بوم سفید روبهرویم مثل ذهنم خالی بود، اما باید پر میشد. قلم را در دستهایم گرفتم و چشمهایم را بستم. به روزی که گذرانده بودم فکر کردم. در پارک... هوا ابری بود و سرد، اما باران از خساست ابرها نمیبارید. پیرزنی کنار بوفه یک لیوان چای میخواست، اما پولش کم بود و تمام نیمکتها پر بود و پیرزن همانجا ایستاده بود. چشمهایم را باز کردم... هوا ابری بود. چشمانم را دوباره بستم و قلم در دستهایم چرخید. باز به همان پارک رفتم. اینبار پیرزن با یک لیوان چای کنارم نشسته بود و درختها با آخرین برگهای سبز در آغوش باد میرقصیدند. یک قطرهی آب روی صورتم چکید... چشمهایم را باز کردم، چند قطره هم روی بوم چکیده بود... روی بوم زندگی را کشیده بودم... زندگی... باران...!
مریم دانشور، ۱۶ ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: زهرا علیهاشمی، ۱۵ ساله، خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران