با موضوعی جدید و مهمانهای هنرمندی که برای شما میگویند چهطور برای کارهایشان سوژه گیر میآورند. بله! سؤال این دفعهی ما از نویسندگان مهمان این است: سوژههایتان را از کجا پیدا کنید؟
شاید بشود گفت سوژهها دو دستهاند. دستهی اول آنهایی که نویسنده در صف نانوایی و ایستگاه اتوبوس یا مهمانی و بیمارستان پیدا میکند و دستهی دوم سوژههایی که نویسنده دنبالشان نمیرود؛ خودشان یکی یکی میآیند، در خانهی نویسنده را میزنند و هر کدامشان میگوید: لطفاً مرا بنویس.
خوب است شما هم با کارگاه ادبیات همراه شوید و تا دیر نشده کاغذ و قلم بردارید و بنویسید جای چه موضوعهایی در کارگاه ادبیات خالی است.
منتظریم!
چسب زخم فروشی که داستان شد
سوژهها همهجا هستند؛ جای پیدا کردنشان متفاوت است. معمولاً اگر فیلم خوبی ببینم ممکن است از آن ایدهی خوبی بگیرم. البته به شرطی که منجر به کپیبرداری نشود. گاهی هم ممکن است خواندن یک کتاب خوب در ذهنم جرقهای ایجاد کند. حالا این کتاب میتواند با هر موضوعی باشد. داستانی باشد، علمی باشد، روانشناسی باشد یا هر چیز دیگری.
پیدا کردن سوژه گاهی اوقات به شدت حسی است. مثلاً یک وضعیت رمانتیک برای من تولید سوژه میکند. گاهی دیدن یک نور خاص، لحظهای از یک موقعیت، اتفاقی در روز یا شب برایم یک تصویر عاطفی و حسی ایجاد میکند که براساس آن میتوانم کاری را شروع کنم. بعضی موقع ها هم بهعنوان یک ناظر در کوچه و خیابان صحنهای میبینم. مثلاً یک روز در خیابان چسبزخم فروشی را دیدم که به تمام دست و صورتش چسبزخم زده بود. نه اینکه زخمی باشند، نه. لحظهی دردناکی بود. تعارض و پارادوکسی در خودش داشت. کسی که باید چسب برای زخم دیگران میفروخت خودش از همه زخمیتر بود. این شد که با دیدن این صحنه شروع به نوشتن داستانش کردم.
گاهی سوژهها در موقعیتهایی انسانی هستند که با آنها رودر رو میشویم. موقعیتهایی در اتوبوس، تاکسی و مترو، رفتارهایی انسانی که با آنها برخورد میکنیم و خیلی وقتها ایدهای برای شروع داستانهای تازه میشوند.
البته تنها همان یک جرقه منجر به داستان نمیشود. من اگر بخواهم داستانی فضایی بنویسم کتابهای فضایی و فیلمهای آدم فضاییها را بیشتر تماشا میکنم تا نکتههای تازهای به ایدهی اولیهام اضافه کنم. همینطور وقتی میخواهم کتابی با موضوع وحشت بنویسم سراغ منابع مربوط به آن میروم. چون هر داستانی یک طرح و ایده ی اصلی دارد و ایدهها و سوژههای دیگر هم به آن ایده پیوند میخورند و داستان را پیش میبرند. مهم این است که بدانیم چهطور و در کجا از آنها استفاده کنیم.
مهدی رجبی برای کودک و نوجوان نوشته است:
لولو شبها گریه میکند
خاطرات چوپان چاق
ننوشتن از سوژهای 17 ساله
من معمولاً سوژههایم را پیدا نمیکنم. سوژهها با پای خودشان به سراغم میآیند. مثلاً وقتی دارم در خیابان راه میروم سوژهای به ذهنم میرسد و خودش را به من تحمیل میکند. یک مواقعی هم هست که وقتی دارم فیلمی را میبینم یا به صحبت بچهها با همدیگر گوش میدهم یا همکارانم در اداره در مورد کارهای بچه هایشان حرف میزنند، سروکلهاش پیدا میشود. من در پشت کارهایی که مینویسم جهانبینی خاص خودم را دارم. ممکن است جملهای که شنیدهام، کلمهای که بهش برخوردهام یا صحنهای را که در خیابان دیدهام در قالب این جهانبینی به داستان یا رمان تازهای تبدیل شوند.
بعضی از سوژها هم هستند که از طریق خواب به سراغ آدم میآیند. آنقدر روشن و واضح هستند که خیلی زود براساسشان شروع به نوشتن میکنم. چند سال پیش همراه خانوادهام از سفر شمال برمیگشتیم. وقتی به تهران رسیدیم پسرم خیلی خسته شده بود. دوباره مجبور شدیم برای رسیدن به خانه سوار ماشین شویم. پسرم احساس می کرد هرچهقدر میرویم نمیرسیم. خیلی جدی گفت نکند خانهمان گم شده! همین یک جمله باعث شد سوژهای در ذهنم جرقه بزند. داستان خانهای را نوشتم که به مسافرت میرود و گم میشود. یا یکبار که عجله داشتم بحث و صحبت دوتا کلاغ را با همدیگر دیدم. بهشان گفتم بروید کنار. دو تا کلاغ پریدند روی سر من! انگار که میخواستند اعتراض کنند. من همین صحنه را دیدم و در کارهایم استفادهی کوچکی از آن کردم. اینکه حیوانها حق دارند اعتراض کنند و عصبانی شوند.
بعضی سوژهها هم چند سالی در ذهن آدم میمانند. مثلاً یک سوژه را 17 سال است که در ذهنم نگه داشتهام. سوژهی نوشتن دربارهی کوهی که موسیقی را دوست دارد. همه چیز قصه را هم میدانم اما احساس میکنم هنوز زمان نوشتن آن نرسیده است. در واقع این سوژه برای من مثل میوهی نرسیدهای است که هنوز مانده تا برسد و از شاخه چیده شود!
محمدرضا شمس برای نوجوان ها نوشته است:
دیوانه و چاه
دختر خل و چل
روی دیوارههای نازک زندگی
خواب من قطع و وصل میشود اما نخِ کوکم تمام نمیشود.
دنبالهی بادبادکم در میان آسمان آبی لت میزند. مهتاب، پشت پنجرهام ایستاده. خاک باران خورده، نسیم پاییز، گیسوان خورشید درمیان پارکی، بغلی از شمشادها.
حوض ماهیها، خانهی مادربزرگ، زشتی و زیبایی، تلخی و شیرینی، بوی بادام تلخ، قدر نوشیدن یک فنجان چای، نگرانم مادر، پدرم درپی کار، نوک مدادم کو... دفترنقاشی، تپیدن، روییدن، رویش گل درگلدان.
حادثه نزدیک است. می زنم پرسهای ، به میان لبخند، لبخند شاد و ناب بچهها.
اینها نمونههایی از سوژههای من هستند که قرار است یک روز نوشته شوند.
*
قلب و مغز من پر است از سوژههایی که میبینم، میبویم و حس میکنم. قلبم مالامال از حسهای خوب و بدی است که در اطرافم جریان دارند. مغزم از دستم سبقت میگیرد: «من آمادهام!» در بیداریم با نبضم میبینم. با گوشم میگیرم. با تپش قلبم مینویسم و تصویرهایم را مجسم میکنم.
زندگی، گوشه گوشهاش، پر از سوژهها است. چشم بدوانیم روی دیوارههای نازک زندگی.
گیرندههای حسی من مدام فعالند. هرکوچکی، کمی، ذرهای، سوژهای است بزرگ برای نوشتن. فقط باید حواسم را جمع کنم که کوکم تمام نشود.
رفیع افتخار برای نوجوان ها نوشته است:
تعطیلات بامزهی یخمک
برعسوس