حتی همین عطر خوش بهاری که هنوز همینجا پا به پا میشود. همین که مینشینم شیشه را بالا میدهم. راننده که مرد 33ـ32 سالهای به نظر میرسد بلافاصله آن را پایین میدهد. من اجازه میخواهم آن را بالا بدهم و توضیح میدهم گوشم ملتهب است و هر نسیمی در حرکت تند ماشین برایش توفان است و شبهایم را بیخواب میکند. راننده چیزی نمیگوید.
مثلا هوا گرم است، مثلا بهتر است گوشپزشک بروید. نیمرخش میگوید از این کارم راضی نیست. من برای متقاعد کردنش به طنز میگویم پدرم زیاد تو گوشم زده، پرده گوشم حساس شده است. همچنان چیزی نمیگوید و من مثلا برای بامزه کردن ماجرا میگویم البته تو این دوره و زمانه این بچهها هستند که تو گوش پدرها میزنند. هیچ نمیگوید. نیمرخش حتی میلی به تبسم نشان نمیدهد. احساس میکنم بازی را باختهام و برای از پا نیفتادن آخرین تقلایم را میکنم و میگویم شما پدرید یا فقط همسر؟ مکثی میکند. بسته سیگار روی داشبورد را جابهجا میکند و میگوید: زیادیام.
من لال میشوم و او علاقهای به توضیح دادن ندارد. بعد میگویم: میخواهید، سیگار روشن کنید. من خودم هزار سال سیگاری بودم.سیگار را روشن میکند و با لذتی بیپایان پک میزند و یک حلقه دود دست آسمان آبی میکند و با خرسندی میگوید:
ـ پدر شدن کار دشواری نیست. نمیخواهم وقتی پسرم نیمقد شد بگوید پدر جان تو که نمیتوانستی از پس نیازهای من برایی چرا بچهدار شدی.
ـ نه اینجوریها هم نیست.
ـ چرا همینجوریهاست. چند وقت پیش برادر کوچکترم که دبیرستان میره همین حرف را به پدرم گفت.
حالا من با خودم میگویم آیا دریا همان دریاست و فقط امواج فرق کردهاند یا نه، دریا هم فرق کرده است. دیگر چیزی نمیگویم. چون مدتهاست متوجه شدهام برای همه مشکلات دو راه حل وجود دارد، زمان و سکوت.
در اتوبوسی
پر از مسافران قاچاق سوارم
در چهره هر کدامشان که نگاه میکنی
میبینی چیزی را
در خود پنهان کردهاند
هزار سال پیش پدر من سبیل داشت، هیبت داشت، عرضه داشت، جربزه داشت. راه که میرفت سایه از او فرار میکرد. از بس آفتاب بود دستم را که میگرفت احساس میکردم قویترین کودک جهانم. پدر جدی بود. ما فکر میکردیم خشن است، همه وجودش قلب بود. احترام به بزرگتر، رعایت اخلاق، شرافت، صداقت؛ اینها و چیزهای دیگر مرام او بود و همین بود که او برای من یک اسطوره بود. مردی که کارمند ساده دولت بود اما خانواده شش نفری را پیش میبرد.
پدر، خانواده را که خود بزرگتر آن بود یک واحد غیرقابل تجزیه میدانست. او ترکیب کامل بود و چه احوالات دلنشینی داشت. اگر تابستان در برکه حاشیه سنندج به آب میزد من سوار سینهاش بودم و او شناکنان پیش میرفت تا به ساحل نشاط برسم. او کشتی ما بود و ما را از هزار توفان عبور داد. افسوس خیلی زود امواج سهمگین سرطان تایتانیک ما را در هم شکست و ما همه تنها شدیم.
تو زیبا بودی
چون ماه کوچه و بازار
پر رمز و راز
چون آبی که در شب میگذرد
در زندگی دیده میشدی
اما و اکنون، بچههای امروز قبل از به تمام قد رسیدن، هر پل مربوط به گذشته را ویران میکنند. به دلخواه میروند و به دلخواه برمیگردند و هیچ نمیدانند کمی دیر آمدن هم خیلی دیر است و اغلب از فهم حقیقت گریزانند. پس نمیتوانند اشتباهات دیگران را عفو کنند و وقتی میگویی شما که میتوانید از وقت استفاده کنید چرا آن را میکشید. پاسخشان اغلب این است که امسال برادر پارسال نیست و هیچ نسبتی هم با آن ندارد. کمی با اینترنت آشنا شوید، جهان زیر و رو شده است.
شما در سیارهای گمشده سرگردان ماندهاید. آنان نمیدانند آن دانستهها باید از مسیر تجربه بگذرد. تجربه زمینی، واقعی و ملموس و نه مجازی. اما و البته همه بچههای امروز اسیر یأس، طغیان و خشونت افسارگسیخته نیستند. هنوز پدر برای آنان خیلی پدر است. با خود میگویم کاش پدر بود با آن قامت استوار، سرکوچه پس گردنم میزد و میگفت پسر تو کی آدم میشی. 100 سال شد و من درد بکشم و لذت ببرم از آن کلمات موجز و محکم که حکیمانه بود. تا من به بیراهه نروم و اگر نتوانستم بدوم، لااقل راه بروم. پدر کاشکی سیلی آخر را محکمتر میزدی که من آدم شوم!
گاهی از رویای تو میگذرم
گیرم که نمیبینی
و گاه از خوابهای من، تو میگذری
افسوس
که نمیبینم
* شعرها به ترتیب از مهدی اشرفی، غلامرضا بروسان و بیژن نجدی