پنجشنبهی موعود فرا رسیده! از خواب بیدار میشوم. مامان تقریباً تمام کابینتهای آشپزخانه را خالی کرده و تا چشمش به جمالم روشن میشود میگوید: «این شیشههای ترشی سیررو بذار تو حیاط خلوت... جلو دست وپا نذاری... بذار یه گوشه.»
وقتی سلام ، صبح به خیر میگویم تازه یادش میآید الآن از خواب بیدارشدهام:«سلام. این شیشهها رو بذار تو حیاط خلوت، بعد بیا صبحونهت رو بخور.»
به سختی دوتا از شیشههای بزرگ ترشی را بلند میکنم و میروم به سمت حیاطخلوت.با سه بار رفت وآمد بقیهی شیشهها را میبرم. بابا، عاشق ترشیسیر است و مامان هر سال یک عالمه سیر را در شیشههای پر از سرکه میریزد.
آخرین شیشه را که میگذارم، میبینم شیشهها بدجوری پخش و پلا هستند. شروع میکنم به چیدن آنها کنار دیوار. با دیدن عنکبوتی کوچک روی شیشهی قرمز رنگی یکهو میترسم و شیشه از دستم میافتد. از ترس آرام جیغ میکشم. سرامیکهای سفید کف حیاطخلوت، قهوهای میشود و همه جا را بوی سیر وسرکه پُرمیکند. نگاه وحشتزدهام میماند روی سرامیکها و بوتههای سیر و تکههای شیشه. نمیدانم چه کار کنم؟ سریع کلید را از پشت در برمیدارم. باید آن را از سمت خودم قفل کنم تا مامان نتواند وارد حیاطخلوت شود.
درحال قفل کردن در هستم که صدای نکرهای میشنوم: «سرورم، درخدمتگذاری حاضرم.»
با دستپاچگی پشت سرم را نگاه میکنم. در کمال تعجب میبینم غول گُنده و بلندقدی، دست به سینه کنار دیوار روبهرو ایستاده و لباسهایش هیچ ربطی به لباسهای غولهایی که توی کارتونها دیده و یا از قصهها شنیدهام، ندارد. نگاهی به سرتا پایش میاندازم. کلاه شاپوی مشکی به سر دارد و کت و شلوار شیکی پوشیده ویک جفت گوشوارهی حلقهای گنده به گوشش آویزان است.
با ترس سؤال میکنم: «تودیگه کی هستی؟ از کجا اومدی؟»
با خوشرویی جواب میدهد:«سرورم، بنده خدمتگذار شما، غول جادو هستم.»
تا به حال نشده هیچ آدم بزرگی، این قدر مؤدب جوابم را بدهد و به من سرورم بگوید.
همچنان که دست به سینه ایستاده، میگوید:«سرورم، این موضوع مربوط به زمانهای دور بوده. حالا دیگر کسی به غارها نمیرود تا چراغی پیدا کند. امسال به ما ایمیل شده که اگر کسی شیشهی سیر بالای نیم قرن دارد به درون آن برویم.»
فکر میکنم حتماً این شیشهترشی مال مادربزرگ پدرم است که وقتی فوت شد ترشیها و مرباهایش را تقسیم کردند و چون پدرترشی سیر دوست داشته این شیشه ترشی قدیمی به ما رسیده و مادر دلش نیامده تا حالا درش را باز کند.
ذوقزده از این همه احترام میگویم: «آقای غول جادو، برام میتونی چه کار کنی؟»
- سرورم، شما یک آرزو بکنید تا آن را انجام دهم.
جا خوردهام:« اِه اِ ه اِه... الکی نگو. همیشه غول جادوها سه تا آرزو برآورده میکنند.تو داری تقلب میکنی... نکنه غول تقلبی باشی.»
غول جادو با همان متانت و ادب جواب میدهد: «نه سرورم. من غول جادوی چینی نیستم. اصلِ اصلم. ولی چون این روزها همه در حال خانهتکانی هستند و ممکن است شیشه ترشیهای سیر قدیمی دیگری هم شکسته شود، دستور داده شده فقط یک آرزو برآورده شود.»
لجم میگیرد: «نه غول جادو جان، فکر کردی من بچهم، میتونی گولم بزنی وفقط یکی از آرزوهام رو برآورده کنی. میخوای کلاه سرم بذاری.»
- رویا...کجا موندی؟ زود بیا صبحونهت رو بخور.کلی کار سرم ریخته.
نباید مادر را عصبانی کنم. با صدای بلند میگویم:«دارم شیشهها رو مرتب میکنم. الآن میآم.»
غول جادو انگار از ایستادن خسته شده باشد، به دیوار تکیه میزند و میگوید:«سرورم هرچه زودتر آرزویتان را بفرمایید. این روزها سرم خیلی شلوغ است و باید زودتر بروم و در خدمت دیگران باشم.»
به فکر فرو میروم. آرزوها به ذهنم هجوم میآورند و هرکدام سعی میکند خودش را جلو بیندازد و از دیگری سبقت بگیرد. درمانده، کنج دیوار ایستادهام و فکر میکنم شاید دیگر غول جادویی را نبینم تا آرزویم را برآورده کند. سعی میکنم بزرگترین آرزو را سوا کنم و تحویل غول جادو بدهم. ناگهان فکری درذهنم جرقه میزند و با شعلهی آن، آرزوهای دیگر گُر میگیرند، دود میشوند ودر هوا ناپدید میشوند.
- هر آرزویی باشه، اونرو برآورده میکنی؟
غول جادو نفس عمیقی میکشد:«هر آرزویی باشد، سرورم.»
از خوشحالی با صدای بلند میگویم: «آرزو دارم همهی آرزوهایم برآورده بشن!»
آقا غوله معلوم است کمی جا خورده. دستش را که روی سینهاش قفل کرده میاندازد و با کمی تلخی میگوید:«سرورم، فقط یک آرزو بفرمایید. معطل نفرمایید. بنده باید سریعتر بروم.»
صورتم را به حالت قهر برمیگرداندم:«یا همین یا هیچ. تافردا هم بمونی همین یک آرزو رو دارم.»
ناگهان غول جادو دستمالی از جیب شلوارش بیرون میآورد و با عصبانیت سر و صورتش را پاک میکند، کلاه شاپویش را برمیدارد و میگوید:«آهای دختر جغله... اعصاب معصاب ندارمها. زود بگو برم پی کارم. هزارتا بدبختی دارم.»
با چشمهای گشاد ودهان باز نگاهش میکنم. به سختی آب دهانم را قورت میدهم. صدایم از ته حلقم بیرون میآید: «تو... تو... چ... چ... چرا این ریختی شدی. چرا اینقدر سرخ شدی؟ چرا این طوری حرف میزنی.»
با عصبانیت دستمالش را جلوی چشمم محکم تکان میدهد. قدمی به عقب میپرم. باصدای بلند میگوید:«هر وقت آّبجیِ جغلی مثل تو اعصابم رو به هم میریزه ، به زبون پدریم حرف میزنم. ملتفتی؟»
نگران آمدن مامانم، نگاهی به سمت درحیاطخلوت میاندازم:«چه خبرته؟ یواشتر. مامانم صداتو میشنوه... و از ترس غش میکنه!»
تصمیم گرفتهام روی حرفم بمانم و یکقدم هم عقبنشینی نکنم.کمی عقب میروم و میگویم:«همونی که اول گفتم...»
مهلت نمیدهد حرفم تمام شود وعربده میکشد:«جلالخالق... هی من میگم نره... هی تو بگو بدوش. میخوای در دکون مارو تخته کنی؟ اگه این آرزوت رو برآورده کنم، دیگه چیزی ته کیسهام نمیمونه. زود باش یه آرزوی آدمیزادی بکن، قالش را بِکَن تا بریم.»
ناچارم دوباره فکر کنم تا بزرگترین آرزویم را سوا کنم. غول جادو کمی این پا و آن پا میکند. ساعت شنی کوچکی از جیب کتش بیرون میآورد. آخرین ذرههای شن به کاسهی پایینی میریزند. آن را جلوی چشمم میگیرد. وقتی آخرین دانههای شن کاسهی بالایی به کاسهی پایینی میریزد هنوز من در میان آرزوهای مختلف سرگردانم. غول ساعت را سرجایش برمیگرداند و دستمال یزدیاش را در جیب شلوارش میچپاند. با دست موهای سرش را مرتب میکند وکلاه شاپویش را میگذارد.
با نگرانی میگویم:«چی شد؟» عینک آفتابی را از جیب بغل کتش درمیآورد، به چشم میزند و میگوید: «زَت زیاد. وقت سرکارتموم شد... بای.» و ناگهان تبدیل به تودهای بخار شده و در آسمان ناپدید میشود. اصلاً باور نمیکنم همهی آرزوهایم جلوی چشمم دود شد و به هوا رفت.
به خودم میآیم و شروع میکنم به داد کشیدن:«وایسا... کجا میری غول بدجنس... وایسا... نمیتونی بری... هنوز آرزوی منو برآورده نکردی.»
حالا آرزویم که برآورده نشد هیچ، مادرهم بهخاطر شکستن شیشه سیر مادربزرگ خیلی ناراحت میشود. چرا زودتر فکر نکردم تا بگویم آرزویم این است که شیشه سیرترشی مثل اولش سالم شود که هم مادر برای یادگار مادربزرگ ناراحت نشود و هم من درمانده نباشم. اگر کسی دیگر سیرترشی بالای نیم قرن داشته باشد و اگر شیشه بشکند و اگر غول را ببیند چه آرزویی میکند؟!
مادر لبخندزنان، تارهای عنکبوت کنج سقف آشپزخانه را پاک میکند. حالا باید آنقدر مثل غول جادو بهش کمک کنم که خوشحالی جای عصبانیتش را بگیرد. دست به کار میشوم...
تصویرگری: فرینا فاضلزاد