پاییزه و پاییزه که / برگ از درخت میریزه که
یادش بهخیر زمانی که میرفتم مهد کودک این شعر را برای نامزدم میخواندم که. او که پشهی سادهای بود فکر میکرد که من این شعر را برای او سرودهام که. حالا دیروز با دیدن برگ زرد درختان به یادش افتادم که. تصمیم گرفتم این دفعه صبح زود بروم برای انتقام که از قدیم گفتهاند سحرخیز باش که کامروا شوی که.
آفتاب نزده بود که ویژژژژژژژژژژ. گازشو گرفتم و رفتم و رسیدم به آبمیوه فروشی که. شانس ما را باش. مردک هنوز نیامده بود که خیابان هم خلوت بود که، یک نفر هم داشت خیابان را جارو میکرد که، و چه گردو خاکی به پا کرده بود که. نشستم جلوی در مغازه که وقتی باز شد اولین نفری باشم که میروم داخل که. همهجا سوت و کور بود و پرنده پر نمیزد که. فکر کردم که چرا مردم صبح زود آبمیوه نمیخورند که؟ مگر صبح زود آبمیوه گران است که؟ سرما داشت اذیتم میکرد که. دوست نداشتم سرما بخورم که. چون که ما خونآشامها بیمه نیستیم و دفترچه بیمه نداریم که.
رفتم توی یک تلفن عمومی که گرمم بشود. ولی تلفنش در نداشت که. آنجا هم سرد بود. نمیتوانستم در آن هوای سرد منتظر بمانم که. هوس یک جای گرم کرده بودم که. نیاز به دلگرمی داشتم که. از تلفن دور شدم تا جای گرمی پیدا کنم. یک جایی که شیشههایش بخار گرفته بود پیدا کردم که. هر خونآشامی میداند که شیشهی بخار گرفته بهتر از شیشهی بخارنگرفته است که. به خاطر این که کلهات دنگ نمیخورد توی شیشه که.
خلاصه، یک راهی پیدا کردم و پریدم توی مغازه که نمیدانستم چی میفروشد که. چه بویی میآمد که. چند تا آدم سیبیلو دیدم که شبیه آبمیوهفروش بودند که با سیبیلهای آویزان داشتند هُلُف هُلُف چیزی میخوردند و فکشان میجنبید. دلم میخواست بدانم چه کوفتی زهرمار میکنند که. بویش که خیلی حال به همزن بود که. نیمدور که چرخیدم ناگهان وایییی که.
چند تا کلهی گوسفند دیدم. پوست از کلهشان کنده شده بود. بخار غلیظی از کلهها بلند میشد. تازه پاهایشان هم کنارشان توی سینی ردیف شده بود. کمی آنطرفتر شکمبه و چشم و اعضای بدن آن بیچاره هم بود. فکر میکنم آنجا اعضا فروشی بود. بالای دیوار هم نوشته بودند بنیآدم اعضای یکدیگرند...
نگاهی به صاحب مغازه انداختم که سبیلش از دو طرف صورتش زده بود بیرون که. مثل فرمان دوچرخهی کورسی بود که. مرا که دید دستش را تو هوا تکان داد. فکر کردم دارد سلام میکند. من هم برایش دست تکان دادم و به انگلیسی گفتم: «گود مورنینگ». ولی آقای سبیل دوچرخهای این دفعه ملاقهاش را تکان داد و به شدت فرود آورد که کوبید توی سینی که. تازه فهمیدم که آن بی تمدن میخواهد مرا شکار کند که. فرز پریدم و جاخالی دادم و ویژژژژژژژژژژژژژژژ بال گذاشتم به فرار. از همان سوراخی که آمده بودم بیرون رفتم و نفس راحتی کشیدم که.
اما بیرون مغازه اشکم در آمد که. نه از سرما که. بلکه از دیدن گوسفندی که داشت بروبر به کلهپزی نگاه میکرد که. آخی! آن طفلک هم گویا آمده بود از آقا کلهپز انتقام بگیرد که. چون بدجوری بعبع میکرد که. من که نفهمیدم که چه میگوید که. فکر میکنم که داشت شعری پاییزی برای نامزد عزیزش میسرود که. یکی از بزرگان خونآشام در جملهای حکیمانه و پرمغز گفته که: «توی این دنیا کسانی که با خاطرات نامزد خود زندهاند کم نیستند.» یکی دیگر هم گفته: «اگر نتوانستی انتقام بگیری مهم نیست. برو با یکی دیگر که مثل توست درد دل کن.» من هم همینکار را کردم سرم را گذاشتم روی شانهی گوسفنده و مثل چی گریه کردم که.
ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
تصویرگری: مجید مهجور