یک لپتاپ خونآشامی که خاطراتم را در آنجا بنویسم که. شنیدهام که با لپتاپ فیلم هم میتوان دید (فیلمهای خونآشامی). شنیدهام که به اینترنت هم میشود رفت (اینترنت خونآشامی) و در دنیای مجازی از حال و بال و نیش و کیش خونآشامها باخبر شد. اینترنتی که فیلترینگ ندارد و سرعتش از سرعت بو هم بیشتر است که. برای خرید لپتاپ باید پول داشته باشم که. باید بروم بانک که وام ازدواج بگیرم که. آره، وام ازدواج. دیگر از دربهدری خسته شدم. میخواهم سر و سامان بگیرم که.
خب، ماجرا از دیروز آب میخورد که برای صدمین بار رفته بودم پیش آبمیوهفروش که. راستش اینبار نمیخواستم انتقام بگیرم که. دلم برایش تنگ شده بود که رفته بودم از پشت شیشه نگاهش کنم. با دست و پای باندپیچی نشسته بود بالای سر شاگردش و هی بهش دستور میدادکه. فکر کنم مدیرکل شده بود که همهاش دستور میداد که. مدیرکل هویج و سیب و آناناس. یک مرتبه دیدم یک خونآشام بغل گوشم بالبال میزند که. نگاهش کردم و گفتم: «تو کی هستی؟»
نگاهم کرد و گفت: «من یه مسافر خستهام که اومدم در این مغازه کمی آب انار بخورم و بعد بروم دنبال کارم و. کارم خیلی مهمه و.»
گفتم: «کارت چیه که؟»
گفت: «و میخوام برم وام ازدواج بگیرم و بعدش ازدواج کنم و.»
گفتم: «که ازدواج کنی؟ با کی؟»
گفت: «و هنوز نمیدونم. اول وام درخواست میدم و بعد بالأخره خدا یکی رو میرسونه و. فکر میکنم تا مراحل اداریاش انجام بشه، هفتهشت سالی طول بکشه و.»
به نظرم خونآشام خوبی آمد که. نیشهایش شبیه نامزد خدابیامرزم بود. قرقر کردن و بالبال زدنش هم همینطور. اصلاً انگار خود خودش بود که. فکر کنم او هم از من خوشش آمده بود که گفت: «تو چیکار میکنی؟ و.»
گفتم: «توی دوچرخه کار میکنم. ستون پر طرفدار خاطرات یک خونآشام را مینویسم که.»
نیشهایش برقی زد و گفت: «جدی! همون که میخواست انتقام نامزدش رو بگیره؟ و.»
گفتم: «آره که.»
گفت: «آها!» و بعد از کمی سکوت ادامه داد: «پس چرا نمیگیری؟ و چرا این قدر فسفس میکنی؟ و.»
گفتم: «من فسفس میکنم؟ نه، میدونی چیه؟ راستش رو بگم که من...»
گفت: «میدونم تو با همهی خونآشامها فرق داری و. قلب تو خیلی مهربونه و اهل خون و خونخوری و خونریزی نیستی و.»
از هوشش خوشم آمد که گفتم: «از کجا فهمیدی که؟»
گفت: «چون خودم هم اینجوریام و. به نظرم انتقامگیری شغل مسخرهایه و همه باید هم دیگهرو دوست داشته باشند و.»
وای که چهقدر از این حرفش خوشم آمد که. انگار ما برای هم ساخته شده بودیم. فقط حیف که توی جملههاش حرف ربط «و» زیاد بود. که گفتم که: «منم میخوام وام ازدواج بگیرم. سودش چند درصده که؟»
گفت: «و جزییاتش رو نمیدونم و. میخوای با هم بریم بپرسیم؟ و.»
گفتم که: «آره که.»
و بعدش با هم رفتیم بانک و. بعدش رفتیم پارک و. خیلی حرفهای مهمی زدیم و تصمیمهای مهمی گرفتیم و.که. و قرار شد ماه عسل برویم شمال که برویم توی دشت و جنگل و . و جایی که چشممان به هیچ آبمیوه فروشی نیفتد که.
و خب دیگر و. دفتر خاطرات من تمام شد و زندگی شیرین شد که.
تصویرگری: مجید مهجور