گاهی جایی که باید بخندی و شاد باشی یک غم و ناراحتی گنده و بزرگ مثل بتنهایی که توی جاده، روی تریلیها جابهجا میشوند، میافتد روی دل و دماغت و نمیتوانی بخندی و بعضی وقتها که باید ناراحت باشی، انگار یک دلقکِ سیرک، دارد برایت ادا در میآورد و هی خندهات میگیرد. به هر کسی یا هر چیزی نگاه کنی، میخواهی بخندی. بدتر از همه، اینکه عزادار عزیزی باشی و آن هم از فامیلهای خیلی نزدیک.
در مورد مرگ پسرعمویم حرف میزنم. بله، طفلی مرده بود. زنعمو فرخنده و دخترعمو گلیسا، زیر سرُم بودند. توی بخش سوانح بیمارستان امیرکبیر. من به عموناصر کمک میکردم. پارچهی سیاه کشیدیم بالای در خانهی عموناصر. مامان و بابا، توی اتاق کنار حیاط نشسته بودند و به فامیل و آشنا زنگ میزدند و خبر فوت را میدادند. من که رفتم پیششان، بابا، با پسرعمو داریوش حرف میزد. حتماً عموداریوش پرسیده بود که چهطور فوت کرده و بابا از این طرف هی میگفت: «شما بیایید خودتون میفهمید. دیر میشه.»
مامان با یک موچین، هستههای خرما را بیرون میآورد. دخترعمو نسرین، گردوها را نصف میکرد و اشکهایش را با یک دستمال پاک میکرد. به مامان گفتم: «بلوز مشکیم کجا بود؟ پیداش نکردم.» هستههای خرما را ریخت توی سطل زباله و گفت: «همین که تنته خوبه. برو ببین پسرعمه یا عموهات کاری باهات ندارن؟ اینجا نشین. هوای روزبه رو هم داشته باش.»
یکی از خرماها را که فکر میکردم گردوی درشتی تویش هست برداشتم و زدم بیرون.
عموناصر را دیدم. داشت گریه میکرد. نگاهم کرد. خجالت کشیدم که خرما میخوردم. رفتم توی حیاط. هوا خنک و عالی بود. جان میداد برای فوتبالبازی. زیر سایهی درخت زردآلو نشستم. عجب خنک بود. با نوک پا کوبیدم به تنهی درخت زردآلوی بیچاره. انگار توی فوت یاسر طفلی مقصر بود. چندنفر که من نمیشناختم آمدند تو. به من نگاه کردند. سرم را انداختم پایین. رفتند تو. با آمدن آنها انگار تازه خبر فوت به خانوادهی عمو داده شده باشد، صدای جیغ و گریه بالا رفت. کاش امروز زودتر تمام میشد. برای مسابقهی فردا اصلاً آماده نبودم. مامان آمد توی بهارخواب. گفت که بروم از خانهمان گلابپاش و رومیزی مخملمان را بیاورم.
روی دیوار، اعلامیهی فوت یاسر زده شده بود. دلم نمیآمد نگاهش کنم. مجلس ختم از ساعت پنج تا هفت بود. توی همین مسجد خیابان البرز، آنطرف میدان حافظ. دو نفر اعلامیه را میخواندند. یکی خانم و یکی آقا.
- آخی، طفلی، پسر آقای مشتاقی، یاسر؟! چرا؟ جوون بود ها؟!
ترسیدم از من بپرسند. با سرعت دویدم سر کوچه. ساعت چهار عصر بود. دیس حلواها را چیدم روی صندلی پشت ماشین بابا. خرماها را هم کنارشان گذاشتم و لیوانهای یکبارمصرف و بشقابها را هم توی صندوق عقب. زنعمو از بیمارستان آمده بود. مامان داشت به زور آبِ گوشت توی دهانش میریخت. مامان به بابا گفت: «پودر شربت و گلاب یادتون نره. روی اُپن آشپزخونهس.»
پسرعمو محسن و پسرش صادق هم آمدند کمک ما. سوار ماشینشان شدند. راه افتادیم. پشت چراغقرمز، ماشین پسرعمو محسن کنار ماشین ما بود. یکلحظه به فوت یاسر فکر کردم.
وقتی فکر میکردم باید توضیح میدادیم که چهطور فوت کرده، خندهام میگرفت. بابا ناراحت بود.
برگشتم طرف پنجرهی ماشین. پسرعمو محسن و پسرش نگاهم کردند. خیلی ضایع شدم، چون داشتم به فکرهایم میخندیدم.
بابا تلفنی با مداح صحبت کرد. حرفش که تمام شد، گفت: «بیچاره ناصر. خدا بهش صبر بده. خیلی بد شد. چه مصیبتی!»
یکی از دستمال کاغذیها را برداشتم. گرفتم جلوی دهانم. پرسیدم: «بابا اگه تو مسجد پرسیدن چرا فوت کرده، چی بگم؟» بابا دوباره پشت چراغقرمز مانده بود.
-«نمیدونم.»
ساکت بود. هیچکس دوست نداشت در اینمورد حرف بزند.
توی آبدارخانهی مسجد، شربتها را درست کردند. کمکم مسجد شلوغ میشد. من باید شربتها را میچرخاندم. بعد هم حلواها و خرماها را. جمشید هم باید جلوی در مسجد میماند و بستههای پذیرایی را میداد. بابک و رامین توی آبدارخانه بودند. سینی شربت را گرفتم جلوی چندنفری که نمیشناختم. برداشتند. یکیشان پرسید: «خدا رحمتش کنه، چرا فوت کرده؟ مریض بود؟»
آقایی که کنارش بود به من گفت: «شما برو من بهش توضیح میدم.» ناراحت شدم. لیوانها تمام شد. رفتم توی آبدارخانه. نشستم روی صندلی. بابک گفت: «زودباش، شربتا گرم میشن.» یک لیوان از شربتها را سر کشیدم و گفتم: «من نمیبرم. هی یواش میخندن.»
رامین، سلفون روی خرماها را برداشت و گفت: «غلط میکنن. جوونِ مردم، مرده، برای چی میخندن؟ بلندشو بهانهی الکی نیار.» آمدم دم در. جمعیت هی اضافه میشد. مداح میخواند. صدای جیغ زنعمو بلند شدم، تا اینجا که من بودم هم میرسید.
لیوانها را برداشتم، سینی تکانتکان میخورد. شربتها ریخت توی سینی. دوتا آقا داشتند از جلوی آبدارخانه رد میشدند. من را ندیدند. یکی به دیگری گفت: «راست میگن؟ اینقدر خدابیامرز هول بوده که از هول حلیم افتاده تو دیگ؟» زدند زیر خنده. «حالا چی خورده؟ آش پر قیسی! هستهی زردآلود بوده! سوخته گلوش...! خدابیامرز خیلی گشنه بوده! هول....»
ادای سرفه کردن در آوردم و گفتم: «ببخشید.»
برگشتند. نگاهم کردند. چهقدر پررو بودند. انگار نه انگار که الآن داشتند پشت سر یاسر حرف میزدند. پشت سر مرده! رفتند کنار. بیچاره یاسر گلویش تاول زده بود، سوخته بود. حالا این آدمها... ازشان بدم آمد.
تصویرگری: نرگس محمدی