مرد سالخورده، جعبه ‌ای مقوایی در بغلش داشت. بوی ترشیدگی فضای داخل تاکسی را پر کرده بود و بیشتر از همه راننده، شاکی به نظر می‌رسید و مدام بینی‌اش را می‌چرخاند تا منبع بو را شناسایی کند.

 او یک بار از من و باقی مسافران پرسید که این بو را احساس می‌کنیم که جواب ما مثبت بود. مرد سالخورده هم سری تکان داد. راننده با کنجکاوی، از آینه، روی چهره مرد سالخورده دقیق شد و گفت: حاج‌آقا! درکارتن چه دارید؟
مسافری که در ردیف عقب بین من و مرد سالخورده نشسته بود، خطاب به راننده گفت: روی آن نوشته خرما!
راننده لب‌هایش را جمع کرد و گفت: لابد سوغاتی است!
مرد کهنسال خندید و گفت: قابل شما را ندارد اما .... . نگاه همه ما به او دوخته شد. پس از لحظاتی سکوت، راننده گفت: اما چی پدرجان؟!
مرد کهنسال نگاهش را روی همه چرخاند و کارتن خرما را اندکی جابه‌جا کرد و گفت: هیچی، آقای راننده‌، برایمان از شهرستان خرما پست کرده بودند اما حالا یک کارتن خرمای ترشیده تحویل گرفتم!
همه با حیرت منتظر ادامه حرف‌های او شدیم. او نفس عمیقی کشید و گفت: راستش از عید به این طرف مدام یکی از بستگانم که اطراف زاهدان زندگی می‌کند، قول داده بود برایمان سوغاتی خرما بفرستد. ما هم چشم انتظار این سوغاتی خوشمزه بودیم و قرار بود سهم فامیل را هم بدهیم. اما جعبه، وقتی به منطقه پستی نزدیک خانه ما رسیده بود انگار پر درآورده و رفته بود یک منطقه پستی دیگر و تا ‌متوجه شدیم، نشانی اش را در منطقه پستی جدیدی به ما دادند! خلاصه دردسرتان ندهم تا وقتی کارتن خرما برگشت به منطقه پستی نزدیک خانه‌مان، داخل جعبه فقط خرماهای ترشیده مانده بود!
راننده که با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد، گفت: خب، چرا دور نریختید و دارید می‌برید خانه؟!
مرد سالخورده خنده‌کنان گفت: اولا این دستپخت پستخانه را اهل خانه و فامیل ببینند و ثانیا فکر نکنند که رطب رسیده و خوشمزه را خورده‌ایم و آنها بی‌نصیب مانده‌اند!
راننده گفت: حالا نمی‌شود سرکه خرما عمل بیاورید!
همگی خندیدیم!

خوش‌خیال