سالها پیش در اون دور دورا یه آقا و خانم بسیار بسیار سنتی با پسر مدرنشون زندگی میکردن. پسر مدرن آقا و خانم سنتی که کلاً مخالف اصول و قواعد کلاسیک بود، روز تولد 15سالگیاش ساعت 45: 2 دقیقهی بعد از ظهر فکر کرد که دچار بحران هویت شده و بازم فکر کرد که با این تضاد بین سنت و مدرنیسم موجود در خونه، حتماً دچار یک بیماری روحی حاد میشه. البته روز تولدش فکرهای دیگهای هم کرد. اصلاً تا فردای اون روز فکر کرد. همش فکر کرد و فکر کرد.
او به تابلوها با منظرهی باغهای سر سبز و مبلهای استیل و آباژور منگولهدار کرم قهوهای خونه نگاه کرد و چونهاش رو خاروند و آهی کشید.
بالأخره صبح روز بعد که آسمون با تمام درخشندگیاش شاهد گلهای باغچهی کنار ایوان خونه بود، وقتی که آقای سنتی داشت سنگک داغ و چایی شیرین میخورد، پسرش روبهروش وایساد و گفت: «من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم. لکهی چایی میمونه روش.»
اونموقع آقای سنتی کلی استدلال کرد و دلیلهای ریاضیگونه و غیرریاضیگونه آورد و گفت:«هویت فرهنگی خیلی مهمه! تازشم، ندیده بودیم این مورد واسهی یه پسر مهم باشه.»
بلافاصله خانم سنتی هم موافقتش رو با این حرف اعلام کرد. اما پسرشون فقط به لکهی چایی فکر میکرد. تا اینکه عصر یه روز پنج شنبهی هوای سرد، آقای سنتی با یه میز عسلی شیشهای اومد خونه و اونو گذاشت توی اتاق پذیرایی.
اونوقت خانم سنتی که دید آباژور منگولهدار به میز شیشهای نمیآد، گفت که آباژور رو عوض کنن و بعد دیدن آباژور مدرن به مبل کلاسیک نمیخوره، دادنش سمساری. عوضش یه دست مبل مدرن خریدن. بعد دیدن مبل جدید به فرش لاکی نمیخوره، فرش هارو فروختن و به جاش کف خونه رو پارکت کردن.
خلاصه خونهی آقا و خانم سنتی تبدیل شد به یه خونهی مدرن.
دو ماه بعد، یک صبح تعطیل، آقای سنتی که به کلی مدرن شده بود، به پسرش که براش چایی آورده بود گفت: «من دیگه چایی نمیخورم، کیک میخوام با قهوه.»
تصویرگری: نازنین جمشیدی