تاریخ انتشار: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶ - ۰۹:۵۶

کمتر کسی برای کتاب‌های میلان کوندرا مقدمه می‌نویسد. خواننده‌ها عادت کرده‌اند کتاب کوندرا را باز کنند و بدوند وسط ماجرا.

بعد از گذشت چهل سال از تاریخ انتشار اولین رمان کوندرا (شوخی)، مردم همچنان با شوق و ذوق کتاب‌های او را باز می‌کنند.

کوندرا در مملکت ما و همه نقاط دیگر هنوز قربانی می‌گیرد و باوجود این همه نویسنده کوچک و بزرگ، خیلی‌ها او را به دیگران ترجیح می‌دهند.

ماه گذشته کتاب جدیدی از کوندرا در ایران منتشر شد با عنوان «رمان، حافظه، فراموشی» که مجموعه‌ای است از مقالات او. همزمان آخرین کتاب کوندرا به نام «پرده» هم در پاریس منتشر شده و کلی سروصدا به پا کرده است.

برای پرداختن به کوندرا بهانه از این بیشتر پیدا نمی‌شود! پس این دو صفحه را به جای همه مقدمه‌هایی که بر کتاب‌های کوندرا نوشته نشده، از ما بپذیرید.

چه کسی جرات می‌کند نگاه تمسخرآمیز نویسندة چک را بر منتقدان ببیند و از این‌که او چه می‌گوید، سخن بگوید؟ چه کسی می‌تواند درمورد کوندرا نظر بدهد و دچار سوءتفاهم نباشد؟ کوندرا همه را به شک می‌اندازد.

کاری می‌کند که انسان به آن‌چه با دو چشم خودش می‌بیند اطمینان نکند و خط بطلانی بکشد روی همه برداشت‌های شخصی‌اش. کوندرا همه را دچار سوءتفاهم می‌کند و  البته از این سوءتفاهم لذت می‌برد: «فصل چهارم  «خنده و فراموشی»، به شکل کتابی کوچک در چکسلواکی منتشر شد.

نخستین‌باری که اثری از من پس از ممنوعیتی 22 ساله منتشر می‌شد. یک بریدة روزنامه‌ای برایم فرستادند، منتقد از من خشنود بود و به‌عنوان سند هوشمندی‌اش سطری را که به نظرش درخشان می‌رسید نقل کرده بود: «از زمان جیمز جویس، پی‌برده‌ام که بزرگ‌ترین ماجرای زندگی‌مان،  نبود ماجراست» و تا آخر.

لذت عجیب و شریرانه‌ای بردم از دیدن خودم که سوار بر خر سوءتفاهم به زادگاهم بازگشته بودم!» (هویت)

اما  کوندرا، با همة این پیچیدگی‌ها، معلم خوبی است؛ از آن‌ معلم‌هایی که به دانش‌آموزان اجازه می‌دهد تجربه کنند و حتی به اشتباه بیفتند.

کوندرا به انسان‌ها دوباره نگاه‌کردن را می‌آموزد و خواننده را مجبور می‌کند از چند زاویه مختلف به یک اتفاق ساده و پیش‌پاافتاده بنگرد. «مرد کالسکة کوچکی را با کودکی به پیش می‌راند. زن در کنار او راه می‌رفت. چهره مرد ساده، بی‌آلایش، فقیر، خندان، کمی نگران و پیوسته آماده برای خم‌شدن به سوی کودک، دماغ او را گرفتن و فریادهایش را آرام‌کردن بود.

چهره زن نشان از دلزدگی، دیرجوشی، خودبینی، گهگاه حتی  بدجنسی داشت. شانتال دید که این منظره به انواع گوناگون به‌وجود می‌آید: مرد در کنار زن کالسکه‌ای کوچک را به پیش می‌راند و درعین‌حال کودکی را در سبدی مخصوص، بر دوش حمل می‌کرد. مرد در کنار زنی کالسکه کوچک را پیش می‌راند.

کودکی را بر روی شانه‌ها و کودکی دیگر را در سبدی  روی شکم حمل می‌کرد. مرد در کنار زن بدون کالسکه کوچک، دست کودکی را گرفته بود. سه کودک دیگر را بر پشت، بر روی شکم و بر روی شانه‌ها حمل می‌کرد. سرانجام زنی بدون مرد، کالسکة کوچک را پیش می‌راند. این کار را با چنان شدت و قدرتی انجام می‌داد که از عهدة مردان هم خارج بود، طوری که شانتال که در همان پیاده‌رو راه می‌رفت مجبور شد در آخرین لحظه کنار بکشد!» (هویت).

حقیقت قرار است از دل همین اتفاقات ساده و پیش‌پاافتاده رخ بنماید. شخصیت‌های اصلی داستان همان آدم‌های عادی دور و برمان هستند، همان‌هایی که هر روز بی‌هوا از کنارشان می‌گذریم، موقع عبور از خیابان به‌شان تنه می‌زنیم و در شلوغی مترو پایشان را لگد می‌کنیم.

«همان‌طور که حوا از دنده آدم درآمد، همان‌طور که ونوس از امواج زاده شد، اگنس از حرکات آن زن شصت‌ساله در کنار استخر که برای نجات‌غریق دست تکان داد و مشخصات چهره‌اش دیگر از ذهنم دارد محو می‌شود، سر برآورد. در آن موقع دلتنگی بزرگ و وصف‌ناپذیری عارضم شد و این دلتنگی باعث زاده‌شدن زنی شد که من او را اگنس می‌نامم.» (جاودانگی)

همان‌طور که اگنس کوندرا از حرکات دست یک زن شصت‌ساله در کنار استخر زاده شد، قهرمان هم قرار است از وقایع روزمرة پیرامونمان زاده ‌شود.

کوندرا به ما می‌آموزد که خیابان محل تردد قهرمان‌هاست و برای پیداکردن حقیقت زندگی لازم نیست راه درازی برویم، فقط کافی ا‌ست هنر دیدن را بیاموزیم، یاد بگیریم از کنار بریده صفحه حوادث روزنامه صبح بی‌اهمیت نگذریم و برای دختری که به قصد خودکشی وسط یک بزرگراه می‌نشیند دل بسوزانیم.

این اصل انکارناشدنی را که همة ذرات هستی به هم وابسته‌اند، بپذیریم و حواسمان باشد زیرگرفتن یک گربه در یک شب بارانی ممکن است تاثیر عجیبی بر ده‌سالگی نوه‌مان داشته باشد.

بله، کوندرا دوباره و چندباره نگاه‌کردن را می‌آموزد و آموزش او به نحوی است که خواننده بعد از سربلندکردن از روی آخرین کلمات رمان کوندرا، ناخودآگاه از دریچه چشم او به دنیا می‌نگرد؛ نگاهی ژرف و به‌دور از پیش‌داوری. او به ما می‌آموزد آدمیزاد موجودی بازیگر است که به راحتی می‌تواند خود و دیگران را به اشتباه بیندازد و همه قضاوت‌ها نادرست درآید.

انسان خطاکار، انسان قضاوت‌پیشه نمی‌تواند ماهیت انسان بازیگر را شناسایی کند. کسی که او به دنبالش می‌گردد عادی‌ترین و روزمره‌ترین فرد کنارش است. شاید آن گمشده خودش باشد. شاید هم این انسان‌ها نیستند که نقش بازی می‌کنند. این نگاه بازیگرهاست که آدم‌ها را خوب یا بد می‌کند، به آن‌ها شخصیت‌های جذاب و عجیب و غریب می‌دهد یا آن‌ها را تبدیل به انسان‌های بی‌اهمیت می‌کند. و این، مهارت کوندراست.

اما آن‌چه در آموزه‌های کوندرا بعد از دیدن به چشم می‌آید، دیده‌شدن است. قهرمان‌های کوندرا بیشتر از هر چیز می‌خواهند دیده بشوند و به یاد بمانند؛ شانتال دلش می‌خواهد عطر گل سرخی باشد، به مشام همة مردان برسد و از طریق آن‌ها به گوشه و کنار جهان راه پیدا کند (هویت).

اگنس دوست دارد گل فراموشم نکن در دست بگیرد و در خیابان به راه بیفتد، شاید آدم‌های بی‌تفاوت سرشان را برای نگاه‌کردن به او برگردانند (جاودانگی). و در مقابل، کسانی که دیده نمی‌شوند بدترین سرنوشت‌ها در انتظارشان است؛ اتفاقاتی که دامن خودشان و محیط پیرامونشان را که آن‌ها نادیده گرفته‌اند می‌گیرد، مثل دختر بی‌نام و نشان رمان جاودانگی که به ناگاه وارد قصه می‌شود و بی‌آن‌که دیده شود، فاجعه می‌آفریند و همان‌طور پنهان از در دیگر داستان بیرون می‌رود:

«برای مثال او از میان زندگی همچون گذشتن از میان دره‌ای می‌گذرد، او یکسره آدم‌ها را ملاقات می‌کند و آن‌ها را مورد خطاب قرار می‌دهد، اما آنان بی‌آن‌که بفهمند نگاه می‌کنند و به راه خود ادامه می‌دهند، زیرا صدایش آن‌قدر آهسته است که کسی نمی‌شنود یا تصویر دیگری؛ او به مطب دندان‌پزشکی رفته و در سالن انتظار پرجمعیتی نشسته است.

مشتری جدیدی وارد می‌شود،‌ به طرف نیمکتی که او نشسته گام برمی‌دارد و روی دختر می‌نشیند. او عمدا این کار را نکرده بود. او یک جای خالی در آن نیمکت دیده بود.

دختر اعتراض می‌کند، می‌کوشد او را کنار بزند و فریاد می‌کشد «حضرت آقا! مگر مرا نمی‌بینید؟ این‌جا اشغال شده! من این‌جا نشسته‌ام! اما مرد او را نمی‌بیند! برای چنین شخصی دنیای بیرون حقیر و بی‌مقدار است و تأثری را در وی برنمی‌انگیزد».

«ببین و دیده‌شو»، این اصل اول کوندراست.

رمان، حافظه، فراموشی

«رمان، حافظه، فراموشی» یک عنوان کوندرایی دیگر. این کتاب، فرقش با سایر کارهای کوندرا در این است که اینجا کوندرا مستقیما مقاله نوشته.

7 مقاله درباره مدرنیسم در ادبیات و  نویسندگان و کتاب‌هایی که دوست می‌دارد: دون‌کیشوت (سروانتس)، مادام بواری (فلوبر)، صومعة پارم (استاندال) و کارهای کافکا. «رمان، حافظه، فراموشی» را خجسته کیهان ترجمه و نشر علم  منتشر کرده است.
هویت

اشتباه شیرین:

هویت را دوست دارم چون اولین کتابی است که از کوندرا خوانده‌ام و آدم اصولا اولین‌ها را دوست دارد.

هویت را دوست دارم چون کوندرا را دوست دارم و حس می‌کنم هویت، خود کوندراست و کوندرا همان اشتباه شیرینی است که انسان در عوضی گرفتن عاشق دلباخته‌اش با آدم‌های دیگر دچارش می‌شود.

هویت درمورد خود من است که این‌طور شهر به شهر و خانه به خانه به دنبال جلوی چشم‌ترین اتفاق زندگی‌ام می‌گردم.

مهمانی خداحافظی: دست‌انداختن مرگ

برخلاف رمان‌های اول کوندرا که سیاسی‌ترند، که کاملا تحت‌تاثیر زندگی رنج‌بار او در چک و مهاجرت ناگزیرش به فرانسه نوشته شده‌اند، رمان‌های بعدی او از سیاست فاصله می‌گیرند و شخصی‌تر و درونی‌تر می‌شوند.

مهمانی خداحافظی یکی از بهترین کارهای این دسته دوم است. کتابی که خواننده‌اش را با مسایلی روبه‌رو می‌کند که یقه انسان معاصر را گرفته؛ با معمای مرگ، با تمایل به کشف لذت و شادی، و با مسأله هویت.

جهالت: تنهایی، تنهایی، تنهایی

«جهالت»جدا از غم غربت و دلتنگی مهاجرین برای وطن، از دردی عمیق­تر حکایت می­کند؛ درد «از این­جا راندگی و از آن­جا ماندگی». همان معنای  «نوستالژی»؛ «رنج بردن ناشی از آرزوی ناکام بازگشت». (این کلمه «ناکام» خیلی مهم است. )

کوندرا در این کتاب قصه­ آدم­هایی را تعریف می‌کند که برای رهایی از شر حکومت کمونیستی چک، مجبور به مهاجرت می­شوند (مثل خودش) و حالا که این حکومت ساقط شده، سر دو راهی مانده‌اند.

خارجی­ها دیگر توجیهی برای ماندنشان نمی­یابند و هموطنانشان هم آن­ها را مستقل از تحولاتی که در سال­های غربت به سرشان آمده، می‌خواهند.

 به قول خود کوندرا، انگار ساق پای کسی را قطع کرده­باشید و بعد مچش را به زانویش پیوند بزنید. و البته عاقبت کار چنین کوتوله­هایی از پیش معلوم است.

عشق‌های خنده‌دار: خنده و دردهای بی‌درمان

 عشق‌های خنده دار به نسبت، فرق‌ها‌‌یی با بقیه کارهایی که از کوندراخوانده‌ایم، دارد؛ یکی این که مجموعه داستان است و نه رمان یا یک روایت بلند و دیگر این‌که مثل کارهای دیگر کوندرا،  نویسنده لا‌به‌لای متن  شیلنگ تخته نمی‌اندازد و بلند بلند فکر نمی‌کند.

اما هنوز وضعیت خنده‌دار و زبلی ادوارد در داستان «ادوارد و خدا» در ذهنم مانده یا بازی دختر و پسر در «بازی اتواستاپ» و   نکته داستان« مرده‌های قدیم باید برای مرده‌های جدید جاز باز کنند» که فارغ از مکان و زمان داستان، قصه‌ای درباره مرگ یا درد بی‌درمان آدم‌ها و ارتباط انسانی است... خوبی قصه‌ها هم این است که درست مثل تمثیل هرجا که جایش بود، می‌توانی آن را برای گفتن حرفی تعریف کنی و البته شنوندگانت را هم بخندانی.

کلاه کلمنتس: روایت‌های ناتمام

کلاه کلمنتس شاید بهترین انتخاب برای آدم‌هایی باشد که هنوز یک کلمه هم از کوندرا نخوانده‌اند.

این کتاب درحقیقت گلچینی است از چند تا از فصل‌های خوب کتاب‌های خوب کوندرا. هرچند اگر حتی یک کتاب از کوندرا هم خوانده باشید، در آن‌ به همین فضای کلاژگونه و پازلی برخورد کرده‌اید؛ فضایی تقریبا گسسته که کوندرا با استادی آن  را با تمی مشترک چنان به هم نخ‌سوزن کرده است که ما در کل احساس شناورشدن در یک جهان جدید را می‌کنیم؛ حسی همراه با تعلیق و سردرگمی.

بدون شک برگ برنده کتاب هم همان مصاحبه فوق‌العاده ابتدایی ایوان با میلان‌کوندراست که بدون هیچ دست و پازدنی به کنکاش در دنیای کتاب‌های کوندرا می‌پردازد و خود نویسنده را مجبور به نقد آثارش می‌کند.

خنده و فراموشی: نبرد علیه فراموشی

اولین اثر کوندرا در تبعید، بازهم کتابی است با رگه‌های سیاسی. خیلی راحت می‌‌شود دید وقتی کوندرا حرف از فراموشی می‌زند، مرادش نقطه مقابل حافظه جمعی و تاریخی یک ملت است که قدرت‌ها برای بی‌رنگ‌کردنش درتلاش هستند و خود کوندرا هم در جایی گفته:

«خاطره‌ها و یادبودهای انسانی ارزش‌های بسیار ظریفی هستند که ما ناگزیریم حتی در بدترین شرایط از آن‌ها دفاع کنیم. آدم وقتی از حافظه زنده و پویا برخوردار است خیلی بیشتر می‌تواند خودش باشد.

پس سراسر زندگی نبردی است علیه فراموشی؛ فراموشی‌ای که در همه‌ حال حضور دارد و می‌کوشد تا با کنکاش در گذشته‌های خصوصی و عمومی ما آن را ناتوان سازد. فراموشی نیرویی است که قادر به نابودی همه‌چیز است...»

بار هستی: سقوط
سبکی در عین سنگینی. این تناقض و این شوخی عجیب، جان‌مایه کاری است که کوندرا با استادی در سبکی تحمل‌ناپذیر هستی (بار هستی) انجام می‌دهد؛ اثری غریب و سرگیجه‌آور که ترکیبی است از داستان، نقد ادبی، خاطره‌نگاری، اعتراض سیاسی و عشق به انتزاعی‌ترین شکل ممکن.

شخصیت‌هایی که کوندرا در کتاب (و هریک در وضعی مستقل) معرفی می‌کند  و سپس پوست می‌کند و تا مولکول‌هایشان را هم می‌شکافد، در ابتدا به قدری غریب و دور از باور نشان می‌دهند که آن‌ها را زاده یک ذهن تنها هنرمند (و نه متفکر) می‌پنداریم، اما با گذر از هزارتوی غریب شخصیت‌ها، گریزهای شجاعانه خود کوندرا به میان داستان و سبک عجیب او در تلطیف غرزدن‌های روشنفکرانه‌اش، آن‌ها را نه تنها دور، که بخشی از درون خود می‌پنداریم.

جاودانگی سیرک بزر گ

در شماره نوروزی همشهری جوان، رضا کیانیان بهاریه‌ای نوشته بود خواندنی که با بسیاری از مطالب آن موافق بودم. اما بعد از خواندن آن عجیب ویرم گرفته بود زنگ بزنم به آقای کیانیان و بگویم رمان جاودانگی میلان‌کوندرا را خوانده‌ای؟

من مطمئن هستم که اگر کیانیان آن رمان را خوانده بود، اگر دوباره می‌نشست آن را می‌خواند، درباره ستارگی ستاره‌ها همان چیزها را نمی‌نوشت.

درباره شرایط ستاره‌بودن و جاودانه‌شدن جور دیگری نظر می‌داد. جاودانگی، به نظرم از آن کتاب‌هایی است که طیف وسیعی از خواننده‌ها را به حظ می‌رساند.

یک شیلنگ تخته تمام عیار با مایه‌های فلسفی که زندگی آدم‌ها را، درون و بیرون آدم‌ها را می‌ریزد روی دایره و از تنهایی‌شان در مقابل دنیا و از آرزوها و حسرت‌هایشان می‌گوید، آن‌هم در روایتی بسیار خواندنی.

ژاک و اربابش: زنجیره اتفاقات

ژاک و اربابش یکی از همان داستان‌های نوکر و ارباب است؛ داستان‌هایی که اغلب در سفر می‌گذرند؛ زوربا و اربابش، دون‌کیشوت و خدمتکارش؛ از آن داستان‌هایی هستند که از رابطه نوکر و ارباب استفاده می‌کنند تا حرف‌های عجیب و فیلسوفانه بزنند. (انگار دو نفر آدم هم سطح نمی‌توانند اینطور حرف بزنند.) و در این کتاب حرف‌ها درمورد قضا و قدر است و جبر و اختیار که در دل داستان حسابی نشسته.

بازی با زمان حال و گذشته، داستان‌های تودرتو و نحوه روایت آن‌ها فوق‌العاده از آب درآمده است.

ژاک نمونه سمبلیک یک نوکر است با آن وفاداری به ارباب، سرپیچی‌های لجوجانه، دله‌دزدی‌ها و حاضرجوابی‌هایش. به همین دلیل هم هست که مادام دولاپه‌مری به او می‌گوید: «آقا شما از بی‌نزاکتی کامل یک نوکر برخورداری». 

شوخی: شوخی با سیاست

با این‌که «شوخی» را یک جزوه سیاسی علیه استالینیسم به حساب می‌آورند، اما ‌ کوندرا خودش آن را یک داستان عاشقانه می‌داند.

 او پس از خواندن یک  خبر کوتاه در صفحه حوادث یک روزنامه، به فکر نوشتن «شوخی» افتاد. خبر به قدر کافی هیجان‌انگیز بود: «دستگیری دختری به خاطر دزدیدن گل از گورستان و هدیه کردن آن به معشوقش».

داستان عشق لودویک به خاطر یک شوخی با معشوقه‌اش، خواننده را به جایی می‌کشاند که دیگر نمی‌تواند کتاب را زمین بگذارد.

او در یکی از کارت پستال‌هایی که برای معشوقه‌اش می‌فرستد با یکی از جملات مارکس بازی می‌کند و می‌نویسد: «خوش‌بینی، افیون توده‌هاست».

شاهکار رمان بر می‌گردد به جایی که در دادگاه حزب، همه به اخراج لودویک از دانشگاه رای می‌دهند، در حالی که دست همه  بالاست.

اگر کوندرا «ناتور دشت» را می‌نوشت

مسأله، بر سرِ «فلسفی‌کردن ادبیات» است و کوندرا برای من نماد چنین جریانی در داستان‌نویسی معاصر است؛ این‌که این‌قدر حوزه‌های فلسفه و ادبیات را باهم قاطی کنی که نتوانی چهره ادبیات را زیر خروارها بحث فلسفی تشخیص بدهی.

در این‌جور موارد یاد خدابیامرز پدربزرگم می‌افتم که وقتی برایش چای را خیلی کم‌رنگ می‌ریختی ناراحت می‌شد و به اعتراض می‌گفت: «وقتی که می‌خواهم چای بخورم، می‌خواهم چای بخورم و وقتی می‌خواهم آب بخورم، می‌روم آب می‌خورم!» من هم نوه خلفی هستم: وقتی که می‌خواهم رمان بخوانم، می‌خواهم رمان بخوانم و وقتی می‌خواهم فلسفه بخوانم، می‌روم فلسفه می‌خوانم.

یعنی اصلاٌ دوست ندارم وسط رمانی که دارم می‌خوانم یکدفعه سر و کله بحث‌های سنگین (چه برسد به سبک) فلسفی پیدا شود. از تئوری‌بافی و آسمان و ریسمان به‌هم بافتن در کشاکش حوادث داستانی بیزارم.

این‌طوری ساحت رمان آلوده می‌شود و رمان آن چیزی می‌شود که نباید؛ رساله فلسفی. خب، آدم اگر عشقش بکشد مسایل بنیادی و ماهوی بشری را پی‌گیری کند،  مثلا می‌تواند آثار هگل و هایدگر را بخواند.

من با این‌که نویسنده به صراحت از مسایل جانگداز بشری در میانه رمان حرف به میان آورد، مخالفم.

در این‌طور رمان‌ها نویسنده به جای این‌که نتیجه‌گیری را به خوانندگانش واگذار کند، معمولا شخصیت‌هایی را به نیابت از خودش عازم صفحات رمان می‌کند و تا دلتان بخواهد حرف توی دهان این شخصیت‌ها می‌گذارد و از خلال گفت‌وگوی این «نمایندگان نویسنده» است که در طول رمان، تکلیف یکی دوتا از چندتا معضلات بشری هم روشن می‌شود.

 اما نکته این‌جاست، معمولا پرداختن به این مباحث فلسفی، به قیمت اختلال در روایت و به رخ‌کشیدن حضور نویسنده در اثر تمام می‌شود. این مباحث خواننده را از رمان پرت می‌کند بیرون و دائما در نسبت با خواننده‌هایش دست به فاصله‌گذاری می‌زند و در برداشت‌های خواننده، دستکاری می‌کند و اجازه کشف را از او می‌گیرد.

من طرفدار فلوبرم که می‌گوید: «رمان‌نویس باید مانند خداوند، حضورش در سراسر اثر احساس نشود».

دوست هم ندارم شخصیت‌ها مثل سقراط و افلاطون به‌نظر برسند؛ دائم درحال کلنجار رفتن و زدن حرف‌های پیچیده و گیج‌کننده. ترجیح می‌دهم خودم کشف کنم و خودم به نتیجه برسم. برای همین است که سنت داستان نویسان آمریکایی (تواین، همینگوی، فیتس جرالد، سالینجر و...) را خیلی می‌پسندم که در کمال تواضع، فقط در بند تعریف‌کردن خوب و سرراست قصه‌شان هستند و نمی‌خواهند  قلمبه‌گویی فلسفی بکنند.

ما «ناتوردشت» را داریم که سالینجر در آن بدون تاکیدات فلسفی، چند روز از زندگی روزمره یک نوجوان آمریکایی پریشان را روایت می‌کند.

حالا فرض کنید اگر کوندرا ناتور دشت را می‌نوشت چه می‌شد؟ احتمالا وسط‌هایش هولدن کالفید شروع می‌کرد به شکایت از بد زمانه و ذات سیاهی و ناله‌های فلسفی درباره یأس و ذات بشر  و خب این‌طوری، اثر ازدست می‌رفت.

زهرا سپیدنامه- سیامک رحمانی- احسان عمادی رضا مختاری سعید جعفریان- احسان اسیوند- احسان بکایی- مهدی امیرپور