مازی سرش را از توی گوشی بالا آورد. روی صورتهایمان دنبال رد پای لبخند بود. هیچکس حواسش به او نبود.
مامان ناخنهای نیکا را میگرفت؛ از ته! نیکا غرغر میکرد، دستش را پس میکشید و محکم توی هوا تکان میداد و فشفش میکرد. مامان هم از خدا خواسته توی همین فاصله روزنامهای را که انداخته بود زیر خرده ناخنها میخواند. بابا چهار زانو روی زمین نشسته بود و داشت حقوقش را تکهتکه میکرد. دور و برش پر از دستههای چاق و لاغر اسکناس بود. قسط خانه، خرج خورد و خوراک، هزینهی تعمیر ماشین، شهریهی دانشگاه مازی، پول سرویس مدرسهی من و نیکا. پول قبض آب و برق و گاز و تلفن (که البته اینها را باید از محل یارانههای هدفمند کنار میگذاشت، اما از آنجایی که مامان، همان روز اول یارانههای بیزبان را صرف خرید کالاهای تجملاتی، غیر ضروری و بیهدف میکرد ظاهراً، بابا چارهای جز این نداشت.) و من داشتم با جدول سمجی ور میرفتم که هیچ چیزش با هیچ چیزش جور در نمیآمد.
- جریمه دارد!
نیکا که داشت زیر دست و پای مامان له له میزد و خودش را میپیچاند، پرسید: «چند حرفه؟»
-یک... دو... چهار... هفت... نه تا...
نیکا که دید از عهدهاش برنمیآید خودش را خیلی راحت به آن راه زد و باز مثل مار پیچید و فشفش کرد.
- تا حالا دقت کردهاید وقتی یک ماشین از دیگری سبقت میگیرد، تمام سرنشینان دو خودرو همدیگر را نگاه میکنند!
- آآآههها... سبقت ممنوع!
مازی که میدید بالأخره گویا کسی به پیامکهای بیمزهاش توجه نشان داده گفت: «گفتم سبقت... ممنوع نداشت.»
با نوک پت و پهن مداد خانههای خالی جدول را پر کردم و گفتم: «منم سؤال جدول رو گفتم، گفته جریمه دارد! سبقت ممنوعه دیگه.»
فیل بابا یاد هندوستان کرد: «این ماهم نمیتونم جریمههای عقب افتاده رو بدم.»
مامان که هنوز درگیر سطرهای روزنامه بود، با صدایی که انگار توی خواب حرف زده باشد، گفت: «ولش کن.»
بابا که دنبال بهانه میگشت، صدایش را صاف و محکم کرد و گفت: «چی چی رو ولش کن، دوماه که بگذره دو برابر میشه. همین سبقت ممنوع کوفتی... »
و مامان بیتوجه به نطق غرای بابا میان حرفش دوید: «استامبول... ده روزه... دو میلیون و سیصد هزار تومن... چهطوره؟»
- چی چی رو چهطوره؟
- برای خودمون... بریم...
بابا که تازه حقوقش را قطعه قطعه کرده بود و بیش از پیش احساس ورشکستگی میکرد لحنی شوخ و قیافهای جدی به خود گرفت و گفت: «خیلیام عالیه. مفته. چهطوره دو سه نفری رو هم مهمون با خودمون ببریم؟ ثواب داره شب عیدی.»
مامان در حالتی بین بیم و امید به بابا نگاه کرد: «خیلی وقته دو تا سکه پس انداز کردم واسه یه سفر درست و حسابی.ها؟! چی میگی؟!»
بابا که داشت دستههای چاق و لاغر اسکناس را روی هم سوار میکرد و از سر تأسف و تألم سر میجنباند، گفت: «شما بهتره اون دو تا سکه رو بذاری جلو آیینه چهار تا بشه. با این پولا تا شاهعبدالعظیم هم نمیشه رفت.»
مامان که مخالفت بابا را دید خیلی زود از کوره در رفت: «چرا نمیشه بریم! مگه ما چیمون از بقیه کمتره! یه عمره حسرت یه سفر خارجی به دلمون مونده.»
مازی دست از گوشیاش برداشت و گفت: «حالا مگه کی سفر خارجی رفته که ما عقب موندیم؟!»
خوب نقطه ضعف مامان را پیدا کرده بود. میدانست وقتی مامان چیزی را پیشنهاد میکند، روی حساب چشم و همچشمی است و گرنه آنچنان صاحب سبک نبود که فکر سفر خارج از کشور باشد. مازی دنبال نخود بیخش بود.
- همه مامان جون... همین خاله آفاق اینها... قراره عید برن پکن... سه روز قبل از عید پرواز دارن.
مازی و بابا پتپت و پقپق و پلهپله خندیدند.
نیکا آه حسرتی کشید: «خوش به حال بردیا و باران. مامان ما هم بریم!؟»
بابا گفت: «همچین میگه پکن، کسی ندونه فکر میکنه پاریسه. همین بنجلای چینی که شما هر روز با خواهرت میری بازار وانت وانت میخری، اونجام هست. پکن رفتن لازم نیست.»
و مازی در ادامهی حرف بابا گفت: «اصلاً خاله اینا بیخود زحمت چین رفتن رو به خودشون هموار میکنن. مردمش همه عین آقا موسیاند، اینجوری.»
و با دست گوشهی دو چشمش را رو به بیرون گرفت، کشید و ادامه داد: «آقا موسی رو که هر روز میبینن، انگار رفتن کل آسیای جنوب شرقی رو گشتن و برگشتن.»
من و نیکا و بابا از فکر ارتباط مستقیم قیافهی ژاپنی آقا موسی، شوهر خاله آفاق و سفرشان به چین باز پتپت و پقپق و پلهپله خندیدیم و مامان طبق معمول قیافهی جدی و اخمویش را اکران کرد که جلوی مسخره کردن شوهرخواهرش را گرفته باشد.
بابا که بهانه دستش افتاده بود گفـت: «خیالت راحت چین، همچینم آش دهن سوزی نیست.»
مامان دست بردار نبود: «اگه دهن سوز نیست، تو ما رو ببر جایی که دهنمون بسوزه.»
و باز از روی روزنامه خواند: «آنتالیا... هتل پنج ستاره... یک هفته... یک میلیون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد تومن.»
این بار همه، حتی مامان، پتپت و پقپق خندیدیم.
بابا وسط خنده، باز شعار همیشگیاش را داد و رفت که شارژ ماهیانه را به مدیر ساختمان بدهد: «من یه تار موی گندیدهی شمال خودمون رو با صد تا آنتالی، مانتالی عوض نمیکنم.»
***
اگرچه بابا کلاً با دروغ مخالف بود ولی به هزار زحمت مامان راضیاش کرد که این دروغ از آن مصلحتآمیزهای معروف است و از قدیم گفتهاند دروغ مصلحتآمیز به از راست فتنهانگیز و از این دست مسائل و با خیال راحت توی فامیل (و در رأس همه خاله آفاق اینها) چو انداخت که ما هم برای عید داریم میرویم سنگاپور!
مازی شاکی شد که: «مادر من لااقل یه جایی رو اسم میبردی که میتونستیم درموردش دو پاراگراف حرف بزنیم. برگشتنی یکی ازمون پرسید سنگاپور چه خبر! توی گل گیر نکنیم.»
و مامان فوراً رفت از دکهی دو منظورهی دخانیات_فرهنگیات فروشی سر کوچه، نقشهی راهنمای گردشگری سنگاپور را گرفت که به نوبت مطالعه کنیم جلوی ملت (علیالخصوص خاله آفاق اینها) کم نیاوریم.
نیکا نگران بود که از روی سوغاتیها دستمان برای فک و فامیل رو شود که بابا درآمد: «به یمن سختکوشی چشم بادامیها، تمام عالم هستی پر است از خرت و خورتهای چینی. سوغات شمال ایران با مکه یا سنگاپور و اندونزی فرقی ندارد. جوش نزن.»
عکسها را هم سپردیم به دستان توانمند مازی و صد البته ورژن یازده فتوشاپ.
و به همین سادگی بود که سه روز قبل از عید همه چیز مهیا شد برای سفر به سنگاپور.
***
بابا دوباره با پیژامهی دستدوز و تیشرت آبی نفتی کهنه و دمپاییهای انگشتی پرید پشت فرمان. هرچند مامان غر زد که: «زشته، یکی میبینه آبرومون میره.»
بابا با آرامش خاطر جواب داد: «اگه قراره آشنایی ما رو تو راه نمک آبرود ببینه، قبل اینکه چشمش به پیژامه و دمپایی من بیفته، بهخاطر دروغ و دغل شما آبرومون به باد رفته و رفته پی کارش.»
مامان سکوت اختیار کرد.
***
آفتاب تند و تیز ظهر افتاده بود روی من و نیکا و مازی که جلو نشسته بود. مثل جوجه مرغهایی که کنج دیوار زیر تیغ آفتاب کز میکنند، شل و ول شده بودیم.
برعکس بابا سر حال بود. پسته میشکست و به آهنگ کوچه بازاری مورد علاقهاش گوش میداد.
مامان میان خواب و بیداری گفت: «یه گوشهای بزن کنار، یه پارچهای چیزی ببندم به این شیشهها. زبون بستهها از گرما هلاک شدن.»
بابا همچنان شنگول و بیخیال جواب داد: «نمیخواد. دو سه تا پیچ دیگه رو که رد کنیم، آفتاب میافته این طرف.»
مامان دوباره خوابش برد.
مازی کفشهایش را درآورده بود و پاهایش را انداخته بود روی داشبورد. گرما مولکولهای بوگندوی جورابها را به جنب و جوش انداخته بود. نیکا دماغش را لای دستهی روسریاش باندپیچی کرد و با صدایی خفه گفت: «کفشاتو بپوش، خفه شدیم.»
مازی بیتوجه با نقشهی راهنمای سنگاپور خودش را باد میزد.
بابا یواش یواش میرفت و آهنگ بیسروته خوانندهی مورد علاقهاش را با خودش زمزمه میکرد. تقصیر نداشت. ماشین بدقوارهی پت و پهنی جلویمان افتاده بود، نه گاز میداد، نه راه میداد. آفتاب و بوی جوراب مازی بیتابمان کرده بود. نیکا گفت: «بابا سبقت بگیر دیگه، این لگنه همهاش فس فس میکنه.»
بابا پستهی دیگری را با صدای توروق بلندی شکست: «نمیشه بابا جون. سرپیچه. سبقت ممنوعه.»
گفتم: «مگه خودت نگفتی دو سه تا پیچ دیگه آفتاب میره؟! سبقت بگیر زودتر راحت شیم.»
بابا در داشبورد را از زیر لنگهای دراز مازی باز کرد و مشتی کاغذ مچاله نشانمان داد: «میبینی بابا جون، اینها همه، برگههای جریمهی پرداخت نشدن.»
مامان باز در عالم خواب و بیداری گفت: «اگر هم تا دو ماه پرداخت نشه، دو برابر میشه.»
گل از گل بابا شکفت: «آی گل گفتی خانوم. بله، همینجوریاش هم جریمهها گرونه. چه برسه که بخواد دو برابر بشه. حالا همین سبقت ممنوع لعنتی...»
و حرفش را برید و توی آیینه نگاه کرد:« ببین الآن این یاروی بیمغز میخواد سبقت بگیره، شرط میبندم پشت همین پیچ پلیس کمین گذاشته... میگیردش... حالا میبینی.»
و پشتبند حرف بابا همه به ماشینی که سعی داشت سبقت بگیرد، نگاه کردیم. گاز داد و به زور خودش را به ما رساند. آنها هم ما را نگاه میکردند. یاد پیامکی که مازی خوانده بود افتادم:«تا حالا دقت کردهاید وقتی یک ماشین از دیگری سبقت میگیرد، تمام سرنشینان دو خودرو همدیگر را نگاه میکنند!؟»
ناگهان چشم همهی سرنشینان دو خودرو گرد شد، از کاسه زد بیرون.
جل الخالق! آقا موسی با آن چشمهای بادامی و لیوان چایی در دست نمیدانست جلو را نگاه کند یا ما را. خاله آفاق با تعجب مامان را زیر نظر گرفته بود که با چشمهای پف کرده و خواب آلود باران و بردیا را دید میزد. مازی، اگرچه دیگر دیر شده بود، ولی پاهای بوگندویش را بالا آورد و گرفت جلوی صورتش که بردیا نبیندش. بابا پسته توی دهانش خشک شده بود و زل زده بود به خاله آفاق که با آن روسری گل منگولیاش آن سر دنیا هم که میرفت از صد فرسخی تابلو میشد. نیکا و باران مات و میخکوب همدیگر را نگاه میکردند و من محو تماشای لنگی شده بودم که به پنجرهی ماشین آقا موسی آویزان بود. حق داشتند، آفتاب بدجوری سوزان بود. گرچه لنگ دیگر عملاً سایهای نداشت و کم مانده بود باد بکندش.
از پنجرهی باز ماشین آقا موسی صدای آشنایی به گوش میرسید؛ صدای همان خوانندهی کوچه بازاری مورد علاقهی بابا بود که داشت ترانهی دیگری میخواند...
***
بعد از پیچ، ماشینی که لنگش را باد برده بود، زده بود کنار. رانندهی چشم ژاپنی با شلوار محلی (که جورابش را روی پاچههای گشادش کشیده بود) دمپایی پلاستیکی نارنجی و زیر پوش رکابی، دنبال افسر راهنمایی و رانندگی راه افتاده بود و التماس میکرد که برای جریمهی سبقت ممنوع تخفیف بدهد.
آفتاب افتاده بود آنطرف. مازی نقشهی راهنمای گردشگری سنگاپور را پرت کرد روی داشبورد.
تصویرگرى: ناهید لشگرى فرهادى