اگرچه انسان در مواجهه با هر آنچه که «دیگری» است، بیواسطه و بیتفکر و اندیشه به ساحت وجدان خود دست مییابد، اما این «خود»- خودی که به طریق سلب امتیاز از دیگری تعیین مییابد- همانی نیست که به طریقی اندیشمندانه بر آدمی حاصل میآید؛ این خود، بیشتر، روانشناختی است و اطلاق عنوان هستی بر این «خود» بیوجه به نظر میرسد.
اما در ردیابی متفکرانه هستی آدمی، بنابر آنچه که در فوق ذکر شد، آنچه که حائزاهمیت است، درگیری دیالکتیکی داشتن با نشانههایی است که رفتار آدمی در حیات تاریخی خود بر جای گذاشته است. این سیر در نشانهها، به نظر سیری قهقرایی است که شخص متفکر را از نشانی به نشانی دیگر رهنمون میشود و دست آخر با رازی مواجه میکند که چون غیرمفهومی است، قابل تحلیل فلسفی هم نبوده و حاصلی جز ابهامافزایی ندارد.
از همینروست که در سنت فلسفی پیشامدرن، هستی خود و جهان پیرامون، امری بدیهی انگاشته میشد؛ فایده چنین فرضی، همانا ادامه کار فلسفی است و اگر هیچ مفهوم متعینی از خود و جهان مفروض گرفته نشود، مفاهیم دیگر نمیتوانند بر مبنایی محکم، استوار شوند و در نتیجه هیچ نظام فلسفی شکل نمیگیرد. در واقع همین به پرسش کشیدن یقین نسبت به هستی خود و وجود جهان پیرامونی، فلسفه را به راهی دیگر کشاند؛ راهی که در آن نظامسازی فلسفی، جای خود را به اتخاذ رویکرد فلسفی داد.
بهای چنین «دگرگونی» ظهور فردانیت و به عبارتی «خود» متفکر بود؛ این خود در حالی که به شدت نامتعین، متغیر و غیرقابل دسترس بود، در عین حال ناتوان از تعمیم تجاربش از جهان پیرامونش به دیگر «خود»ها بود. نتیجه این اتفاق، ناممکن شدن گذر از یک «خود» به سایر «خودها» و نیز به جهان بود؛ چرا که هر خود، جهانی داشت و در واقع ظهور فردانیت، ظهور «جهان»ها بود.
در چنین وضعی، سخن گفتن از مفاهمه و دیالوگ، در واقع یک شوخی فلسفی است؛ چرا که آن بستر و زمینه- جهان- مشترکی که بر مبنا و یا در پرتو آن گفتگویی صورت گیرد، غایب بوده و هرگونه تلاش برای ایجاد و به بیان درستتر، جعل آن، توهمی بیش نیست.
این سخن بدان معنا نیست که باب هرگونه هم سخنی بر آدمیان بسته است؛ بلکه سخن بر سر آن است که دیالوگ بر چنین بستر مجعول و خیالی امری محال است؛ بستری که سخت پارهپاره و بیبنیاد است.
نفی فردانیت نیز راه درستی برای رهایی از این مونولوگ تباهکننده نمیتواند باشد؟ چرا که نفی فردانیت به عنوان محصولی تاریخی به معنای نفی تاریخ گذشته و در عین حال افقهای فردا است.
آنچه که در این مسیر راهگشا به نظر میرسد، توجه و اهتمام به مقدمات وجودشناختی این فردانیت است و نیز ردیابی آن نشانههایی که به ساحتی فراتر از مفاهیم غالب و رایج و شبکه معنایی حاصل از آنها، اشاره دارند و اعتراف به رازآلود بودن منشأ هستی بشری و تلاشی دوباره برای مورد خطاب واقع شدن آن امر غایبی که ما در غیابش هر روز، بیهویتتر میشویم، تنها در این مخاطب شدن همگانی است که امکان همسخنی و حتی شنیدن حرفهای یکدیگر، رخ می کند.