دربارهی دیروز حرف میزنم. من و علی و رسول مانده بودیم در کلاس، اما کاش نمیماندیم... بعد علی و رسول رفتند سر و گوشی آب بدهند و من ماندم تا مواظب باشم... شاید هم من را پیچاندند... نمیدانم.
رفتند و گوشیهایشان ماند. گوشیها برایم بدشانسی میآورند. پارسال خانه عمواصغر که بودیم، گوشیام جا ماند و خودم برگشتم. از قضا آن شب دزد آمد و پلیس گوشی جاماندهی واماندهی من را ضمیمهی پرونده کرد. آخر عمو اینها نمیدانستند گوشیام را تازه عوض کردهام.
یکبار دیگر سر کلاس بودیم و صدقه سر همین گوشی سه روز از مدرسه اخراج شدم.
یکبار دیگر... خلاصه دیدم گوشی برایم شگون ندارد، فروختمش. حالا من ماندم و گوشی علی و رسول. ناظم آمد توی کلاس و من شدم آش نخورده و دهن سوخته! رفتیم دفتر. پاهایم گزگز میکرد و دستم یخ کرده بود و قلبم توی دهانم میزد... نمیدانستم بروم یا بمانم.
یک وقتهایم هم هست که نمیدانی بروی یا بمانی...
نازنین نجفی از کرمانشاه