تاریخ انتشار: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۴

داستان> در بسته شده است. زنی پشت در ایستاده و دهنش را باز و بسته می‌کند و به در می‌کوبد تا راننده صدایش را بشنود.

کتاب تاریخ، فصل دوم، درس چهار، صفحه‌ی ۲۸ را باز کرده‌ام و سعی می‌کنم جواب این سؤال را که «کوروش که بود و چه کرد» حفظ کنم. دست راستم به دستگیره و دست دیگرم زیر کتاب است. اتوبوس می‌ایستد و در باز می‌شود. زن وارد اتوبوس می‌شود، کنارم می‌ایستد و مدام پشت سرم را نگاه می‌کند.

تازه دارم جمله‌ی اول را حفظ می‌کنم که صدای «دخترجون... دخترجون...» می‌شنوم. چهارچشمی به جواب خیره شده‌ام که دستی را روی آن می‌بینم. سرم را بالا می‌برم. قدش کوتاه است.

- «دخترجون، اگه خودت نمی‌نشینی، برو کنار بگذار ما بنشینیم روی صندلی.»

کنار می‌کشم و می‌گویم: «ببخشید.» کتاب را به خودم می‌چسبانم. هنوز دستم به دستگیره است. از جلوی من که رد می‌شود قفل کیفش به لباسم گیر می‌کند و کمی پاره می‌شود. به روی خودش هم نمی‌آورد و با خیال راحت روی صندلی می‌نشیند.

اگر مدرسه لباس پاره‌ام را ببیند، حداقل پنج نمره از نمره‌ی انضباطم کم می‌کند. دست راستم را به خودم می‌چسبانم و با دست چپم کتاب را می‌گیرم. دارم قسمت دوم سؤال را می‌خوانم که ماشین ترمزی می‌کند. مثل توپ فوتبال شوت می‌شوم.

- «هوی دختر!‌ حواست کجاست؟»

در اتوبوس باز می‌شود و مدرسه را می‌بینم.

- «خانم معذرت می‌خوام. ب...»

هنوز کلمه‌ی ببخشید از دهانم بیرون نیامده که در بسته می‌شود. با شتاب به طرف راننده می‌دوم.

- «آقا در رو واکن. من جاموندم. آقا نگه‌دار من پیاده بشم.»

دیگر از ایستگاه گذشته‌ایم. زنی که می‌خواهد ایستگاه بعد پیاده شود، می‌آید کنارم می‌ایستد. از بغل دفتر سمعکی را روی زمین می‌بینم. خم می‌شوم و برش می‌دارم. خانم کناری‌ام می‌گوید: «دختر، لباست پاره است.»

یک لحظه راننده سرش را برمی‌گرداند.

 - «ئه! این‌که مال منه.»

و باز ترمز می‌گیرد. دوباره شوت می‌شوم؛ این‌بار درست توی دروازه....

پلک می‌زنم. کتاب، سمعک،‌ مانتو هر‌سه مهمان خاک شده‌اند.

عارفه باخدا از تهران

 

تصویرگری: زهرا علی هاشمی، ۱۶ساله از تهران

منبع: همشهری آنلاین