برای همین دوست داشت هر طور شده مصرف نوشابه را در منزلشان بالا ببرد. گاهی وقتها سر شام از پدرش میپرسید:«بابا نوشابه میل نداری؟»
اما پدرش، آقای بولن زِنگِر قهوه را به نوشابه ترجیح میداد. از این گذشته هیچوقت متوجه منظور اصلی پسرش نمیشد.
به هر حال با اينکه پسرک از هرگونه ولخرجی پرهیز میکرد، در روز تولد مادرش شصت و پنج فنیگ بیشتر نداشت.
ولی همین پول مختصر هم از دریچهی باریک چشمهای کارل (چشمهایش به باریکیِ سوراخ قلک بودند) سرمایهی قابل توجهی به حساب میآمد.
به هرحال صبح روز جشن تولد، مادر کارل برای خرید از منزل بیرون رفت. کارل خودش را الکی به خواب زده بود. خُب، آخر دوست نداشت به مادرش تبریک خشک و خالی بگوید.
همین که مادر در رابست، کارل از رختخواب پرید بیرون. زود آماده شد، پول را از جیب چپِ شلواری که فقط در مهمانیها میپوشید درآورد و از خانه زد بیرون.
از روزها قبل تصمیمش را گرفته بود و دقیقاً میدانست چه هدیهای برای مادرش بخرد. سر کوچهی یوردان یک لحظه جلو خرازیِ ايستاد و برای اطمینان دوباره پولش را شمرد. بعد از پنج پلهی جلو در رفت بالا و با قیافهای جدی وارد مغازه شد.
آقای کوهنِه داشت روزنامه میخواند. ولی با دیدن کارل فوری روزنامه را گذاشت کنار، عینکش را از روی چشم کشید طرف پیشانی و پرسید:« آقا پسر، بفرما ببینم چه میخواهی؟»
- یک بسته نخ دِمسهی سفید و یک بسته نخ دِمسهی سیاه.
آقای کوهنِه جعبهای را کشید بیرون و نخهایی را که کارل خواسته بود گذاشت روی پیشخوان.
کارل گفت:«حالا لطفاً یک بسته سوزن ته گرد و یک بسته سوزن خیاطی. ولی از آنهایی که سوراخشان درشتتر است.» و سعی کرد با کمک انگشتهایش اندازهی دقیق سوراخ مورد نظرش را به آقای کوهِنه نشان بدهد.
آقای کوهنِه گفت: « فکر کنم اینها خوب باشند.» و دو بسته سوزن و سوزن تهگرد را که مقوای دورشان آبی بود و نوشتههای رویش نقرهای، گذاشت کنار نخ دمسههای سفید و مشکی.
- شاید بهتر باشد که یک قرقرهی سفید و یک قرقرهی مشکی هم بخرم.
آقای کوهنِه با گوشت تلخی پرسید: «شاید؟»
کارل جواب داد. « نه، نه. واقعاً قرقره هم میخواستم!»
آقای کوهِنه از توی جعبهای دیگر قرقره درآورد.
کارل با خوشحالی گفت: « آخ جان! شش چیز مختلف!» و پرسید: « قیمت کُلش چهقدر میشود؟»
آقای کوهنه زیر لب چند تا عدد را زمزمه کرد: « ده، پانزده، بیست و پنج...» و دوباره عینکش را ( ظاهراً برای اینکه بتواند بهتر جمع بزند) کشید سمت پیشانی... و عاقبت گفت: « در جمع میشود پنجاه فنیگ.»
کارل گفت: « برایم پانزده فنیک میماند. آهان، پس لطفاً دوازده تا دکمه قابلمهای درشت هم بدهید.»
آقای کوهنه دکمه قابلمهایها را آورد و آنها را گذاشت پیش بقیهی چیزها و گفت: « در کُل شصت و پنج فنیگ. کلک پولت کنده شد.»
کارل با لذت به نخ دمسهها و سوزنها و قرقرهها نگاه کرد، پول خُردهایش را که هنوز گرمِ گرم بودند ریخت روی پیشخوان و با دقت شمردشان. بعد گفت:«حالا یک خواهش بزرگ. اگر ميشود جعبهی کوچک هم بدهید که اینها را بگذارم تویش. آخر میدانید... اینها را میخواهم هدیه بدهم.»
آقای کوهنِه گفت: «که اینطور. چههدیهی جالبی...»
بعد پایش را خم کرد و از زیر پیشخوان چند جعبهی خالی درآورد. اندازهی یکی از جعبهها با هدیههای کارل خوب جور در میآمد. آقای کوهنِه اول آن هفت چیز را پیچید لای زرورق و بعد آنرا گذاشت توی جعبه.
کارل گفت:«وای خفن شد!» بعد بستهاش را گرفت، سرش را به احترام خم کرد و خداحافظ گفت و از در رفت بیرون.
آقای کوهنِه سرفهاش گرفت. راستش میخواست بخندد، ولی خندهاش تبدیل شد به سرفه.
به هر حال بعد از سرفه باز نشست و شروع کرد به روزنامه خواندن.
به محض اینکه کارل در آپارتمانشان را باز کرد، مادرش گفت:«پناه برخدا. کجا رفته بودی؟»
کارل جعبه را گرفت جلو مادرش و گفت:« تولدت را از ته دل تبریک میگويم!»
- واقعاً ممنونم پسرم. ولی مهمترین چیز این است که چهار ستون بدنمان سالم است و بهاميد خدا همیشه صحیح و سالم بمانیم.
- آره، آره مامانی، راست میگویی. ولی حالا لطفاً هدیهات را باز کن!
- خُب، تو اول از دم در بیا تو، بعد باز میکنم.
دوتایی رفتند توی اتاق. در حالیکه مامانش داشت کاغذ دور هدیهها را باز میکرد، کارل گفت:«راستش اول میخواستم مثل هر سال بهت گل میخک هدیه بدهم. ولی بعد پشیمان شدم. فکر کردم بههرحال خاله برتا و آقای شوریگ مثل همیشه برایت گل میآورند. پس شاید بهتر است که برایت... با این حال هنوز یک کمی نگرانم.... چون مطمئن نیستم که از هدیهام خوشت بیاید... ولی نظر آقای کوهنِه این بود که...»
هنوز حرف کارل تمام نشده، مادرش بلند داد زد: « وای چه هدیهی محشری!» و دستهایش را با خوشی کوبید به هم.
در جعبه را باز کرده بود و با حیرت به آن هفت تا چیز نگاه میکرد. بعدش تکتک آن چیزها را یکی یکی و با احتیاط از جعبه درآورد. جوری که انگار دکمه قابلمهایها و نخ دسمهها و قرقرهها و سوزنها از جنس چینیِ اعلای مارکِ مایسنِر بودند.
کارل شهامت پیدا کرد و گفت:« ماتت برده نه؟ به نظر من که خیلی چیزهای بهدرد بخوری هستن!»
بعد با کمی تردید پرسید:«حالا راستش را بگو، واقعاً خوشحال شدی؟ منظورم این است که بههمان اندازهای که اگر میخک بهت هدیه داده بودم؟»
مادر با مهربانی لالهی گوش پسرش را کشید، بوسیدش و گفت:«عزیز دلم، اینها را از گل میخک هم بیشتر دوست دارم.»
بعد از ظهر آن روز خاله برتا و خانم اشمیدت که شغلش شیرینیپزی بود آمدند و به مادرکارل گل هدیه دادند. خانم اشمیدت علاوه بر گل، کیک سیب هم آورده بود. همسایهی کارل اینها آقای شوریگ هم آمد و تبریک گفت. برای مادر کارل یک شیشه عرق بهار نارنج آورده بود. ولی بعد از اینکه با خانمها قهوه خورد خداحافظی کرد و رفت. باید در مدرسهی آموزشهای رایگان، حسابداری درس میداد. همین که آقای شوریگ از در بیرون رفت، خاله برتا گفت: « چه مرد باشخصیتی!»
خانم اشمیدت با ادا و اصول خودش را سرزنش کرد:«نمیدانم چرا هیچوقت از قهوه خوردن سیر نمیشوم. باز دلم قهوه میخواهد.»
مادر کارل رفت آشپزخانه که باز قهوه درست کند. کارل هم همراهش رفت.
کمی بعد سینی به دست و در حالیکه مراقب بود قوری بزرگ قهوه لب پَر نزند برگشت سمت اتاق نشیمن. از پشت در حرفهای خاله برتا و خانم اشمیدت را شنید.
خالهاش گفت:«خِنگِ خدا، یک کاره رفته واسه مامانش قرقره و دکمه قابلمهای خریده. آخر این هم شد هدیه؟»
خانم اشمیدت در جواب گفت: «راستی راستی کج سلیقگی به خرج داده!»
- آره، ما هیچوقت جرئت نمیکردیم همچین چیزی به مادرمان هدیه بدهیم.
- یکجورهایی معلوم است که خواسته سر و ته قضیه را هم بیاورد!
- واقعاً درست میگویی! بهخدا من که از کارهای خواهرم سر در نمیآورم. تازه از گرفتن همچین هدیهای خوشحالی هم میکند!
- ای بابا! خُب مجبور است دیگر! از کجا معلوم که واقعاً خوشش آمده باشد!
طفلک کارل ایستاده بود توی راهرو تاریک. قوریِ گنده جوری روی سینی تکان میخورد که انگار از سرما به لرزه افتاده بود.
مامانش که از آشپزخانه آمد بیرون نزدیک بود بخورد به پسرش و سکندری برود.
پرسید:«اینجا چهكار میکنی؟»
کارل جواب داد:«هیچی. فقط در را نمیتوانم باز کنم. این قوری خیلی سنگین است.»
بعدش دوتایی رفتند تو.
خانم اشمیدت قهوه را که دید پرید هوا و بلند داد زد: « هورا! قهوهی تازه!»
و بعدش باز نشست روی کاناپه و قهوهاش را هورت کشید.
آنشب موقع خواب کارل از مادرش پرسید:«خیلی عصبانی شدی که بابا تولدت را فراموش کرد؟»
مادرش گفت:«نه بابا!» بعدش پتوی پسرش را صاف کرد، لبخند زد و ادامه داد:«... آنقدرها هم مهم نیست. بابات اینجوری است دیگر.»
کارل گفت:«ولی اگر اخلاقش جور دیگری بود بهتر بود، نه؟»
مادر نشست روی لبهی تختخواب:«در عوض تو را دارم عزیزم.»
«خُب، آره که منرا داری.»
هیچکدامشان دیگر چیزی نگفتند. بعدش مادر به خیال آنکه کارل خوابش برده، با احتیاط از جایش بلند شد. ولی کارل فوری دستش را گرفت و پرسید:«واقعاً از قرقره و سوزن و دکمه قابلمهایها خوشت آمد؟»
- واقعا! مطمئن باش که خوشم آمد!
- قسم می خوری؟
- قسم می خورم.
تصويرگري: ليدا معتمد