سردشت شهر کردنشین آذربایجان غربی است که 96 کیلومتر نوار مرزی با کشور عراق دارد. این شهر در سالهای جنگ تحمیلی همواره مورد حملههای رژیم بعثی قرار گرفت.
7 تیرماه سال 1366 مردم بیدفاع این شهر مورد حمله شیمیایی قرارگرفت. 7 بمب شیمیایی به این شهر اصابت کرد که 4 تا از این بمبها به مرکز شهر و 3 تای دیگر در یک دره و نزدیک روستاهای سردشت فرود آمد.
بمبهای اصابت کرده به شهر سردشت راه خروج از شهر را بر مردم بست و این گام نخست تشدید فاجعه بود، همین سبب شد که امدادرسانی به مردم را با موانع زیادی روبروکرد.
بر اساس آمارهای منتشر شده 130 نفر از ساکنان شهر هماندم شهید شدند، همان سال وزارت امورخارجه در نامهای به سازمان ملل تعداد کشته، مجروح و بازماندگان بمباران را 4600 نفر اعلام کرد.
برخی آمارها نیز حکایت از 7000 هزار مجروح داشتند. اما آنچه به تازگی بوسیله بنیاد شهید و امور جانبازان اعلام شد از میان 50 هزار جانباز شیمیایی شناسایی شده در کشور یک هزارو 324 نفر از این تعداد اهالی سردشت هستند.
بسیاری از مصدومین به تبریز، اصفهان و تهران اعزام شدند، گروهی نیز پس از تهران برای ادامه درمان به اتریش، اسپانیا و ... فرستاده شدند.
20 سال پیش، همین روز، در ساعت 5/4 عصر هواپیماهای عراقی بر بالای سردشت اوج گرفتند، زیر آمدند، تا آمدند دوباره اوج بگیرند بمبهایشان را بر سر مردم آوار کردند.
ساعت 5/4 عصر روز 7 تیر سال 1366 هواپیماهای عراقی تمام کینهشان را یکجا بر سر مردمی ریختند که بیسلاح و بیدفاع در شهر کوچکی نزدیک مرز ایران و عراق در هوای پاک کوهستان نفس میکشیدند و به نان و پنیری قانع بودند.
هوای پاک نعمتی بود که در ساعت 5/4 عصر از ساکنان سردشت دریغ شد.
حالا بعد از 20 سال اهالی شهر میگویند هرازگاهی کسی بخاطر مصدومیت ناشی از شیمیایی شدن میمیرد، شیمیاییها یکی یکی به خط مرگ نزدیک میشوند، مصدومین شیمیایی امروز بعد از 20 سال هنوز تعدادشان زیاد است. درد دلهاشان بیشمار است، رنجشان بسیار.
روز بمباران به عادت همیشگی، سردشتیها خودشان را به زیر زمین خانه رساندند، گمان میکردند همچون دیگر وقتها زیرزمین پناهگاه امنی است، مهری ملکاری هم مثل همه مردم شهر پسر یک سالهاش را بغل کرد و تند به پناهگاه خانهشان گریخت و همه اهالی خانه با شنیدن صفیر بیامان هواپیماها بر آسمان شهر به زیرزمین پناه آوردند، در زیر زمین را بستند، زانوهایشان را بغل کردند و تنگ هم نشستند، سرها در جبین، کودکان در آغوش و دلهره در وجود.
کودک یکساله بیقراری میکرد و مادر راهی برای آرام کردنش نداشت، هواپیماها در آسمان شهر میچرخیدند و دلهره به دل مردم چنگ میزد، چرخیدن هواپیماها بالای شهر رسم روزهای جنگ بود، مردم میگفتند: «خلبان باید هدف را پیدا کند.» و همه آرزو میکردند هدف بعدی نباشند. اما اینبار هدف خانه مهری بود، بمب طاق خانه را کوبید، مهیب انفجار، لرزش زمین و زمان، هجوم خاک چشمها را کور کردهبود، کسی پی در میگشت، در با موج انفجار کوبیده و چفت شده بود.
سرفه، سوزش پوست، صدای گریه بچه، در باز نمیشد به بیرون راهی نبود، کسی فریاد کمک را نمیشنید همه شهر صدا بود، ناله و فریاد، زمان به کندی میگذشت. کودک ناله میکرد، انگار صدایش گرفتهبود، زبان بسته نمیگفت از چه مینالد و کمکم صدایش رو به خاموشی رفت. کسی از بیرون صدای حبسشدهها را شنید و بالاخره در را گشودند. آنها که توانستند به زحمت خود را به بیرون رساندند.
کودک جان داده بود، انگار خفتهبود، مادر توان نداشت بداند کودکش چرا خفته، نگاه کرد چهره کودک را نمیدید چشمهای مادر دیگر هیچجا را نمیدید، سوزش پوست، تهوع پی در پی امانش نداد.
امروز آه میکشد، انگار دلش برای فرزندش تنگ شده، آه سردی میکشد. زیر لب میگوید:«همه آدمایی که تو اون زیر زمین بودن مردن، همهشون مردن.»
به جز مهری 9 نفر دیگر در زیر زمین بودهاند که همه بر اثر مسمومیت بالا جان سپردهاند.
او چند روز پس از بمباران شیمیایی سردشت به بیمارستانی در اسپانیا اعزام شده و با تلاش کادر پزشکی توانسته زنده بماند و به زندگیاش به عنوان یک مصدوم شیمیایی60 در صد ادامه دهد.
مهری حالا یک پسر 9 ساله دارد. ناراحت است از اینکه پسرش به اندازه بچههای همسن و سالش شاداب و پرانرژی نیست. میگوید: «احساس میکنم چون من یک مادر شیمیاییام بچهام روحیهاش ضعیفه.»
و ادامه میدهد:«وقتی سرفه میکنم فکر میکند، دارم میمیرم.»
میان حرف زدن سرفه امانش نمیدهد سعی میکند نفساش را تنظیم کند، آهسته حرف میزند. کلمه به کلمه انگار از شدت گرفتن ناگهانی سرفههایش در هراس است. بزرگترین مشکل مصدومان شیمیایی سردشت دور از دسترس بودن دارو و پزشک است. مهری بعد از 20 سال هنوز هم باید هر ماه یکی دوبار برای انجام کارهای پزشکی به تهران بیاید تا زیر نظر دکتر متخصص به درمانش ادامه بدهد.
هرگز نمیتواند جاهای شلوغ برود. رفتن به مهمانی، عروسی، عزاداری برایش ناممکن است، چهاردیواری خانه تنها مأمنی است که در آن جا خوش کرده است. هر بوی خوش و ناخوش برایش سم است. اگر همسایه قصد کند نان خانگی بپزد سرفههای بیامان مصدوم شیمیایی اشک به چشمش میآورد. معتقد است که اگر مردم همین سردشت اطلاعات بیشتری درباره مصدومین شیمیایی داشتند بهتر میشد زندگی کرد.
چمیگوید:«مصدوم شیمیایی چون از نظر ظاهری و دست و پا سالم است مردم فکر میکنند هیچ مشکلی ندارد، باور نمیکنند که نفس کشیدن با این ریههای خراب برای ما چقدر سخت است.»
آخرین جملهاش این است: «سن که بالا میره ما هم حالمون بدتر میشه، بدن دیگه تحمل نداره، زندگی برای مصدوم شیمیایی روز به روز سختتر میشه.»
هیرو یگانه کم سن و سالتر از آن به نظر میرسد که مصدوم شیمیایی 40 درصد باشد. 22 سال دارد و در 2 سالگیاش از کوچکترین افرادی است که از بمباران جان سالم به در بردهاست.
با خنده میگوید:«من شانس آوردم، همه بچههایی که تو بمباران سال 66 بودن مردن، اما من زنده موندم.»
هیرومهمترین بخش خوششانسیاش را مربوط به اعزامش به اتریش میداند.
چیزی از بمباران به خاطر نمیآورد همانگونه که چیزی از 2 سال نخست زندگیاش که در سلامت زندگی کرده به خاطر نمیآورد. تا یادش یاری میکند عنوان مصدوم شیمیایی را همراه با همه تنگ نفسیها یدک کشیدهاست.
میگوید:«برایم تعریف کردند که تو یکی از بیمارستانهای تبریز منو گذاشتن تو اتاق مردهها.»
عکسش را نشان میدهد با تنی تمام سوخته، جای تاولهای بزرگ ترکیده روی تن کودکی 2 ساله در عکس هویداست. کودک روی تخت بیمارستان از درد به خود میپیچد و صورت را با هر دو دست پوشانده، پیوسته تکرار میکند که شانس آورده تمام همسنو سالهایش جان سپردهاند، هیرو خوششانسیاش را در زنده ماندن باور کردهاست.
حالا کودک 2 ساله آن روزها منتظر مادر شدن است. یک ماه دیگر هیرو مادر میشود، سخت نفس میکشد، انگار یک لحظه هم فکر نکرده که ممکن است بارداری برای سلامتیاش خطرناک باشد، بچهاش دختر است، تنها آرزویش این است که بچهاش سالم باشد، همین.
از اینکه هنوز مردم شهر دانستههایشان از وضعیت مصدومان شیمیایی اندک است رنج میکشد. بسیاری از مردم تصور میکنند که بیماری شیمیایی واگیر دارد، به همین دلیل گاهی برخوردشان خیلی برای هیرو سنگین بوده، تمام سالهای 22 سال عمرش را در گیرودار این برخوردها بودهاست.
دو سال قبل وقتی 20 سال داشته، جوانی از همشهریانش به خواستگاریاش آمده، و زندگی مشترکش را از همان هنگام آغاز کردهاست. معتقد است چگونگی زندگی خانوادگی وقتی یکی از طرفین مصدوم شیمیایی باشد بستگی کامل به درک متقابل دارد.
چه بخواهیم، چه نخواهیم ناچاریم بپذیریم که زندگی یک مصدوم شیمیایی شرایط ویژهای دارد.
درصد مصدومیتش طی سالها رو به افزایش است اول 20 درصد بعد 30 درصد و فعلاً بر اساس مدارک و اسناد پزشکی هیرو 40 درصد مصدومیت شیمیایی دارد.
به اتکای بنیه و نیروی جوانیاش خیلی به دکتر مراجعه نمیکند، میگوید: «اینجا دکتر مخصوص نداریم، هر موقع دکتر جانبازان بیاد و من باخبر بشم سعی میکنم برم اما اومدن این دکتر هم زمان مشخصی نداره.»
از اینکه پزشک عمومی درمانگاه جانبازان اطلاعات لازم را درباره یک مصدوم شیمیایی ندارد گلهمند است در هر مراجعه به دکتر عمومی درمانگاه تنها یک ویزیت ساده و معمولی شده و این کلافهاش کردهاست.
میگوید:«هر وقت احساس میکنم بیماریام داره پیشرفت میکنه، میرم پیش یه متخصص تو تبریز یا تهران.»
واکسن سرماخوردگیاش را اما همیشه میزند تا از کابوس سرماخوردگی رهایی یابد.
با اینکه نفسش تنگ است سعی میکند اسپری اکسیژن هم کم مصرف کند تصورش این است که استفاده از این اسپریها تأثیر منفی به دنبال دارد، خدا میداند شاید فکر میکند اینجوری برای جنیناش بهتر است.
هیرو هیچ از بمباران سردشت به خاطر ندارد آنچه از خودش هنگام بمباران در ذهنش نقش بسته همه از واگویههایی بزرگترهاست، همه آنچه در ذهنش مانده رنج تنگی نفس، سوزش چشم و خارش پوست است که انگار در اندرونش با او زاده شده و تمام این سالها ترکش نکرده و نمیکند.
قصه مادری که 20 سال بعد منتظر به دنیا آمدن فرزندش است البته با حکایت غریبانه مادری که 20 سال است دو فرزند مصدوم شیمیایی دارد متفاوت است.
مهری شافعی سال 1366در سردشت معلم مدرسه ابتدایی بوده، روز حادثه را با بسیاری از جزئیاتش به خاطر میآورد، تا آنجا که چشمانش دیده رنگ هوای شهر را هم به خاطر دارد.
خوب به خاطر دارد که در آخرین روزهای سال تحصیلی 66-65 به شاگردانش راههای مقابله با بمباران شیمیایی را سر کلاس آموزش دادهاست.
میگوید:«از طرف آموزش و پرورش جزوههایی به ما دادهبودند که توضیحات کوتاهی درباره اقدامات پس از بمباران شیمیایی در آن بود و گفته بودند از روی همین جزوهها به شاگردانمان آموزش بدهیم، ما هم آخرین روزهای سال تحصیلی سعی کردیم به بچهها یاد بدهیم چهکارهایی را باید انجام بدهند.»
مهری شافعی تمام سعیاش را کرده که به شاگردانش بیاموزد هنگام بمباران شیمیایی به ارتفاعات پناه ببرند با آب تنشان را بشویند و حوله خیس جلوی بینیشان بگیرند، کارهایی که خودش نتوانست هنگام بمباران شمیایی انجام دهد.
شواهد دیگری هم هست که نشان میدهد، شهر در معرض بمباران شیمیایی بوده، شهر منتظر بخار مسموم بمبها بوده به دانشآموزان هشدار داده بودند، هشدارهایی که هرگز کسی مجال نیافت تا آنها را عملی کند.
روز بمباران شیمیایی مهری شافعی دست سه دخترش را گرفته رفته خانه خواهرش مهمانی، بمبها که بر سر شهر آوار شده اینقدر حواسش پرت بوده که همراه بقیه کسانی که در خانه بودند، رفته زیرزمین حتی یادش نیامده که خودش بارها به شاگردانش سر کلاس درس تاکید کرده که به ارتفاعات بروند.
میگوید:«در اون شرایط آدم اصلاً نمیدونه چهکار باید بکنه، وقتی مادر شوهر خواهرم فریاد میکشید که بیایید زیر زمین من هم بچهها را کشان کشان بردم زیرزمین و همه با ترس و دلهره توی زیر زمین ماندیم.»
شافعی بعد از مدتی متوجه وضعیت متفاوت این بمباران با دیگر بمبارانها میشود.
چشمانش را نم اشک برمیدارد:«بوی لاستیک سوخته میآمد، بوی گاز، بوی دود چیزی شبیه بخار حمام از سقف زیر زمین آرام آرام به زمین مینشست، بچهها به سرفه افتادند، صدای مردم از بیرون که فریاد میکشیدند شیمیاییه، شیمیاییه و...»میان بغض و اشک میگوید:«نمیدونم چرا دیر متوجه شدم.» و جملهاش را تکرار میکند.
بالاخره همسرش میرسد و آنها را به سرعت از زیر زمین بیرون میکشد، کار از کار گذشته، شبنم 6ساله، شهلا 3ساله و ناهید 2 ساله اوضاع خوبی ندارند.
خودشان را به خانه میرسانند، سوزش پوست امان زن را بریده بچهها مدام سرفه میکنند، بالا میآورند و چشمهایشان را با دست میمالند، آب قطع شده نمیتوانند تن بچهها را بشورند، به پایگاه امداد پزشکی میروند چشمهایشان را میشویند و به مرد خانواده میگویند:«اگر بهتر نشدند دوباره بیایید.»
هیچکس بهتر نمیشود، زن همسایه به کمک میآید مادر خانواده را به خانهاش میبرد آب از چاه میکشد بر سر زن میریزد، لحظهای تسکین و دوباره بی قراری. هر چهار نفر را اعزام میکنند.
مادر میگوید: «دیگه چشمهام نمیدید یادم میاد توی یک اتوبوس بودیم که صندلیهاش رو درآورده بودند، صدای دخترهام رو میشنیدم، سعی میکردم با دست پیدایشان کنم، لحظهای بعد انگار از حال میرفتم، ناله بچهها را گم میکردم، تا حالم بهتر میشد به تکاپو میافتادم بلکه پیدایشان کنم، لبهایم سوخته زبانم یک تکه تاول بود در دهانم توان حرف زدن نداشتم. دیگه احساس میکردم بچههام رو دارم فراموش میکنم.»
از تبریز بلافاصله با هلیکوپتر به تهران اعزام شدند و دیگر دختر کوچکش را ندید، بعدها به او گفتن که کوچکترین دخترش امان بریده و چند روزی بیشتر دوام نیاورده است.
اینها را که میگوید حسرت از نگاهش پر میکشد به سنگ قبر کوچکی که داغ بزرگی است بردلش.
20 سال با همه چیز جنگیده که سلامتی را به دو دخترش برگرداند. او هم میگوید شانس آوردهاند که به اسپانیا اعزام شدند.
دو هفته بعد به اسپانیا اعزام شده همراه دو دخترش و 45 روز بعد برگشته چند ماهی تهران بستری بوده و بالاخره برگشته سر خانه و زندگیاش، دردمند، بیمار و ناتوان با دو دخترکی که مصدوم شیمیایی بودهاند.
چشمانش پس از پیوند قرنیه هم بهبود نیافته چشم راست پیوند را پس زده و او با تکیه بر چشم چپش در حالیکه عینکی با نمره 6 برایش تجویز شده به سختی سالهای بعد هم سرکار حاضر شده، از شرایط کاریاش در ماهها و سالهای بمباران گلهمند است.
«اگر حمایت و همدردی همکارانم نبود، دوام نمیآوردم. چند ماه بعد از بمباران ابلاغیهای برای خدمت در یک روستای نزدیک ارومیه برایم ارسال شد، در حالیکه من هنوز در بیمارستان بستری بودم، سالهای پس از آن همواره ناچار بودم به کارم به عنوان یک معلم ادامه بدهم، روزهایی که نیاز داشتم در خانه بمانم استراحت کنم و به دو دخترم برسم همواره میانه راه مدرسه و خانه سپری شد هیچکس به خودش نگفت این زن با این همه مصیبت نیازمند یک سال استراحت در خانه است، من حق داشتم دیگر سر کار نروم، باید میماندم خانه فرسوده بودم اما به ناچار تا سالها بعد ادامه دادم تا به مرز بازنشستگی برسم.»
گاهی در ماه ناچار بوده 2 تا 3 بار برای ادامه درمان خود یا دخترانش به تهران بیاید، کاری که هنوز هم به ناچار ادامه میدهد.
خستگی از آهنگ کلامش هویداست وقتی میگوید:«دکترها تعجب میکردند که من با این سماجت میان ارومیه و تهران پی درمانم.»
حالا آنچه برایش مانده رنجی است که برده و دخترانی که یکی 25 و دیگری 40 درصد مصدومیت شیمیایی دارند و خودش که شبها را با سرفه صبح میکند.
تمام این سالها دور از دسترس بودن امکانات درمانی برایش زجرآورتر از تحمل سوزش و درد و دیدناکافی چشمانش بوده.
آه میکشد، انگار دنیا را برای مظلومیتش به شهادت میخواند از دوست شهیدش نقل میکند:«ما فراموش شدهایم.»
و ادامه میدهد:«اینجا صدای اغلب مردم شهر گرفتهاست، ریههاشان فرسوده است، راه هوا بر گلوهاشان بسته است.»