فریدون صدیقی: روی ترک موتور نشسته است. سوز سر شب سر می‌خورد روی گونه‌اش و گل سرخ می‌شود. نیمرخش در سایه نور ویترین مغازه مثل هلال ماه است با دو ستاره درخشان که زل زده است به دست مادر و گاه به جیب پدر.

کیسه نایلکس را که پر از خرت و پرت حراج پیاده‌روهای دم عید است در بغل می‌فشارد. دخترک عشق کامل به نوروز و نو شدن، بی‌صبرانه منتظر است که از حراج مغازه تکه‌ای از نوروز نصیبش شود.

اما نمی‌شود پدر از جلو و مادر پشت سرش از مغازه بیرون می‌آیند. چیزی نمی‌گوید. یعنی می‌خواست بگوید اما صورت پدرش مثل دیوار دشوار بود. شاید کسی در خیال دختر گفته است؛ معمولا ماهی به سوی قلاب کسی می‌رود که صبور است. پس باید صبر کند. پای پدر پدال را می‌بوسد. موتورسیکلت می‌غرد و دردکشان هر سه را با خود می‌برد. شاید در خیابانی دیگر در حراجی دیگر صورت دخترک از لذت در آغوش گرفتن کفش و پیراهن نو، ماه کامل شود. شاعری از شوق این اتفاق عاشق می‌شود.

... جاده‌ای به تو نمی‌رسد
جاده‌ها
از تو آغاز می‌شوند
من تردید دارم. این گفته مصداق داشته باشد اما در جایی خواندم؛ کسی که فقط با توشه امید به مسافرت می‌رود، فقر راننده‌اش خواهد بود.

هزار سال پیش اما فقر بی‌نیازی بود، قناعت بود. حتی ریاضت بود. تا ما بیاموزیم متمول کسی است که روحی غنی، سرشار و سخاوتمند دارد. نه پولداری که از خست به خودش گرسنگی می‌دهد. آدم پولدار در آن دوره‌ها اغلب ثروت حلال داشت. پس متواضع، بسیار افتاده و بسیار سخی بود. چون قطره قطره جمع شده بود، و مانند ابر بالا نرفته بود تا مثل مه ناپدید شود. چون می‌دانست ثروت هر کسی خود اوست. نه مال و اموالش که در گردباد روزگار ممکن است گم شود. پس بخشنده بود و بی‌آنکه کسی باخبر شود چند خانوار با همراهی او روزگار می‌گذراندند.

همین بود در آن سال‌های دور و گمشده اگر جوان گرسنه‌ای کوچه‌گرد می‌شد، ناگهان دو چشم سیاه و درخشان می‌ریخت تو کوچه، او عاشق می‌شد و گرسنگی از یادش می‌رفت، چون شنیده بود گرسنگی هزار فن به انسان می‌آموزد. پس می‌رفت یک جایی، یک‌جوری یک کاری حتی طاقت‌فرسا می‌یافت و آن‌گاه کاغذ، مداد،‌ نخ و سریش می‌خرید و در کوچه دل شباهنگام بادبادک پشت پنجره لیلی هوا می‌کرد تا لیلی این جمله گردن‌آویز سینه بادبادک را بخواند؛ مرحمت فرمایید و اجازه بدهید من به‌خاطر شما زنده باشم ـ مجنون

بعد لیلی یواشکی دور از چشم بیدار، دست دراز می‌کرد و دم بادبادک را می‌کشید و در جواب می‌نوشت؛ قدرت عشق قوی‌تر از گرسنگی است، امیدوار باش ـ لیلی

این پاسخ نازک دلانه موجب می‌شد تا شاعر همسایه به شوق آید و روی پیشانی بادبادک بنویسد:
درختی
که تو سال‌ها زیر سایه‌اش می‌نشستی
حالا
کتابی عاشقانه است
حالا و اکنون دخترک ماه کامل است چون در کف خیابانی دور، در بساطی مغشوش پدر عیدانه‌هایش را برگرفت و خرید و حالا و اکنون نعره موتورسیکلت پدر برای او صدای نی‌لبک نوروز است. دخترک می‌داند. پدر با موتورسیکلت در ازدحام شهر بی‌ترحم مسافرکشی می‌کند. دخترک می‌داند با گریه و خنده مادر نمی‌توان زندگی را اداره کرد. حق با اوست. به همین دلیل این همه پدر. این همه جویای کار، در ایستگاه‌های مترو و اتوبوس و سر چهارراه‌ها حتی آلبوم عکس می‌فروشند در روزگاری که دیگر کسی عکس چاپ نمی‌کند.

یک ضرب‌المثل کانادایی می‌گوید: فقیر بودن روی زمین بهتر از غنی بودن روی دریاست.
کسی در پاسخ می‌گوید: اما آن نیازمندان پایشان به ساحل هم نمی‌رسد چه برسد به دریا.
با این همه کودکان ماه اما حق دارند در سرزمین ثروت لااقل کفش کتانی و پیراهن چیت بپوشند که روی آن پروانه‌ای به دنبال شمع، بال سوختن می‌زند.

کودکان شاید هیچ‌گاه از خود نپرسند پدرشان از بس جان می‌کنند از بهر لقمه‌ای هر روز نازک‌تر از نهال می‌شوند و از شرم سر به زیر چون نابینایان با عصا راه می‌روند. در این میان روزنامه‌نگاری می‌گوید: این مساله سر درازی دارد فعلا یعنی حالا و اکنون این روزهای ماهی قرمز، سبزه و سنجد، راه‌حل حداقلی همدلی ممکن و حداکثری ما در هفته‌های نیکوکاری است. ما باید بدانیم یا می‌دانیم همه کودکان ما فرزندان ایران هستند.

آنان چشمه‌های جوشان خوشی و اندوه هستند. اگر خوشی فقط مال بچه‌های من و شما باشد ممکن است ناخوشی برخی کودکان دیگر روزی یقه خوشی‌های ما را بگیرد. پس لطفا این روزها کمی تا قسمتی به یاد دیگران باشیم تا کمی همه کودکان با هم خوش باشند.

شاعر می‌گوید:
مرا به نام خود بخوان
نامی به من بده
نامی از آن خودت را
اگر افسانه‌ای باشید
یا خاطره‌ای با من یکی هستید


شعرها؛ محمد درودگری ـ مهدی اشرفی ـ نازنین نظام‌شهیدی

منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها