرون نمیآمدند. بنابراین آنها هر هفته ظهر به کرج میرسیدند و باعث زحمت مادرش میشد که اسباب ناهار را فراهم کند. دوستم به من میگفت «این مزخرفات چیست که نوشتهای. زندگی ما را به هم ریختهاش(با خنده[).
وقتی انتشار قصههای مجید شروع شد چندتایی هم در مجلهها چاپ شد. از همان آغاز انتشار جای خود را باز کرد چون نصیحت مستقیم نداشت و همچنین ایدئولوژیک نبود.
چندسال پیش رفته بودم سوئد. با آقای شهرام خلعتبری آشنا شدم که کتابی به نام هزار و یک شب نوشته بود. او در رادیو سوئد برنامه فارسی داشت. میگفت وقتی ایرانیها بعد از انقلاب به سوئد هجوم بردند و پناهنده شدند هم عصبانی و نفرتزده بودند. بعضی حزباللهی و اسلامی تند، بعضی شاهنشاهی و شاهدوست، برخی ساواکی و... خلاصه از هر فرقهای بودند و آقای خلعتبری میگفت هرچه در رادیو پخش میکردند یکی زنگ میزد و میگفت این فلانی که شما داستانش را پخش کردید چنین است و چنان است. یکی را میگفتند شاهی است، یکی روحانیزاده است و... فقط غزلهای حافظ و سرود ای ایران بود که آنها پخش میکردند و کسی زنگ نمیزد فحش بدهد. این بود که مانده بودند چه کنند. تا اینکه قصههای مجید به دستشان رسید و شروع کردند به پخش کردن و دیدند کسی زنگ نمیزند فحش بدهد. یعنی تنها اثری بود که آن آدمهای عصبانی و داغون پذیرفته بودند و با آن ارتباط برقرار کرده بودند.
(مرادی ناگهان میخندد و میگوید:)دوستی داشتیم خانم و بچهای چهار پنجساله داشت. یکروز همدیگر را دیدیم.خانمش گفت: «آقای مرادی! ما این بچه را از شما داریم.» و من تعجب کردم و گفتم خانم اینچه حرفی است که میزنید و او خندید و گفت اوایل پخش قصههای مجید از شوهرش قهر کرده بود و میخواستند جدا شوند. حتی کارشان به دادگاه کشیده بود. تا اینکه رادیو شروع کرد که قصههای مجید را پخش کند و او و شوهرش علاقهمند شده بودند و هر هفته گوش میکردند و این ماجرا باعث شد کمکم آشتی کنند و حالا هم این بچه را دارند. منظورم این است که یک داستان تا این حد میتواند تأثیرگذار باشد و زندگی مردم را دستخوش تغییرات کند. فقط باید جذاب و قوی باشد. البته من یک شانس هم داشتم و آن سوژههای زیاد بود. چون از کل یکصد و بیست داستان، من سی و هشت داستان را گزینش کردم و چاپ کردم. یعنی تعداد زیادی را در گزینش حذف کردم. همین باعث شد داستانهای گزیدهتر و یکدستتر و قویتر را در مجموعه داشته باشیم. مثلاً وقتی شما بخواهید بیست کیلو انار ار از یکصد کیلو انار انتخاب کنید خب خیلی گزیدهتر و بهتر است تا مثلاً هجده کیلو از بیست کیلو انتخاب کنید. این مهم است که داستانها با مردم رابطهای قوی برقرار کردند. البته اینها نظر من است و شاید دیگران نظر دیگری داشته باشند ولی احساس میکنم منتقدان هم با کتاب رابطهی خوبی برقرار کردند.
-
خستین داستان مجید را کی نوشتید و چه حسی داشتید؟
پیش از قصههای مجید، نمایشنامههای کوتاه برای رادیو مینوشتم که میان برنامهی خانه و خانواده پخش میشد. در واقع ورود من به رادیو با معرفی حسینقلی مستعان آغاز شد. خانم ویکتوریا یا بهرامی از او خواسته بود در کار برنامهسازی فعالیت کند ولی مستعان گفت پیر شده است و مرا بهجای خودش معرفی کرد. بهرامی گفت که به جوانها اعتماد ندارد و کارشان را هم نمیپسندد ولی مستعان گفت که من میتوانم برنامههایشان را بنویسم و افزود «آدم مزخرفی هستم ولی خوب مینویسم»]با خنده[
-
حالا چرا مزخرف؟
واقعیت این است که مستعان پاورقینویس روزنامهها بود و من یک بار جملهی بالزاک را دربارهی او نقل کردم که گفته است «پاورقینویسان مثل اشخاصی هستند که علوفه تهیه میکنند برای گاوهایی که سیر نمیشدند.» و مستعان خوشش نیامده بود. مرا دید که جوانی بیست و چهار پنج ساله بودم. گفت «تو را میبینم میخواهم شترق توی گوشت بزنم. من کلی آدم را کتابخوان و سرگرم کردهام.» در سه روزنامه همزمان سهگونه داستان مینوشت. میگفت «تو در مجالس آدمهای بیکاره مینشینی که تا نیمه شب عرق میخورند و سیگار میکشند و حرفهای صد تا یک غاز میزنند. دنبال روشنفکرنماها نرو. ماها به حال مردم مفید هستیم.» و اینگونه بود که با معرفی او وارد رادیو شدیم و همهچیز در برنامه مینوشتم. از نصیحتهای اول برنامه تا نمایشنامه و... هفت هشت سالی در رادیو مطلب نوشتم و قصههای مجید چهار پنج سال پایانی آن بود. نخستین قصه مجید را در سال 1353 نوشتم. یادم است که روزهای عید بود.
-
نوروز 53؟ جالب است. حالا چرا نوروز؟
سال 52 نیز مطابق هر سال مدیر رادیو برنامهی گروهها را برای نوروز درخواست کرد تا ویژه برنامههای عید (عیدانه) را تدارک ببیند. من جزء گروه خانه و خانواده بودم و پیشنهاد کردم قصههای یک بچه یتیم را بنویسم که با مادربزرگش زندگی میکند و فقیر است و آرزوهای دور و دراز دارد و باعث مشکلاتی برای خود و مادربزرگش میشود ولی آنها مخالفت کردند و گفتند عید است و موقع یتیم و غم و غصه نیست. هرچه گفتم شیرین و طنّاز مینویسم گفتند نه. تا اینکه خانمی ـ که فکر میکنم خانم ژاله علّو ـ بود گفت یکی بنویس نوشتم و آوردم و خوششان آمد و چندتایی نوشتم و یکیاش لباس عید بود. مردم تماسهایی گرفتند و استقبال کردند و چنین شد که حدود پنج سال مجید در رادیو مهمان خانههای مردم بود.
-
به عنوان نویسنده ادبیات نوجوانان آیا اعتقاد دارید شکاف بین نسلها در دورهی اخیر حادتر شده است؟
چیزی میخواندم که خیلی جالب بود. سنگ نوشتهای پیدا کرده بودند از مصریان قدیم. حالت عاقنامه داشت و متن آن طرد فرزندان بود. در آن نوشته بود که برای نسل جوان خیلی نگران است و عاقشان میکند و این سنگنوشته را مینویسد که احوالش را میبخشد و به بچههایش نمیدهد و میخواهد که سر قبرش هم نیایند. میخواهم بگویم در واقع شکاف نسلها چیز عجیبی نیست. افسوس بر گذشته چیز تازهای نیست و همیشه بوده است.
نکتهی مهم این است که انسان درونی دارد که عوض نمی شود. ظاهر عوض میشود ولی انسان همان است. مثلاً زمان سعدی شخص دوست داشته است یک اسب خوب بخرد و الان آرزویش ب.ام.و است. آدمها حامل خصوصیاتیاند که با خود میآورند. مثلاً حرص که ریشهی بدبختیها است. بودا میگوید اگر حرص را از خود دور کنید راحتتر زندگی کنید،... هر چیز اگر از یک دایره خارج شود آزاردهنده است. مثلاً یک بچه شش ماهه یک اسباببازی به او بدهید راضی است. اگر دو اسباببازی در دست داشته باشید و یکی را به او بدهید گریه میکند و آن دیگری را میخواهد. این حرص است. مثلاً شخصی از معبری رد میشد. دید کودکی گریه میکند. علت را پرسید گفت مادرش صد تومان داده که ماست بخرد ولی او صد تومان را گم کرده است. مرد دست در جیب میکند و صد تومان به او میدهد و میرود. وقتی برمیگردد میبیند بچه هنوز دارد گریه میکند. به نظرش نمیرسد بچه گدا باشد. باز علت را میپرسد و بچه میگوید اگر آن صدتومان را گم نکرده بود الان دویست تومان داشت که با صد تومان ماست و با صد تومان دیگرش بستنی میخرید. خب این حرص است. اینکه شما میگویید نسلها همدیگر را نمیفهمند. یکی این است که انسان با دست خودش گور خودش را میکند. هر نسل پروردهی نسل قبل است. این مهم است.
-
شخصیت دختر در داستانهای شما خیلی کمرنگ است. چرا؟
با حرف شما موافقم ولی این موضوع عمدی نیست. در برخی داستانها دختر مطرح است. من نویسندهی حسی هستم. تکنیکی نیستم و نمیتوانم دربارهی همهچیز بنویسم. خواهر و مادری نداشتم. نخستین دختری که با او دوست شدم همسرم بود و نخستین دختری که از نزدیک دیدمش دختر خودم بود. اعتراف میکنم که دنیایم دنیایی مردانه بوده است. هیچ زنی در زندگی من نقش جدی نداشته است و بههمینسبب در تصویر کردن و توصیف یک زن که نقش مهمی در داستان داشته باشد مسلط نیستم.
-
داستانهای شما دربارهی کودکانونوجوانان است با اینحال از مسایل عاطفی، مسایل بلوغ و بحرانهای روحی دوران جوانی چیزی در آنها نمییابیم. چرا؟
باید بگویم ما در جامعهای زندگی میکنیم که از نظر موقعیت و شرایط به شدت مذهبی است. این مسئله را باید به سختگیریهای حکومتی نیز اضافه کنیم. بافت فرهنگی شرقیها و بهخصوص ما ایرانیها واقعاً پیچیده است. مثلاً پسران و دختران بالغ میشوند و پدرومادرها متوجه نمیشوند. این پنهانکاریها ضررهایی دارد و استفادههایی.
در این جامعه مسایل زیادی در پرده میمانند و هنرمندان و نویسندگان نمیتوانند به آنها نزدیک شوند. مثلاً فروغ فرخزاد در شرایط آن موقع که سیاست ما مذهبی نبود حرفهای زشتی شنید و تهمتهای بسیار به او زده شد. الان که حکومت هم در قید پیاده کردن دستوراتی است که حتی به روشنی هم معلوم نیستند. مثلاً موقعی که کانون میخواست از قصههای مجید بخرد به عکس یادگاری و انشانویس گیر داد و گفت اینها خوب نیست چون مجید در این قصهها با دخترها ارتباط دارد. در حالیکه بخوانید میبینید هیچ اشارهی مستقیمی به دختران ندارد.
مثلاً داستان نخل را خواستند در تلویزیون فیلم بسازند. گفتند گلرخ و مراد سر چشمه با هم حرف میزنند و این ایراد دارد. تازه همین من پیشتاز نویسندگان کودک و نوجوان در پرداختن به مسایل دوران کودکی و نوجوانی هستم. مثلاً همین گلرخ و مراد پشت دیوار صبحت میکنند و فقط صدای همدیگر را میشنوند. با این حال حساسیت ایجاد شده بود. ما در جامعهای زندگی میکنیم که این مسایل وجود دارد ولی جای این مسایل در ادبیات ما واقعاً خالی است.
حتی در مدارسکه میخواهند دربارهی مسایل عاطفی و جنسی صحبت کنند امکانپذیر نیست. حتی اگر مدارس بخواهند والدین نمیگذارند. شما میبینید در جامعهی ما دربارهی دو موضوع جوک میسازند؛ یکی سکس یکی سیاست. چون این دو مسئله اشتغال خاطر همیشگی ما ایرانیان است. تا آخر عمر با این مسایل هستیم. حتی وقتی از ایران بیرون میرویم مرتباً به اینطرف و آنطرف نگاه میکنیم. چون برایمان عجیب است. حل نشده است ولی واقعاً هیچچیز نیست.
درکتاب« شما که غریبه نیستید» میتوانستم به فراخور موضوع اشارههایی هم بکنم و تحلیلی از مسایل ارایه کنم و حتی گهگاه اشارههایی هم کردهام ولیجلوتر رفتن کار دشواری بود و باعث سوءتفاهمها میشد. بالاخره ما اینجا زندگی میکنیم و از این شرایط تأثیر میپذیریم. مثلاً اگر یک روانشناس کتابهایم را بخواند میگوید که نویسنده چه چیزهایی را گفته و چه چیزهایی را پنهان کرده است. مثلاً میگویند مرادیکرمانی خیلی ایرانی است. شاید به همین دلیل که خط قرمزها را خیلی خوب میشناسم.
-
چطور شد ادبیات کودک را برگزیدید؟
ذهن من یک ذهن کودکانه است. من هنوز هم در دوران کودکی سیر میکنم. شاید به این دلیل که کودکی نکردهام. فرصت نیافتم شیطنت کنم یا کودکی جالبی داشته باشم. شاید بههمین سبب در دوران کودکی ماندهام. همهچیز را ساده میکنم اصلاً تلاش نمیکنم برای کودکان بنویسم. سعی میکنم حرف خودم را بزنم.
-
در داستانهایتان به نمادگرایی و استفاده از نماد در داستان بیعلاقهاید. اینطور نیست؟
ایرادی که از من میگیرند این است که لایهلایه نمینویسم که بعداً دیگران کشف کنند ولی واقعیت این است که من هم چندان به پیچیدهنویسی اعتقاد نداشتهام. بعضیوقتها داستان و محتوای آن اجازهی مانور میدهد و بعضی وقتها نه. مثلاً در داستانهای مجید جایی برای نماد نیست. خیلی ساده است.
-
* جوانان امروز شما را به آینده امیدوار میکنند؟
نمیدانم ولی این را بگویم اگر آنها مرا امیدوار نمیکنند شاید امید من مشکل دارد و مشکل از آنها نیست. البته نکتهی مهم این است که اینهمه جوان و نوجوان نداشتهایم و مهمتر اینکه همه سواد دارند. در زمان ما اینقدر باسواد وجود نداشت. البته بچههای امروز راحتطلب هم شدهاند. بههرحال جوانانامروز آینده را میسازند. حالا آموزشوپرورش و خانوادهها چقدر به این موضوع اهمیت میدهند قابل بررسی است. مشکل بزرگ جامعهی ما ریا است. وقتی شما که غریبه نیستید چاپ شد خیلیها گفتند که بیروی و ریا است. صادق و صمیمی است. حالا شاید خیلیها بگویند احمقانه است که آدم از خودش پرده بردارد ولی واقعیت این است که ریا به جامعهی ما لطمه زده است و بدتر اینکه بچه میبیند و یاد میگیرد.
معلم، پدرومادر و... هر یک در هرجا رفتاری دارند. این خیلی خبیثانه است. مثلاً بارها از مسئولان شنیدهام که میگویند اینکه مردم یکجا یکجور هستند و جای دیگر یکجور دیگر آنها را سردرگم میکند و جلوی برنامهریزی آنها را میگیرد و آنها نمیدانند چه کنند. مثلاً دوستی در یک مرکز نظرسنجی دارم میگفت وقتی یک سؤال میپرسند عبوریها یکجور جواب میدهند و مغازهدارها و خانهدارها یکجور دیگر. این خیلی خطرناک است و پدر ما را درآورده است. ایرانیها سه چیز را پنهان میکنند؛ پول، راه و عقیدهشان را.
-
سؤالی بپرسم دربارهی نام مربای شیرین. آیا این نام حشو نیست؟
در کلاسهایی که داستاننویسی تدریس میکنم یکی از صحبتها این است که چگونه برای داستان نام انتخاب کنیم. به نظر من یک موضوع مهم این است که نام باید سؤال ایجاد کند. مثلاً پسر درستکار سؤال ایجاد نمیکند. دوم اینکه ساده باشد. همه بتوانند بخوانند. تا حد ممکن کوتاه باشد. چهارم اینکه میان مردم شناخته شده باشد ولی رایج نباشد. دوتا از کتابهای من مربای شیرین و شما که غریبه نیستید به واقع نان نامشان را میخورند. مدتی مد شده بود که در نامگذاری از نامهای متضاد استفاده میکردند مثل موج مرده، ارتفاع پست و... ولی من بهدنبال این موضوع بودم که از ترکیبهای بدیهی و سرراست استفاده کنم مثل لبخند انار یا مربای شیرین که به نظرم همین بدیهی بودن سؤال ایجاد میکند. اگر با شنیدن نام کتاب، یک تصویر به ذهن ما آمد موفق نیست. اگر ذهن را پیچاند و به فکر واداشت موفق است. نام اثر هنری تأثیر زیادی در موفقیت و عدم توفیق آن دارد. بدترین نامی که گذاشتم مشت بر پوست بود و همینطور بچههای قالیبافخانه.اصلاً هیچ جذابیتی ایجاد نمیکند و ذهن را درگیر نمیکند.