تاریخ انتشار: ۲۹ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۸:۲۲

داستان> مژگان بابامرندی: هوا سرد است. از کتاب خواندن دست می‌کشم. این همه سروصدای مامان نمی‌گذارد ادامه بدهم.

از پنجره پیداست که لحاف فلک، شکاف خورده است و ننه‌سرما هی پنبه‌هایش را می‌تکاند. از آشپزخانه صدای انواع موسیقی می‌آید؛ سنتی، پاپ، رپ. مامان هم قربانش بروم با همه‌ی آن‌ها همراهی می‌کند. با صدای بلند. معلوم نیست این‌‌همه تخصص را کجا و کی به‌ دست آورده است.

مرد نویسنده مثل همیشه کنار پنجره‌ام است و مثل همیشه نیم‌رخش به من است. معلوم نیست به کجا نگاه می‌کند و به چی فکر می‌کند. شاید به موضوع رمان جدیدش، شاید هم داستان کوتاه. اما خدا کند به رمان جدید فکر کند. رمان‌هایش اصلاً قابل مقایسه با داستان‌های کوتاهش نیستند؛ رمان‌هایش شاهکارند. چه‌جوری می‌شود که آدم می‌تواند رمان بنویسد؟! اگر او را می‌دیدم می‌پرسیدم. توی اینترنت گشته‌ام. اما جواب به درد بخوری پیدا نکرده‌ام. بعد هم جواب حضوری یک نویسنده‌ی معروف خیلی با جواب به درد نخور اینترنت فرق دارد. یعنی من هم می‌توانم یک نویسنده شوم، یک نویسنده‌ی خیلی خیلی معروف؟

اگر او را ببینم به او می‌گویم که کمی ریشت را کوتاه کن!

راستی او چه‌جوری زندگی می‌کند؟ کجا زندگی می‌کند؟ لابد فقط فرمانیه و نیاوران. چه می‌خورد؟ فقط غذاهای باکلاس. همیشه هم لباس‌های مارک‌دار می‌پوشد...الآن که برف می‌بارد مثل من به برف نگاه می‌کند؟ مثل من برف را و زمستان را دوست دارد؟ دلم می‌خواهد فکر کنم او مثل من است. هر‌چیزی که من دوست دارم او هم دوست دارد.

برف شدیدتر شده است. آرام می‌گویم: «قربان قدت بروم ننه‌سرما، تو امروز مدرسه‌ها را تعطیل کردی. بیا و خوبی را در حق ما دانش‌آموزان بیچاره و فلک‌زده تمام کن و فردا را هم تعطیل کن. این‌جوری به پنج‌شنبه و جمعه وصل می‌شود. بعد می‌شود کتاب بسیار بسیار قشنگی را که امروز می‌خواهم بخرم، تمام کنم.»

بوی آش و پیاز‌داغ و نعنا‌داغ و سیرداغ توی تمام خانه می‌چرخد. شکمم قار‌و‌قور می‌کند.  می‌روم توی آشپزخانه. نیم‌رخ مرد نویسنده پیداست. اصلاً او را جوری روی دیوار نصب کرده‌ام که از همه‌جای خانه بتوانم با او احوالپرسی کنم. تند‌تند میز را می‌چینم. می‌گویم: «من زودتر می‌خورم. قرار است با پرستو بروم کتاب بخرم.»

مامان می‌گوید: «توی این برف، حالا خدا واجب کرده است.»

می‌گویم: «مگر خودت اجازه نداده بودی که امروز بعد از مدرسه بروم کتاب بخرم؟ حالا صبح با عصر چه فرقی می‌کند؟ هوای آفتابی با هوای برفی هم که فکر نکنم فرقی کند. تازه روز برفی هم حالش بیش‌تر است و هم خلوت است. تمام کتاب‌فروشی مال تو خواننده‌ی عزیز...»

می‌گوید: «لابد انقلاب...»

می خواهم بگویم: «پس کجا؟ شما بگو مادر عزیز که جانم فدای تو/ قربان مهربانی و لطف و صفای تو...» اما جرئت نمی‌کنم مسخره‌بازی دربیاورم. خوب می‌دانم که الآن به قول «سامِرسِت موام» روی «لبه‌ی تیغ» راه می‌روم.

می‌گوید: «الاغ، برای چی پولت را هدر می‌دهی؟ چه‌قدر کتاب می‌خری؟ این‌همه کتاب نخوانده داری. حالا این‌ها را بخوان تا چند‌روز دیگر...»

می‌گویم: «ای بابا، پول توجیبی خودم است. دلم می‌خواهد کتاب بخرم. اگر قرار است خرج نکنم برای چی به من پول توجیبی می‌دهید؟ اصلاً اگر بگویم من یک الاغم دیگر غُر نمی‌زنی؟»

حس می‌کنم روی لبه‌ی تیغ راه می‌روم. فکر می‌کنم: سامرست‌جان کجایی؟

می‌شنوم: «این‌همه کتاب خواندی چیزی هم حالی‌ات شد؟ نه خدایی‌اش هنوز الاغی! عین آدم که خرج نمی‌کنی. پول می‌دهیم برای خودت لباس بخری. می‌بینیم کتاب می‌خری. پول می‌گیری نان بخری. بقیه‌اش را می‌گذاری توی جیبت کتاب می‌خری. بعد هم فکر می‌کنی ما نمی‌فهمیم. من و بابایت به روی خودمان نمی‌آوریم. اما خب همه‌چیز را خوب می‌فهمیم.»

یک لحظه فکر می‌کنم نیم‌رخ مرد نویسنده می‌خندد.

مامان درِ قابلمه‌ی آش را برمی‌دارد. بخار هجوم می‌آورد توی صورتش. خودش را کمی کنار می‌کشد و همش می‌زند. درش را می‌گذارد.

می‌گویم: «مامان یک کاسه آش هم برای پرستو‌ این‌ها می‌کشی ببرم.»

نمی‌گویم: «بابایش آش‌های تند شما را دوست دارد و من می‌خواهم دلخوری دفعه‌ی پیش را از دلش دربیاورم.»

نمی‌گویم: «دفعه‌ی پیش بابایش سرِ ما داد کشید که چه‌خبر است؟ خانه را روی سرتان گذاشته‌اید...»

گفتم: «پرستو چه‌قدر خانه‌تان خلوت است.»

شنیدم: «مامانم که همه‌اش توی آشپزخانه است...»

توی دلم گفتم: «مثل مامان من.»

گفت: «بابایم هم وقتی اسمت را شنید، گفت وای مهتاب؟ همان که خیلی دوستش داری و وقتی می‌آید هردویتان بلندبلند می‌خندید.» زدیم زیر خنده.

مامان گفت: «من نمی‌دانم تو چرا این‌جوری می‌خندی؟ دختر که نباید این‌قدر بلندبلند بخندد.»

بابا گفت: «معلوم نیست به کی رفته است. نه به کتاب خواندن و یکهو ساکت شدنش و نه به خندیدنش. وقتی می‌خندد همه‌ی همسایه‌ها تا سرکوچه می‌فهمند که از مدرسه برگشته است.»

یک قاشق آش می‌گذارم توی دهانم. چه‌قدر داغ است و تند. مجبورم هی توی دهانم بچرخانمش تا خنک شود. اما همه‌جای دهانم می‌سوزد. می‌ریزمش بیرون. سفره کثیف می‌شود.

مامان می‌گوید: «الاغ، چه‌قدر هولی! خب صبر کن. نترس، کتاب‌ها تمام نمی‌شوند. همه‌شان منتظر تو می‌مانند. تو، توی یک روز برفی باید بروی و تمامشان کنی.»

سفره را پاک می‌کنم. فکر می‌کنم غذایی که از دهان آدم‌ها می‌ریزد بیرون چه‌قدر زشت می‌شود. اصلاً شبیه غذا نیست. خنده‌ام گرفته است.

مامان می‌گوید: «دیوانه هم شده است. سفره پاک می‌کند و می‌خندد.»

به خودم می‌گویم آش چه‌قدر تند بود. خوب است پرستو این‌ها غذای تند دوست دارند. دفعه‌ی پیش بابایش گفته بود پرستو، بابا ببینم این مهتاب این‌ها هند‌ی‌اند؟ غذایشان از غذای ما هم تندتر است.

صدای مامان می‌آید: «حریفش که نمی‌شوم. چه‌کارش باید بکنم...» می‌دانم که بلند‌بلند فکر می‌کند: «خب، فقط شهر‌کتاب هفت‌حوض.»

از جا می‌پرم. تمام فکرها از کله‌ام پرواز می‌کنند. می‌گویم: «این‌که همین بغل است. اگر نداشت چی؟» یاد لبه‌ی تیغ سامرست موام‌جان می‌افتم و ساکت می‌شوم.

می‌گوید: «همین‌که گفتم. دیر بیایی خودت باید جواب بابایت را بدهی!»

می‌گویم: «اگر شما نگویی که او نمی‌فهمد. تمام بعد از ظهر می‌خوابد. خوش‌خواب است مثل خودت!»

گفتم: «چرا بابایت این قدر می‌خوابد؟»

پرستو خندید و تکرار کرد می‌خوابد؟ باز هم خندید. من هم خندیدم. سایه‌ی مامانش، خانم عطااللهی، جابه‌جا شد و از توی آشپزخانه سرک کشید. نگاهش نگران بود. فکر کردم اگر مامان من بود صدای موسیقی آشپزی‌اش تا سر کوچه که هیچ تا خود هفت‌حوض که هیچ، تا خود شهر‌کتاب می‌رفت. اگر هم صدای آشپزی و موسیقی‌اش نرود صدای داد زدنش سر من خواهد رفت.

یکهو صدای بابایش را شنیدیم و سایه‌اش را شنیدیم که زود آمد و رفت. اما صدایش هم‌چنان توی اتاق مانده بود: «خانه را روی سرتان گذاشته‌اید؟!...»

ما ساکت شدیم. من زود مانتویم را پوشیدم و راه افتادم. دم در نرسیده بودم که دستم سوخت. نگاه کردم مورچه‌ی کوچکی از دستم آویزان بود و محکم با دهانش به دستم چسبیده بود. زدم زیر خنده.

گفتم: «فرستاده‌ی بابایت است. ببین مرا تنبیه می‌کند که چرا خواب او را به هم زدیم.»

پرستو گفت: «فکر کرده تو غذایی.»

گفتم: «مورچه‌ای که الاغ شد.» و زدیم زیر خنده. پرستو هم خندید. بلندتر از من. در را بستم و دویدم سمت خانه. اما خنده‌ام بند نمی‌آمد. هر‌کس که از روبه‌رویم می‌آمد چپ چپ نگاهم می‌کرد. فکر می‌کرد مخم را از دست داده‌ام. از نگاهشان هم خنده‌ام می‌گرفت. موبایلم را روشن کردم تا به پرستو زنگ بزنم. اما اعتبار نداشت. الکی آن را دم گوشم گرفتم. حالا می‌توانستم راحت بخندم.

مامان از ویترین ظرف‌های عزیز کرده‌اش یک کاسه بیرون می‌آورد. پر از آش می‌کند و آن را تزیین می‌کند. می‌گوید: «برای پرستو. اصلاً تو چرا از او یاد نمی‌گیری؟ طفل معصوم همه‌اش سرش توی کتاب است. ساکت، ساده. اما تو چی شلخته، سربه هوا، شلوغ، الاغ...»

هیچی نمی‌گویم. اگر حرفی بزنم نمی‌گذارد بروم کتابی را بخرم که برایش این‌همه پول جمع کرده‌ام. مامان چند‌بار سفارش می‌کند زود بیا. برای آخرین‌بار مرد نویسنده را نگاه می‌کنم و بیرون می‌آیم. توی دلم می‌گویم: «ببین چه‌قدر مهمی. توی این برف فقط برای آخرین کتاب تو...»

زنگ در خانه‌ی پرستو‌ این‌ها را که می‌زنم پرستو در را باز می‌کند. خانم عطااللهی هم پشت سرش است. آش را می‌دهم به او. آن‌قدر آهسته حرف می‌زند که حدس می‌زنم تشکر می‌کند. ما راه می‌افتیم. برف توی صورتمان می‌زند. من جلوجلو می‌روم. عجله دارم.

پرستو حرف می‌زند. اما صدایش را بریده‌بریده می‌شنوم: «توی این برف، برای چه کتابی؟!»

می‌گویم: «آرزوهای یک الاغ و حکایت حال.»

می‌گوید: «من دارم...»

می‌گویم: «می‌دانم اما کتاب‌های این نویسنده را می‌خرم. امانت نمی‌گیرم.»

می‌گوید: «باشد. مال خودت... پدرم...»

می‌گویم: «همان‌که همیشه خواب است!»

رسیده‌ایم هفت‌‌حوض. کنار خیابان می‌ایستم. تا سواری انقلاب بیاید. اما خیابان خیلی خلوت است. پرستو دستم را می‌کشد و می‌رویم توی شهرکتاب. چه خوب است که این‌جا برف نمی‌آید. گرم است. عکس نیم‌رخ مرد نویسنده این‌جا هم هست.

پرستو نگاهش می‌کند. می‌گویم: «فقط کاش کمی ریشش را کوتاه می‌کرد.»

می‌گوید: «مامانم هم همین را گفت و او کوتاه کرد.» می‌خندم: «مامانت...»

او هم می‌خندد: «الآن ریشش را کمی کوتاه کرده است.»

فروشنده می‌گوید: «تمام شد. توی کتاب‌فروشی‌های دیگر هم پیدا نمی‌کنید.»

می‌گویم: «اما من باید توی این دو، سه‌ روز کتاب را بخوانم. من مطمئنم فردا هم تعطیل است. می‌خواهم به جای آدم برفی ساختن کتاب بخوانم.»

فروشنده می‌گوید: «زیاد هم مطمئن نباش. برف تند عمر کوتاهی دارد. برفی که آرام و مدام می‌بارد می‌نشیند. یخ می‌زند و زمینمان می‌زند. با آن برف، آدم‌برفی می‌سازیم نه این برف.»

پرستو خیلی آهسته در گوشم می‌گوید: «بیا برویم. گفتم که من دارم. چند‌بار بگویم بابایم نویسنده‌ی این کتاب است.»

می‌گویم: «می‌دانم. بابای من هم جنگ و صلح تولستوی را نوشته است. من هم آن را دارم.»

نگاهم می‌کند. می‌گوید: «به خدا راست می‌گویم. این عکس جوانی‌های بابایم است. الآن دیگر این شکلی نیست. اما تو که اصلاً او را ندیده‌ای. تا تو می‌آیی وسایلش را برمی‌دارد و می‌دود زیرزمین.»

می‌گویم: «اما فامیلی‌اش، فامیلی‌تان...»

می‌گوید: «او از اسم برادرش که در جوانی از دنیا رفت استفاده می کند. اسم کوچک خودش هم فامیلی‌اش است.»

از شهر‌کتاب بیرون می‌آییم. برف دیگر نمی‌بارد. روی زمین هم ننشسته است. فقط هوا خیلی خیلی سردتر است.

خانم عطااللهی در را به رویمان باز می‌کند. کمی بعد کتاب امضا‌شده‌ی مرد نویسنده توی دست‌هایم است. پرستو بلند می‌خندد و برای خانم عطااللهی تعریف می‌کند. اما من آرام می‌خندم و به کف زمین که سقف زیرزمین است نگاه می‌کنم. آقای عطااللهی بالا می‌آید. می‌گوید: «راحت باش. بخند. جوانی است و خنده‌هایش...»

شب، کتاب را باز می‌کنم. رادیو اعلام کرده است بارش برف متوقف شده است. اما به علت سرمای شدید، فردا مدرسه‌ها تعطیل‌اند. نیم‌رخ مرد نویسنده خیلی شبیه پرستو است. انگار پرستو می‌خندد.

 

تصویرگری: ناهید لشگری

منبع: همشهری آنلاین