ورقهای دفترچهی خاطراتم دارد تمام میشود که. من نمیدانم چه باید بکنم که. دفتر دیگری بخرم یا لپتاپ بخرم که متأسفانه آنقدر چیزها گران شده که فکر میکنم بهتر است خاطراتم را در خاطرم نگه دارم و ننویسم که. میتوانم ننویسم اما نگران فرهنگ و ادبیات و خاطرات هستم. اگر فردا بچههای ما بخواهند خاطرات ما را مرور کنند، چهکار باید بکنند؟ اگر نسل آینده بخواهد بداند که ما خونآشامها چگونه انتقام میگرفتیم و در کتابخانههای مدارس این آثار ارزشمند و نفیس وجود نداشته باشد، چه خواهد شد که؟ اگر صدا و سیمای آیندگان خواست براساس خاطرات ما فیلمهای انیمیشن فاخر بسازد و منابع کم باشد، مجبور نمیشوند از این خونآشامهای غربی الگوبرداری کنند که؟
ولش کن، بهش فکر نکن، یکی از این خونآشامهای بزرگ خودمانی گفته: «اینقدر خون دل مخور عزیز... برو خون دلبران را بریز!»
واما دیروز چیشد؟ دیروز رفته بودم بیمارستان که. رفته بودم ملاقات بیمار. بیمار کی بود؟ جناب آقای آبمیوه فروش. خیلی سختم بود که بروم ملاقات یک قاتل بیرحم.
راستش آن هفته که با موتور تصادف کرد که ولو شد کف بالکن یکی از آپارتمانها، خودم با چشم خودم دیدم که پایش و دندهاش و مغزش شکست که بردندش بیمارستان. من که دلم برای او و انتقامگیری تنگ شده بود رفتم بیمارستان که. برایش آبمیوه هم خریدم که. یعنی آبانار خریدم که کمبود خونش جبران شود که. آسانسور جا نداشت که من مجبور شدم بروم لای کاکل ژلزدهی یک نوجوان خوشتیپ قایم بشوم.
تمام اتاقها را گشتم که بالأخره پیدایش کردم. بندهی خدا افتاده بود روی تخت و آخ و واخ میکرد که. اتفاقاً فرصت خیلی خوبی بود برای انتقام که. هیچکس توی اتاق نبود که و میشد بهتر انتقام نامزدم را بگیرم که. اما راستش دلم به حالش سوخت که. ما مثل بعضی از این آدمها نیستیم که نمک میخورند نمکدان را هم میخورندکه. تا چشمش به من افتاد گفت: «وای نه! نه!» طفلک داشت ننهاش را صدا میکرد که.
دلم به حالش خیلی سوخت که. دلم میخواست بروم ماچش کنم که ترسیدم فکر کند میخواهم خونش را بیاشامم.
داشتم یک قطره اشک میریختم که در اتاق باز شد و یک خانم و یک آقا آمدند توی اتاق. فکر میکنم که آنها هم از قبیلهی خونآشامها بودند که. ظاهرشان شبیه گوشتخوارها بود ولی بهشان میآمد خونآشام باشند. با چشمهای خودم دیدم که یک چیز سفیدی که سرش یک سوزن مانند نیش بود فرو کرد توی دستش که هزاران قطره خون مکید و ریخت توی سه تا شیشهی کوچولو که. با اینکه آب از دهانم راه افتاده بود اما خیلی ناراحت شدم که خونم به جوش آمد که. قبلاً نوشتم که ما خونآشامها مرام داریم که. میخواستم بروم جلو و آن دو نفر را نیش بزنم که دیدم آن آقا پرستاره به آبمیوهفروش یک شیشهی کوچولو داد و گفت: «بیا توی این هم ادرار کن، ببرم آزمایشگاه!»
این را که دیدم خیلی ناراحت شدم که. به خودم افتخار کردم که فقط خون مصرف میکنم که. خدا کند هیچ جنبندهای کارش به بیمارستان کشیده نشود. بعدش قاطی کردم و تصمیم گرفتم که هر دوتایشان را بنیشم که. ولی آن دو موجود از ترسشان فرار کردند و از اتاق رفتند بیرون و مرا با بیمار تنها گذاشتند که.
آخی! نازی! خیلی واسهاش گریه کردم که.ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
تصویرگرى: مجید مهجور