جنگ چیست؟ چگونه میتوان آن را تعریف کرد؟ علت بروز جنگ در چه چیزی نهفته است؟ چه ارتباطی بین طبیعت انسان و جنگ وجود دارد؟ تا چه حدی میتوان انسان را مسئول ایجاد جنگ دانست؟ سپس فلسفه جنگ به این گونه سئوالات اختصاصی اخلاقی و سیاسی میپردازد: آیا اقدام به آغاز جنگ پذیرفتنی است؟ آیا مبادرت به انجام برخی اعمال در جنگ باید غیرمجاز تلقی شود؟
آیا میتوان نوعی حق شروع برای اعلان جنگ در نظر گرفت؟ رابطه اخلاقی و سیاسی یک فرد با هموطن او که در ارتش خدمت میکند چگونه است؟ به طور کلی فلسفه جنگ نظریات و زمینههای کاربردی آن را پوشش میدهد و در این مقاله برخی از مباحث کلی جنگ به همراه ارتباط آن با سایر مسائل بررسی خواهد شد.
1 - جنگ چیست؟
اولین موضوعی که باید در نظر گرفته شود چیستی جنگ و تعریف آن است. فردی که درباره جنگ به پژوهش میپردازد باید در بررسی تعاریف ارائه شده از جنگ، مانند هر پدیده اجتماعی دیگر، دقت فراوانی به خرج دهد.
سیرو، جنگ را به طور کلی به صورت «یک مجادله اجباری» تعریف کرده است. هوگو گراتیس اضافه میکند که «جنگ موقعیتی است که در آن احزاب مختلف به مجادله و درگیری میپردازند.» از نظر توماس هابز، جنگ نوعی نگرش است: چرا که جنگ عملاً شرایطی را شامل میشود که در صورت عدم تداوم عملکردهای معمول آن نیز وجود دارد.
در نظریه دنیس دیدرو جنگ به صورت «یک بیماری ناگهانی و سخت برای یک ملت» توصیف شده است. برای کارل فنکلاز ویتز «جنگ به صورت «تداوم سیاستها با استفاده از روشهای دیگر» تعریف میشود. هر تعریف نقاط قوت و ضعف خود را دارد، اما اغلب نشانگر دیدگاه کلی و فلسفی نویسنده است.
برای مثال این عقیده که جنگها فقط کشورها را شامل میشود- همانگونه که کلازویتز میگوید- پذیرش این نظریه سیاسی است که سیاست فقط در مورد کشورها به کار میرود و جنگ در هر حالت و شکلی بازتابی از فعالیتهای سیاسی است. تعریفی که واژهنامه و بستر از کلمه جنگ ارائه کرده یک نوع برخورد خصومتآمیز آشکار و باز- یا دورهای از چنین برخوردی – خردگرا از جنگ و جنگطلبی است.
برای مثال، این که اعلان جنگ باید کاملاً واضح باشد و باید بین دو کشور (دو طرف) اتفاق بیفتد تا جنگ در نظر گرفته شود. بحث روسو نیز در تایید چنین تبیینی است، جنگ از رابطه بین حالتها، موقعیتها و نه اشخاص ایجاد میشود، پس جنگ یک نوع رابطه است، نه بین یک فرد با فرد دیگر بلکه بین یک کشور و کشور دیگر (قراردادهای اجتماعی).
تعریفی که میتوان آن را جایگزین تعریف قبلی کرد، این است که جنگ پدیدهای منتشر شونده است. طبق این نظریه، نبردها صرفاً نشانهای از ماهیت جنگطلبانه طبیعت هستند. چنین تعریفی با باور طرفداران نظریه هگل یا فلسفه هگلی که در آن تغییر (فیزیکی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، ...) فقط از جنگ یا زد و خورد خشونتآمیز نشأت میگیرد همخوانی دارد. هراک لیتینها معتقدند که «جنگ سرمنشأ همه چیز است» و هگل عقاید آنها را تایید میکند. جالب اینکه حتی ولتر، نماد روشنفکران، به این جمله اعتقاد داشت.
«قحطی، طاعون و جنگ مهمترین اجزای این جهان را تشکیل میدهند. تمام حیوانات به طور مداوم با یکدیگر در جنگ هستند، هوا، زمین و آب عامل تخریبند.» (لغتنامه جیبی فلسفی)
واژهنامه آکسفورد تعریف گستردهتری را ارائه کرده است: «هر نوع خشونت حرکتی یا زد و خورد بین موجودات زنده یا چالش بین نیروها و اصول مخالف.»
چنین تعریفی از محدودیت مفهوم خردگرا- سیاسی به دلیل پذیرفتن احتمال تضاد قیاسی و خشونتآمیز بین سیستمهای فکری، مانند اصول مذهبهای گوناگون یا شرکتهای تجاری برخوردار نیست. این تعریف بسیار گسترده است و مبارزه در تجارت مطمئناً با جنگ مترادف نیست، اگر چه تجارت در جنگ اتفاق میافتد و اغلب محرک جنگ است.
کاربرد امروز واژه جنگ ممکن است تاکیدی بر وجود برخورد و سردرگمی که در تعاریف و ریشهها گنجانده شده داشته باشد. اما همانطور که اشاره شد ممکن است به طور ناخودآگاه مفاهیمی را که از مکاتب سیاسی خاصی سرچشمه گرفتهاند شامل شوند.
پیشنهاد نویسنده این است که جنگ یک موقعیت سازماندهی شده، باز و جامع از یک برخورد یا یک دشمنی و خصومت است. منشأ این تبیین نظریات صاحبنظران مکاتب مختلف است که معتقدند برخی عناصر در تمام جنگها مشترک هستند، و این برداشت یک تعریف مفید و قابل قبول از مفهوم را به دست میدهد.
اگر ما بخواهیم جنگ را نه تنها به صورت یک برخورد بین کشورها (مانند تعریف خردگرایان) بلکه به عنوان هرگونه برخوردی بین افراد غیرنظامی، اعمال غیرقابل مشاهده و جنگهای سیاسی سازماندهی شده و همچنین جنگهای آیینی و فرهنگ شمول و نیروهای غیرمسلح و انقلابی، که به نظر میرسد بدنه مرکزی کنترلکننده ندارند و ممکن است به صورت ظهور ناگهانی تعریف شوند، بررسی کنیم بررسی جنگ از نظر سیاسی را میتوان ادامه تعریف فلسفی آن دانست، تعریفی که در بر گیرنده برخورد نظامی تنش مشترک تهدیدهای خشونتآمیز بین گروهها و اعلان جنگ رسمی از طرف یک مقام عالیرتبه و غیره است. چنین تبیینی را میتوان جهت تمیز میان جنگ از شورش و طغیان، خشونت کلی از پرخاشگری فردی، برخوردهای استعاری ارزشها از برخوردهای حقیقی و تهدیدکننده نظامی به کار برد.
2 - علت برافروخته شدن آتش جنگ چیست؟
برای آسیبشناسی جنگ زیرمجموعههای مختلفی در نظر گرفته شده است، اما مانند تعاریف جنگ، هر کدام به نوبه خود بازتابی از میزان پذیرش صریح یا تلویحی مفهوم گسترده جبر و اختیار هستند. برای مثال، اگر اعتقاد بر این است که انسان در گزینش اعمال خود از آزادی برخوردار نیست(جبر مطلق)، جنگ یک حقیقت مقدر در جهان هستی تلقی شده و پدیدهای خواهد بود که انسانیت هیچ قدرتی برای رویارویی آن را ندارد.
عقاید مختلفی در این زمینه وجود دارد، از صاحبنظرانی که مدعیاند جنگ رویدادی ضروری و غیرقابل اجتناب و حادثهای است که انسان توانایی طفرهرفتن از آن را ندارد، تا کسانی که در عین پذیرش غیرقابل اجتناببودن جنگ معتقدند که انسان از توان کاهش میزان ویرانیها برخوردار است، همانطور که دارو اثرات بیماری و برقگیر اثرات رعد و برق حاصل از توفان را میکاهد. در این دیدگاه تاکید بر آن است که انسان مسئول اعمال خود و به تبع آن جنگ نیست.
در این صورت چیستی علت آن یک سئوال عقلی را برمیانگیزد: در ادراک جهان در قرون وسطی، ستارهها، سیارات و ترکیب چهار ماده(خاک، هوا، آب و آتش) به عنوان مهیا سازنده کلیدی برای بررسی اعمال و اختیار انسان در نظر گرفته میشدند. در حالی که تفکرات جدید به پیچیدگی ماهیت جهان افزوده است، بیشتر افراد هنوز به ماهیت مواد سازنده جهان و قوانین آنها برای بررسی چرایی ایجاد جنگ رجوع میکنند.
برخی نسخههای پیچیدهتری از نظریات ستارهشناسی قرون وسطی را مد نظر قرار میدهند(مانند نظریه چرخه کاندراتلف) در حالی که دیگران از دانشهای جدید مولکولی و بیولوژیک برای به دست آوردن توضیحات بیشتر استفاده میکنند.
بنابراین آنها که به جنگ به عنوان حاصل گزینش و اختیار انسان تاکید میکنند، در واقع ماهیت سیاسی و اخلاقی آن را مدنظر دارند. اما در صورتی که قلمرو گسترده متافیزیک مطرح شود، سایر علل بروز جنگ نیز میتوانند مورد توجه واقع شوند. این صاحبنظران به سه گروه اصلی تقسیم میشوند.
گروه اول دلیل پیدایش جنگ را در زیستشناسی انسان جستجو میکنند، گروه دوم که ریشههای آن را در فرهنگ میبینند، و گروه سوم که نیروی ذهنی استدلال (تعقل) را مسبب آن میدانند. برخی جنگ را حاصل زیستشناسی موروثی انسان میپندارند که با مخالفتهای شدید جبرگرایان همراه شده است.
نظریههای بیان شده شامل مواردی است که انسان را ذاتاً پرخاشگر، جنگطلب و حریص میدانند. تجزیه و تحلیلهای پیچیدهتری مانند نظریه بازی و تکامل ژنتیکی برای توضیح چگونگی رخ دادن خشونت و جنگ انجام شده است.
خردگرایان (طرفداران مکتب اصالت عقل) کسانی هستند که بر تاثیر استدلال و تعقل بر اعمال انسانی تاکید میکنند، و جنگ را محصول استدلال و تعقل (یا نقصان در آن) میدانند. این نظریه برای برخی بسیار غمبار است – اگر انسان قوه استدلال را در اختیار نداشت، به دنبال منافعی که جنگ برای او در پی دارد نبود، و به یک جاندار صلحطلب مبدل میشد.
برای سایرین، قدرت استدلال (تعقل) ابزاری است برای انسان تا بتواند بر تفاوتهای مرتبط فرهنگی و منابع لازم بر برخورد تفوق یابد. و ترک آن جزو دلایل اولیه بروز جنگ است.
تفکر بسیاری از افرادی که ریشه بروز جنگ را نقصان در قوه استدلال (تعقل) انسان میدانند از افلاطون نشأت میگیرد که معتقد است «جنگها، انقلابها و نبردها به انسان و هوسهای او مرتبط میشوند که این هوسها، تنها در برخی مواقع به عنوان نیاز تلقی میشوند و در غیر این صورت به طور دائم از میزان استدلال و تعقل انسان خواهد کاست.
نمونههایی از نظریه افلاطون در تفکر غربی به وفور یافت میشود، برای مثال ظهور مجدد در شناخت فروید از جنگ (چرا جنگ WHY WAR) که در آن فروید ریشههای جنگ را در غریزه مرگ میبیند. یا در تبیین داستایوفسکی از بربریت موروثی انسان، «این فقط بیدفاع بودن اوست که عذابدهند را وسوسه میکند، فقط جرأت یک کودک که هیچ پناهگاه و منبع توسلی ندارد، و خون او را بر روی آتش میریزند» البته در ذات هر انسان، حیوانی پنهان است. حیوان طالب خشم، حیوان طالب شهوت و حیوانی که مسئول بیماریهایی مانند شرارت، نقرس، بیماریهای کلیه و مانند آن است. (برادران کارامازوف، فصل چهارم، شورش)
3 - طبیعت انسان و جنگ
منابع لازم برای یافتن هرگونه رابطه بین طبیعت انسان و جنگ توسط توماس هابز فراهم شده، به نظر او در طبیعت زیربنایی و حقیقی بشر همواره به ورود به قسمت خودآگاه ذهنی تمایل دارد. هابز عمیقاً معتقد است که بدون یک نیروی خارجی برای تحمیل قوانین، طبیعت انسان به ایجاد جنگ متمایل است.
«زمانی که هیچ قدرتی برای واداشتن انسان به اطاعت از قوانین وجود نداشته باشد، وی در شرایطی که WARRE نامیده میشود باقی است. و چنین حالتی که برضد انسانهای دیگر است در هر انسانی وجود دارد (LEUIATHAN .1.13) نظریه هابز نقطه شروع خوبی است برای آغاز بحث درباره تمایلات انسان و بسیاری از فیلسوفان نامدار پیرو او مانند لاک، روسو و کانت تا حدی با تعریف او موافق هستند. لوک، مبنای هرج و مرج طلب و جنگ دوست را نمیپذیرد.
اما قبول دارد که همیشه افرادی هستند که از بیقانونی و عدم الزام برای رعایت آن منافعی خواهند داشت. روسو تصویر ذهنی هابز را معکوس کرده و استدلال میکند که انسان ذاتاً صلحطلب بوده و جنگافروز نیست، اما وی با توضیح سیاست بینالمللی به صورت: «کشور باید فعال (پرخاشگر و خشونتطلب) باشند، چون در غیر این صورت رو به انحطاط گذاشته و شکست خواهند خورد. جنگ اجتنابناپذیر است و هرگونه تلاش برای ایجاد سازمانهای موحد صلح بیهوده است.» تشابهات طرز فکر او با هابز مشخص میشود.
در دیدگاه کانت عدم تفاهم غریزی بین انسانها و سپس میان کشورها، انسانیت را به جستجوی صلح و اتحاد وا میدارد. نیروی استدلال و تعقل انسان به تنهایی توافقات صلحطلبانه را به او نمیآموزد، اما جنگ در غیاب ساختارهای بنیانی اجتنابناپذیر است و این نکته سبب میشود که انسانها فواید توافقات صلحطلبانه را تشخیص دهند، و هنوز هم کانت بر باور مثبت خود از انسان تاکید دارد: به نظر میرسد که جنگ در ذات انسان حکاکی شده است، و حتی میتوان آنرا به عنوان یک رویداد بسیار خوب که عشق و افتخار پیروزی را بدون انگیزههای خودخواهانه به انسان وحی میکند در نظر گرفت.» (صلح پایدار PREPETUAL PEACE) صاحبنظران دیگر هرگونه نظریهپردازی درباره طبیعت انسان را رد میکنند.
4 - جنگ و فلسفه سیاسی و اخلاقی
اولین بخش بررسی «اخلاق در جنگ» نظریه جنگ عادلانه است که در بسیاری از متون و فرهنگها به خوبی توضیح داده شده است. آیا میتوان جنگ را از نظر اخلاقی توجیه کرد؟ مجدداً توجه ما به مفهوم عدل و اخلاق- شامل فرد و گروه- جلب میشود.
جنگ به عنوان یک تلاش کلی نیازمند فعالیتی هماهنگ است که در آن نه فقط سئوالات اخلاقی از مسئولیت فرد مسئول، بلکه میزان اطاعت نیروهای اعزامی همیشه وجود داشتهاند. اما برخی سئوالات شامل ماهیت مقام مسئول میشوند. آیا ملتها از نظر اخلاقی در جنگ که درگیر آن هستند مقصرند، یا فقط مقامات رسمی که قدرت اعلان جنگ را دارند باید مسئول دانست؟
آیا مقامات نظامی در صحنه مسئولان جنگ تلقی میشوند یا ارتش به عنوان یک ساخت یکپارچه؟ به چه جرمی- اگر بخواهیم جرمی قائل باشیم- یک فرد خاص را باید برای خشونتهای نظامی مقصر دانست؟ و همچنین چه جرمی را، در صورت وجود یک غیرنظامی یا یک نسل باید برای جنایتهای جنگی کشور تحمل کند؟ (و حتی چیزی به نام جنایتهای جنگی وجود دارد؟)
نظریه جنگ عادلانه با یک ارزیابی عقاید سیاسی و اخلاقی شروع میشود که نیت (قصد اصلی) آغاز یک جنگ را (دفاعی یا تهاجمی) توجیه میکند. اما منتقدان توجه دارند که در حال حاضر لزوم آغاز مبارزه در نظریه جنگ عادلانه مفروض است، تمامی این تبیینهای اخلاقی، قانونی و سیاسی برای وارد کردن عدالت در جنگ است، بنابراین نخستین عامل عدالت، تفکر است. صلحطلبان جنگ، یا حتی هر نوع خشونت را از نظر اخلاقی قابل قبول نمیدانند.
اخلاق و اصول جنگی به حوزهای مرتبط با فلسفه سیاسی بسط داده می شود که در آن مفاهیم مسئولیتهای سیاسی و حاکمیت، به مانند تصورات هویت کامل و جامع و فردیت، باید دانسته شده و مورد بررسی قرار گیرد.
با رجوع به گذشته، میتوان دلایل ایجاد جنگ را نیز مورد توجه قرار داد. برای مثال اگر نماد اخلاقی جنگ شامل حقانیت فراشمول کشور باشد، پس وجود یا رفتار آن کشور ما را به توصیف ریشههای جنگ بر میانگیزد.
این نکته، مشکلاتی را برای بررسی مسئولیتهای اخلاقی و سیاسی آغازگران جنگ ایجاد میکند. اگر کشورها آغازگر جنگ هستند، آیا تنها باید رهبران کشورها از نظر سیاسی و اخلاقی مسئول دانسته شوند، یا اگر ما برخی عناصر دموکراسی انسانی را بپذیریم، مسئولیتهای اخلاقی و سیاسی حتی افراد عادی را نیز در بر خواهد گرفت.
با در نظر گرفتن مزیتهای احتمالی جنگ نقش اخلاق در جنگ را در نظر نمیگیرند، و بسیاری از جمله متفکران مسیحی مانند آگوستین، مدعی هستند که اخلاق الزاماً توسط ماهیت جنگ رد شده است. در حالی که دیگران برای یادآوری سلحشوران گذشته به دنبال چنین ارتباطاتی هستند که میتوانند موید وجود ارتباطات اخلاقی در جنگ و دلیلی برای انتقادات فراوان برای با اهمیت انگاشتن چنین ارتباطاتی باشند.
از نظر جامعهشناسی، افرادی که به جنگ اعزام میشوند و باز میگردند، اغلب آیینها و رسوماتی برای آنها اجرا میشود که نشاندهنده رفتن با بازگشتن آنها است. گویی آنها به طبقه متفاوتی از جامعه خود وارد میشوند.
نوعی چرخه جنگ که کشتن و تهدید کشته شدن را شامل میشود وجود دارد که نویسندگان وجودگرا در بررسیهای خود از پدیدارشناسی جنگ به آن اشاره دارند. برای یک اخلاقگرا، سئوالها با تعیین اهدافی که از نظر اخلاقی توجیهپذیر و مجاز باشند آغاز میشود –یعنی استراتژیها و سلاحها- که جزو اصول تبعیض و نسبیت هستند.
نویسندگان درباره وجود عدالت در تمامی جوانب یا خودداری از انواع مشخصی از زد و خورد در حین جنگ اختلافنظر دارند.
دلایلی برای تداوم برخی ابعاد اخلاقی وجود دارد: غلبه با انتظار نوعی مذاکره صلحطلبانه در مراحل بعدی، منافع مشترک و دوگانه در خودداری از انجام برخی اعمال و ترس از قصاص به نفس، تعهدنامهها و جریمهها که ملتها برای باقیماندن در صحنه بینالمللی متحمل میشوند. در این قسمت از بحث تفاوت جنگ کلی و جنگ مطلق مطرح میشود.
جنگ مطلق به صورت به صفآوردن تمام منابع و نیروی انسانی یک جامعه برای کار کردن برای ماشین جنگی تعریف میشود. جنگ کلی به معنی عدم امتناع و جلوگیری نکردن از برافروخته شدن آتش جنگ است. مسئولیت اخلاقی و سیاسی برای طرفداران هر دو نوع جنگ، چه مطلق و چه کلی، مشکلساز است.
زیرا باید نقش افراد غیرنظامی مانند معلولان، کودکان و زخمیهایی که توانایی جنگیدن ندارند را توجیه کنند. حامیان جنگ مطلق ادعا میکنند که عضو یک جامعه بودن مسئولیتهایی را برای حفظ آن جامعه به همراه دارد. و اگر برخی اعضا نمیتوانند آن را تحقق بخشند وظیفه آنها برعهده افراد غیرنظامی که توانایی دارند قرار خواهد گرفت.
برای حامیان جنگ کلی- که اهداف نظامی از ابتدا مردم و حقوق آنها را از زنان و کودکان گرفته تا آثار و بناهای تاریخی بسیار مهم میدانند- نیز مشکلات مشابهی وجود دارد. حامیان این نوع جنگ ممکن است مقیاس نزولی مدنظر مایکل والزر در جنگ عادلانه و ناعادلانه را ایجاد کنند، که در نتیجه آن تهدیدهای خطرناک برای بدنه نظام بوده و منجر به ضعف تدریجی موارد اخلاقی خواهد شد.
بهرغم تاکید فراوان دیوید هیوم بر استانداردهای اخلاقی، وی حذف تمامی عقاید و تصورات عادلانه را در جنگ میپذیرد، تنها در صورتیکه تصمیمات فرمانده جنگ آن قدر شوم و هولناک باشد که به هر عملی متوسل شود. (نیازهای لازم برای اصول اخلاقی، بخش 3)
الکساندر موسلی
منبع: iep.atm.edu/w/war.htm