یادداشت> نوجوانی چیست؟ واقعاً نمی‌دانم! اوایل که برایت می‌نوشتم، ۱۳-۱۲ ساله بودم و هنوز در کودکی سیر می‌کردم؛ پر از شیطنت بودم و بچگی.

حرف دیگران برایم اهمیتی نداشت، برایم مهم نبود دیگران درباره‌ی ظاهرم چه فکری می‌کنند، حساس نبودم و...

بعد از دوره‌ی ابتدایی، وقتی می‌خواستم وارد راهنمایی شوم، جدایی از دوستانم برایم اهمیتی نداشت؛ با خودم می گفتم: «حتماً در راهنمایی دوستان جدیدی پیدا می‌کنم.» که البته پیدا کردم. ولی الآن که می‌خواهم وارد دبیرستان شوم، واقعاً جدایی از دوستانم سخت است...

بچه که بودم، یک بلوز زرد داشتم و آن را با هر لباس و هر رنگی می‌پوشیدم، راحت تاب‌بازی می کردم، در خیابان می‌دویدم، می‌خندیدم، جیغ می‌کشیدم...

اما الآن باید به این فکر کنم که رنگ زرد با چه رنگی هماهنگ است. آخرین باری که تاب‌بازی کردم یادم نمی‌آید، حالا باید آرام در خیابان قدم بردارم...

تازه دارم به این نتیجه می‌رسم که نوجوانی شروع محدودیت‌هاست... نمی‌دانی چه‌قدر دلم برای تاب‌بازی در پارک تنگ شده... چه‌قدر دلم می‌خواهد با آن بلوز زرد در خیابان بدوم، بستنی بخورم و جیغ بکشم...

تمام شد! کودکی‌هایم تمام شد!

بهناز برق‌گیر، 14 ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

 

عادت

مثل همیشه مغازه‌ها و خیابان‌های شهر به دیدن دختری شلخته که از سرویس مدرسه جامانده و دوان دوان می‌رود، عادت کرده‌اند. همان‌طور که کوله‌پشتی روی دوشم به این‌که با هرحرکتم بالا و پایین برود، عادت کرده...

مثل همیشه چراغ راهنمایی به تغییر رنگ دادن عادت کرده... زمین به بوسه زدن به لاستیک ماشین‌ها، دختر گل‌فروش به پس زده شدن از طرف راننده‌ها عادت کرده و من به دیدن این منظره‌ها....

در مدرسه...

ناظم به پرسیدن «چرا دیر کردی؟» عادت کرده و من به گفتن: «دیگه تکرار نمی‌شه.»

همان‌طور که دانش‌آموزان به نالیدن از درس و معلم به شلوغ کردن‌های آن‌ها عادت کرده... شاید هم نتوانسته به آن عادت کند، برای همین روی میزش می‌کوبد و می‌گوید: «بچه ها ساکتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!»

در خانه...

مادرم هم مثل ناظم مدرسه به پرسیدن «چرا دیرکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟» عادت کرده. تنها با این فرق که علامت سؤال‌های جمله‌ی مامان بیش‌تر از علامت سؤال‌های ناظممان است و تازه ناظم منتظر جواب می‌ماند، ولی مامانم نه.

زهراعلیپور، 15 ساله از بستان‌آباد

 

عکس: فرزانه رضایی

منبع: همشهری آنلاین